در اين پرگار در اندوه و دردم
بمانده اندر اين پرگارم فردم
در اين پرگار گردانم چو پرگار
طلبکارم بهر جائي رخ يار
در اين پرگار گردانم بسر بر
نمي يابم کسي را يار و رهبر
تماشا ميکنم از هر کناري
همي جويم ز بهر خويش ياري
تماشا ميکنم در بود و نابود
مگر جائي بيابم عين مقصود
تماشا ميکنم چرخ فلک را
نظاره ميکنم آن يک بيک را
تماشا کردم اينجا هر چه ديدم
چو سودي زان چو مقصود نديدم
تماشا کردم اندر تنگنائي
بهر دم يافتم آنجا بلائي
بسي انديشه بيهوده کردم
بسي زانجا رسيد از خويش دم
بسي کردم بهر سوئي نگاهي
که باشم تا توانم برد راهي
بسي در خاک و خون آغشته گشتم
چو شيب و عين بالا در نوشتم
نبردم هيچ ره در سوي جانان
که تا ايندم ترا من يافتم جان
چنين بد قصه من تا بداني
دواي درد من اينجا تو داني
دوائي کو کنون و ره نمايم
در اين پرده حقيقت در گشايم
از اين پرده مرا بيرون فکن تن
که تا بيرون جهم از ما و از من
از اين پرده چنانم زار مانده
حقيقت عاشق و بي يار مانده
از اين پرده چنانم در بلا من
که ميخواهي دگر باره فنا من
فنا ميخوانم از صورت حقيقت
که بيرون آيم از عين طبيعت
فنا ميخواهم از اين زندگاني
مراد من بر آوردن تو داني
فنا ميخواهم و کل کن فنايم
تو جانا باز خر در اين بلايم
فنا ميخواهم و بيرونم آور
تو جانا اندر اين حالت غمم خور
تو غم خور زانکه غمخواري ندارم
بجز تو هيچکس ياري ندارم
تو غمخوار زانکه دردم را دوائي
در اين منزل مرا تو آشنايي
تو غم خور زانکه اينجايم گرفتار
مرا جانا از اين صورت برون آر
تو غم خور تا مرا اينجا رساني
که ره در سوي آن منزل تو داني
تو داني راه بردن ماه اينجا
که ديدستي حقيقت شاه اينجا
تو ميداني ره و کوي حقيقت
اگر چه مانده سوي طبيعت
تو اينجاگه حقيقت ديد ياري
مرا اينجايگه چون غمگساري
بتو شادم که تو اسرار ياري
در اينجاگه مرا شادان تو داري
بتو شادم حقيقت جان در آخر
که مقصودم کني اينجا تو ظاهر
کنون زين تنگناي حادثاتم
برون کن تا رساني سوي ذاتم
نه چندانم در اينجا فکر و يارست
که انديشه دمادم بيشمارست
از اول تا باخر اندر اينجاي
مرا در کل بداي جان مانده در پاي
نظر در سوي اشيا کردم از سير
عجب گردانست کردم اينهمه دير
دراين ديرم مثال بت پرستان
بمانده من نه کافر ني مسلمان
بسي جستم ز مردم دوستداري
نديدم از کسي اميدواري
چو ديدم دشمنم بودند ايشان
حقيقت هم طبيعت گر چه خويشان
بود اينجا که با ايشان مقيم
وز ايشان اينزمان در خوف و بيمم
بسي کردم طلب از هر کسي باز
شنفتم من ز هر کس خود بسي دراز
همه تقليد بود و هيچ تحقيق
نديد از هيچکس الا که توفيق
در آخر گر مرا اينجا نمائي
غم از من بيشکي اينجا ربائي
نظر چون ميکنم در خويش اينجا
چو مي بينم يقين در پيش اينجا
هدايت مر مرا زين سر نور است
که دائم مر مرا از وي حضورست
از اين نورم حقيقت روشنائيست
که مر تحقيق اين نور خدائي است
براه شرع اين نورم هدايت
از اول بود بسياري سعادت
در آخر نيز هم دانسته ام من
کز اين نورم شود اسرار روشن
اگر خورشيد مي بينم از اين نور
يکي در تست از او افتاده تن دور
