اي که ز من فزوده ئي گر مي آه و ناله را
زنده کن از صداي من خاک هزار ساله را
با دل ما چها کني تو که بباده ي حيات
مستي شوق مي دهي آب و گل و پياله را
غنچه ي دل گرفته را از نفسم گره گشاي
تازه کن از نسيم من داغ درون لاله را
مي گذرد خيال من از مه و مهر و مشتري
تو بکمين چه خفته اي صيد کن اين غزاله را
خواجه ي من نگاه دار آبروي گداي خويش
آنکه ز جوي ديگران پر نکند پياله را