ساقيا بر جگرم شعله ي نمناک انداز
دگر آشوب قيامت بکف خاک انداز
او بيک دانه ي گندم بزمينم انداخت
تو بيک جرعه ي آب آنسوي افلاک انداز
عشق را باده ي مرد افکن و پر زور بده
لاي اين باده به پيمانه ي ادراک انداز
حکمت و فلسفه کرد است گران خيز مرا
خضر من از سرم اين بار گران پاک انداز
خرد از گرمي صهبا بگدازي نرسيد
چاره ي کار بآن غمزه ي چالاک انداز
بزم در کشمکش بيم و اميد است هنوز
همه را بي خبر از گردش افلاک انداز
ميتوان ريخت در آغوش خزان لاله و گل
خيز و بر شاخ کهن خون رگ تاک انداز