اگر خود ماه مي بينم از اين است
که گردان اندر اين چرخ برين است
همه کوکب از اين نورست دائم
که در آفاق مشهورست دائم
وگر عرش است و کرسي هم بود اين
حقيقت هم قلم با لوح شد اين
مزين چه بهشت و کرسي و عرش
ملايک هر چه اعيانست در فرش
از اين نورند من تحقيق ديدم
حقيقت من از اين توفيق ديدم
کنون اين نور پاک مصطفايست
که ما را اندر اينجا رهنمايست
ولي اي جان مرا اسرار برگوي
حقيقت قصه از يار برگوي
رهائي باشدت اينجا مراهان
بگو با من حقيقت شرع و برهان
جوابش داد جان آن لحظه کايدل
ترا مقصود خواهد بود حاصل
کنون چون ديد نور مصطفائي
حقيقت بيشکي اندر لقائي
از اين نورت رهائي باشد اينجا
ترا عين خدائي باشد اينجا
از اين نورت همه کامي بر آيد
ترا اين تنگنا آخر سرآيد
از اين نورت بود در آخر کار
حقيقت بيشکي ديدار اسرار
از اين نورت رهائي باشد از غم
ترا شادي رساند او دمادم
از اين نورت لقاي جاودانست
که مر اين برتر از کون و مکانست
از اين نورت بسي شادي رسد دوست
برون آرد ترا و هم من از پوست
از اين نورست ما را هر دو اميد
لقا زين نور خواهد بود جاويد
از اين نورست بيشک هر چه بيني
دلا اکنون تو در عين اليقيني
از اين نورست بيشک آسمانها
حقيقت تا بداني جسم و جانها
از اين نورست ماه و چرخ و انجم
همه در نور اينجاگه شده گم
از اين نورست عرش و فرش و کرسي
حقيقت اينست پيش از نور قدسي
از اين نورست بيشک انبيا بين
درون خويش ايشان مصطفي بين
از اين نورست بيشک هر چه باشد
بجز اين نور مر چيزي نباشد
از اين نور است آدم تا بداني
از اين نورست هر شرح و معاني
از اين نورست نوح و پور آذر
تو از اين نور يک لحظه بمگذر
از اين نورست اسحق گزيده
هم اسميعيل و يعقوب اين بديده
از اين نورست موسي بر سر طور
حقيقت مانده واله او از اين نور
از اين نورست مر ايوب و يونس
که اين نورست عيان عين اليقين است
حقيقت اين بود رهبر در اينجا
دلا اکنون تو مي ره بر در اينجا
بيابي کام خود زين نور مطلق
که اين نور است ذات جاودان حق
تمامت انبيا زين نور بودند
از آن اندر جهان مشهور بودند
از اين مقصود حاصل ميشود باز
که اين نور است هم انجام و آغاز
حقيقت نور الاالله باشد
دگر هر کس کز اين آگاه باشد
دلا زين نور اينجا ره بر اينجا
که اين نورست کين جا جمله پيدا
دلا اين نور عين لامکان است
که با ما اينزمان اندر مکان است
دلا اين نور اينجا ديد شاه است
همه ذرات را پشت و پناه است
دلا اين نور اندر آخر کار
حجاب از پيش بردارد بيکبار
دلا اين نور بنمايد يقين ذات
کند روشن چو خود مرعين ذرات
همه ذرات از اين آيد منور
حقيقت جان شوند اينجاي يکسر
همه جانها از اين نورست تابان
که در آفاق مشهورست مي دان
همه جانها از اين اندر خروش است
که اين دريا حقيقت چشم و گوش است
همه جانها بدين باشد سرافراز
حقيقت اوست اينجا صاحب راز
از اين مقصود ما حاصل شد اينجا
که اين نورست اندر کل اشيا
ره ما آخر کارست از او راست
که اندر ره حقيقت روشني خاست
مزين شد ره ما آخر کار
از او يابيم هر دو عين ديدار
وطنگاه ازل زين نور يابيم
در آخر چون سوي منزل شتابيم
