بر عقل فلک پيما ترکانه شبيخون به
يک ذره ي درد دل از علم فلاطون به
دي مغ بچه ئي با من اسرار محبت گفت
اشگي که فرو خوردي از باده ي گلگون به
آن فقر که بي تيغي صد کشور دل گيرد
از شوکت دارا به، از فر فريدون به
در دير مغان آئي مضمون بلند آور
در خانقه صوفي افسانه و افسون به
در جوي روان ما بي منت طوفاني
يک موج اگر خيزد آن موج ز جيحون به
سيلي که تو آوردي در شهر نمي گنجد
اين خانه براندازي در خلوت هامون به
اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن
سودا بدماغش زد از مدرسه بيرون به