بر سر کفر و دين فشان رحمت عام خويش را
بند نقاب بر گشا ماه تمام خويش را
زمزمه ي کهن سرا گردش باده تيز کن
باز به بزم ما نگر آتش جام خويش را
دام ز گيسوان بدوش زحمت گلستان بري
صيد چرا نمي کني طاير بام خويش را
ريگ عراق منتظر کشت حجاز تشنه کام
خون حسين باز ده کوفه و شام خويش را
دوش براهبر زند راه يگانه طي کند
مي ندهد بدست کس عشق زمام خويش را
ناله بآستان دير بيخبرانه مي زدم
تا بحرم شناختم راه و مقام خويش را
قافله ي بهار را طاير پيش رس نگر
آنکه بخلوت قفس گفت پيام خويش را