دگر ايدل ره دور و درازست
گهي شيبست و گه گاهي فرازست
بسي رفتند و در ره باز ماندند
نه در بالا که در چه باز ماندند
بسي رفتند و در اينجا رسيدند
جمال يار آخر باز ديدند
بسي رفتند در راه حقيقت
شدند از نور آگاه شريعت
نه بازي باشد اين ره تا بداني
که تا خود را بمنزل در رساني
ببازي نيست راه عشق کردن
کسي بايد که داند راه بردن
ببازي نيست راه عشق جانان
کسي بايد که بيشک پي برد آن
ببازي نيست هان اين ره ببازي
نيابي دوست تا خود در نبازي
رهي دور است و منزل ناپديدست
که آخر کارت ايدل ناپديدست
رهي دور است و راه عاشقانست
کسي کاينجا فنا شد عاشق آنست
رهي دور است پر خوف و خطر بين
گهي خود زير و گاهي بر زبر بين
در اين ره صد هزاران جان چو کاهست
در آخر نيست غم چون جان تباه است
در اينره عاشقي بايد يگانه
که در يکي بود او جاودانه
در اين ره عاشقي بايد سرافراز
که در يکي شوند انجام و آغاز
در اين ره عاشقي بايد صفائي
که يکي گردد اينجا در خدائي
در اين ره عاشقي بايد صفاکش
که يکي بيند اينجا پنج با شش
در اين ره عاشقي بايد پر اسرار
که در يکي بيابد او رخ يار
در اين ره عاشقي بايد که در ديد
يکي بيند همه در سر توحيد
در اين ره عاشقي بايد که در ذات
يکي گردند اينجا جمله ذرات
در آخر دل يکي ديدار يابي
همه اينجايگه مر يار يابي
در آخر دل همه ديدار جانانست
همه اينجايگه انوار جانانست
در آخر دل همه عين اليقين است
يکي هم آسمانها و زمين است
در آخر در حقيقت جمله الله
بود بيشک بيابي حضرت شاه
در آخر دل من و تو باز کرديم
ز يکي اندر اينجا راز کرديم
ز يکي لا شوم در ديد الا
در اول باز دان اين راز يکتا
مرو بيرون هم اندر اندرون ياب
توقف کن تو اينجاگاه و مشتاب
در اينجا آن حقيقت دان عيانست
هم اينجا و هم آنجا بي نشانست
در اينجا راز اينجا گشت حاصل
چنين بين تا تو باشي جملگي دل
در اينجا سر آنجا آشکارست
در آنجا ديد يکتا آشکارست
دلا در پرده بين اين سر پنهان
که در اينجاست اين شرح و بيان هان
از آنت کردم آگاه حقيقت
که جز حق نيست در راه حقيقت
بجز حق نيست اينجا جملگي اوست
يکي بين دل در اين چه مغز و چه پوست
بجز يکي نيابي آخر کار
حجاب اين پرده ات از پيش بردار
حجاب اين پرده ات از خود برافکن
که تا اسرارت آيد جمله روشن
بجز حق نيست چه آخر چه اول
مباش اينجا دلا آخر معطل
منت گفتم کنون خود چشم کن باز
که اندر تست هم انجام و آغاز
بتو پيداست جسم من هم اينجا
که شد اسرار کلت روشن اينجا
بتو پيداست اشيا و ملايک
اگر چه واصلي ميباش سالک
هر آنکس کز نمود من شد آگاه
همين جا باز بيند او رخ شاه
دلا مستقبل حالن تو آنست
که ديدار بقا در آن جهانست
ولي اينجا درون پرده پيداست
جمال بي نشاني هم هويداست
جمال يار پيدا هست اينجا
بنقد اينجا مده از دست او را
بنقد اينجا وصال دوست ياب
حقيقت مغز خود در پوست درياب
بنقد اينجا مده دلدار از دست
چو وصلت بيشکي اينجايگه هست
بنقد او را غنيمت دان تو جانان
درون پرده او را بين تو پنهان
بنقد او را مده از دست زنهار
درون پرده مي بين روي دلدار
بنقد اينجا غنيمت دان تو امروز
که ديدي در درون ديدار پيروز
بنقد او را غنيمت دان تو اکنون
مرو از خويشتن يک لحظه بيرون
مرو بيرون غنيمت دان تو اين ذات
که تورش روشنايي يافت ذران
مرو بيرون و او را بين دمادم
که پيوستست با من اندر ايندم
کنون چون هر دو در عين وصاليم
ز وصل دوست اندر اتصاليم
کنون چون ديده در ديدار هستيم
حقيقت صاحب اسرار هستيم
کنون چون هر دو ديدستيم اعيان
در اينجا گاه بيشک روي جانان
کنون چون هر دوباره باز ديديم
در اينجا صاحب هر راز ديديم
در اين خلوتسراي لامکاني
بهم باشيم اينجاگه عياني
از اينجا وصلت اعيانست اعيان
در اين خلوت همي يابيم پنهان
در اينجا وصل جانانست ديدار
بهم ببينيم اينجا گه نمودار
دلا اکنون چو وصل اينجاست پيدا
ببايد رفتنت در سوي دريا
دلا اکنون قراري گير در خود
تو چون رسته شدي از نيک و از بد
وصال اينجاست تا آنجا روي باز
سزد گر مي دگر اين بشنوي باز
وصال اينجاست بر خور از وصالش
نظر کن در درون نور جلالش
وصال اينجاست وز انسان بديدست
که اينجا بيشکي جانان بديدست
کساني در پي فردا نشسته
در اينجا گه دل اندر وصل بسته
باميدي که فردا يار يابند
حقيقت بيشکي دلدار يابند
کجا فردا که امروز است حاصل
جز امروزش نبيند مرد واصل
دل اندر بند فردا چند داري
چو امروزت يقين دلدار داري
دل اندر بند فردا بسته تو
از آن نادان هميشه خسته تو
دل اندر بند فردا مي نداني
که فردا بيشکي حيران بماني
بر واصل يقين امروز فرداست
که جانان سر بسر کلي هويداست
ز فردا بگذر و امروز بنگر
ز وصل دوست تو امروز برخور
ز فردا بگذر و امروز او بين
چون جمله اوست مر جمله نکو بين
ز فردا بگذر و امروز درياب
توقف کن دمي در عشق مشتاب
ز فردا چند گوئي وصل امروز
ترا دادست اينجا خويش ميسوز
ز فردا چند گوئي آخر ايدل
که امروز است هر مقصود حاصل
ز فردا چند گوئي زانکه فردا
هنوزت نيست پخته ديگ سودا
ز فردا چند گوئي دل حقيقت
که امروزست پيدا ديد ديدت
ز فردا چند گوئي دل يقين ياب
تو مر امروز در خود پيش بين ياب
ز فردا چند گوئي دل ببين راز
درون خويشتن عين اليقين ساز
منه دل سوي فردا زانکه اينجا
نه بندد دل حقيقت سوي فردا
کسي کو واصل هر دو جهان است
ورا امروز کل عين العيان است
اگر امروز يابي وصل جانان
همي فردا تو باشي بيشکي آن
اگر امروز وصلت ميدهد دست
نبايد دل سوي فردا ترا بست
اگر امروز وصل يار يابي
چرا ايدل سوي فردا شتابي
در اين وصل ار بيايي ديد جانان
يکي گردي تو در توحيد جانان
در اين وصل ار بيايي روي آن ماه
ز ني بالاي نه قبه تو خرگاه
حقيقت اندر اينجا آشنائيست
يقين مر سالکان را روشنائيست
حقيقت اندر اينجا ديد ديدست
عيان چون يار در گفت و شنيدست
تو بر اميد فردائي زهي ريش
که اندر خود فکندستي تو تشويش
تو بر اميد فردائي که بيني
همي ترسم که مر چيزي نبيني
ترا امروز بايد وصل ديدن
حقيقت اندر اينجا اصل ديدن
ترا تا سوي فردا هست اميد
حقيقت همچو خواهي ماند جاويد
گرت امروز وصل آيد بديدار
شوي از بود کل خود ناپديدار
يقين اينست چنداني که گويم
جز اينجا وصل خود چيزي نجويم
اگر چه گفتگو آخر رسيدست
مرا آخر وصال اينجا بديداست
مر امروز اميد وصالست
دل من در تجلي جمالست
مرا امروز چون جانان بديدست
هميشه جان و دل اندر مزيد است
مرا امروز چون جانان هويداست
بنقدم شاد چون فردا نه پيداست
مرا امروز چون جان رخ نمودست
زيانم جملگي اميد سوداست
به نقد امروز دارم دلستانم
بنقد اکون مرا دل ستانم
بنقد امروز با جانان برآيم
چه از آن بيشکي کز جان برآيم
هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت
در اينجا گه وصال او خبر داشت
هر آنکو نقد خود اينجا بيابد
همان بيشک يقين فردا بيابد
بنقد امروز دستي بر فشانيم
که نقد امروز در روي جهانيم
بنقد امروز کام اينجاست پيدا
جمال جان جان در دل هويدا
بنقد امروز از او آسوده گرديم
چه از آن کاندر اين کل سوده گرديم
بنقد امروز مي بينيم دلدار
بحمدالله ز وصل او خبردار
بنقد امروز کامي زو ستانيم
ز وصلش دمبدم کامي برانيم
ز وصلش جان و دل در شادماني است
وصال ما کنون در زندگاني است
ز وصلش اينزمان عطار او شد
که بيشک اندر اين عالم خود او بد
ز وصلش اينزمان اندر يکي ام
حقيقت مر جمالش بيشکي ام
زهي اسرار ما اسرار دان کيست
که در يابد که اينجا جان جان کيست
زهي اسرار ما ننموده هر کس
جمال خويشتن خود يافت مي بس
زهي اسرار ما اعيان عشاق
فکنده دمدمه در کل آفاق
زهي اسرار ما اسرار منصور
درون جان ما ديدار منصور
زهي اسرار ما از وي بديدار
بجان و سر شدم او را خريدار
زهي اسرار ما اعيان نموده
در ذرات عالم بر گشوده
درون سالکان زو گشته پر نور
رسيده هر کسي را سر منصور
درون سالکان زين گشته آباد
باخر ذره ها زين گشته دلشاد
درون سالکان کين راز بيند
حقيقت يار خود را باز بيند
حقيقت اينکه با آخر رسيده است
در او اعيان کل اينجا بديدست
حقيقت ختم بر منصور باشد
سراسر بيشکي پر نور باشد
حقيقت گفتگو اينجا بسي باشد
اگر چه واصل از نکه يکي بد
حقيقت عقل و عشق آميزش آمد
حقيقت عشق آخر داد بستد
حقيقت عشق آخر جان جان يافت
يقين مر عقل را راز نهان يافت
حقيقت عشق اينجاگه يکي ديد
وليکن عقل بيشک اندکي ديد
بهمت عقل اگر چه بس بلند است
هميشه گفت او در چون و چند است
سخن پيوسته از تقليد گويد
وليکن عشق کل از ديد گويد
سخن از عقل دائم نقل باشد
وليکن اين بيان از عقل باشد
بيان ما همه از عشق يار است
در آن اسرارهائي بيشمار است
بيان ما هه از عشق جانانست
حقيقت در يکي اسرار اعيانست
بيان ما يقين عاقل نداند
وگر داند بکل حيران بماند
بيان ما همه از لامکانست
يقين در وي حقيقت جان جانست
يقين ما نداند جز که عاشق
که باشد در بيان عشق صادق
بيان ما نداند مر کسي باز
مگر آنکس که دارد چشم جان باز
بيان ما نداند جز يکي بين
که باشد در يکي اش کفر يا دين
اگر کافر شوي در عشق دلدار
حقيقت باز يابي سر اسرار
اگر کافر شوي در عشق جانان
ببيني جان جان اينجا تو اعيان
اگر کافر شوي اين سر بيابي
باخر جان جان ظاهر بيابي
اگر کافر شوي در عشق آنماه
بيابي ناگهان آن ماه خرگاه
اگر کافر شوي از عشق محبوب
اگر چه طالبي گردي تو مطلوب
اگر کافر شوي در آخر کار
براندازي حجاب از خود بيکبار
اگر کافر شوي باشي مسلمان
چو گر اين سر نمي يابي تو نادان
اگر کافر شوي آخر بداني
وليکن در يقين حيران بماني
اگر کافر شوي مانند منصور
بشرع اينجا شوي در کفر مشهور
اگر کافر شوي چون او يکي تو
خدا در بت ببيني بيشکي تو
اگر کافر شوي در عين مستي
تو چندي اندر اينجا بت پرستي
اگر کافر شوي اينجا ز تحقيق
بيابي آخر کارت تو توفيق
اگر کافر شوي چون شيخ صنعان
تو گردي عاقبت در کل مسلمان
اگر کافر شوي اسرار بيني
اگر چه با بتي زنار بيني
توئي کافر وليکن بيخبر تو
نمي بيني بت خود در نظر تو
توئي کافر بتي داري تو در چين
نظر بگشا بت خود در نظر بين
بت خود بين اگر چه کافري تو
که بيشک در ره و هم رهبري تو
بت خود بين که گر خود بازيابي
بسوي بت پرست خود شتابي
بت خود بين و بنگر بت پرستت
چرا در دير دل غافل شدستت
بت خود بين که او را سجده کردي
چو حکم از تست اين لا بت پرستي
بتي داري تو اندر دير مانده
ز بهر اين بت اندر سير مانده
بتي داري و بت را سجده ميکن
که پيدا نيست اين بت را سر و بن
چنان اين سر بيان گفته خوانيم
که بيشک بت پرست عشقشانيم
بت ما زاده ديرست و گردون
که از دور فنا رخ کرد بيرون
بت ما زاده دير فنايست
که با ما اندر اينجا آشنايست
بت ما زاده پنج و چهار است
مر او را در جهان ديدار يار است
بت تو صورتست و عين معني
که بنمودست رخ در جمله دنبي
بت ما سر عشق لا يزالست
که اينجا گاه در عين وصالست
بت ما جملگي اسرار ديدست
در اينجا گاه در عين وصالست
بت ما ني چون آنها بيجانست
در اينجا گه عيان يار ديدست
بت ما جان جان اينجا بديدست
که هم جان دارد و عم ديد جانانست
بت ما يافت جان جان حقيقت
ابا او در عيان گفت و شنيدست
بت ما يافت جانان اندر اينجا
برون شد بيشک از عين طبيعت
بت ما يافت اينجا سر بيچون
ابا او شد در آخر عين يکتا
بت ما يافت اينجا کامراني
ز دلدار خود او کل بيچه و چون
بت ما يافت در آخر هدايت
حقيقت ديد سر لا مکاني
بت ما با دلست و عين جانست
حقيقت ديده اينجا جان بيانست
بت ما در نمودار يقين است
که او را در عيان عين اليقين است
بت ما در يقين دم از يقين زد
ز کفر خود رقم بر عين دين زد
بت ما در فنا آغاز و انجام
يکي ديدست اينجاگه سرانجام
بت ما در فناء لا مکانست
ورا اسرار جانان کل عيانست
بت ما در فنا توحيد دارد
يکي ذاتست و او آن ديد دارد
بت ما شاه را بشناخت آخر
يقين خود در فنا انداخت آخر
بت ما در حقيقت راه دارد
در آن عين فنا مر شاه دارد
بت ما دير خود بر جاي بگذاشت
ببام دير شد کز خود خبر داشت
بت ما اينزمان در لا هويداست
بنزد عاشقان پنهان و پيداست
بت ما در يقين جانست و جانان
از آن چون جانست او پيدا و پنهان
بت ما اينزمان در عين لاهوست
اگر چه در بيان گفت يا گويست
درون جزو و کل بيشک چو همراه
حقيقت بود کل با حضرت شاه
ببام دير او در سير افتاد
از آن اينجايگه بي غير افتاد
ببام دير شد بهر تماشا
مر او را سر در آنجا گشت پيدا
ببام دير شد تا بام بيند
در اينجا گاه از خود کام بيند
ببام دير چون او منکشف شد
دگر آن راز در کل متصف شد
ببام دير شد دريافت او راز
حقيقت در عيان انجام و آغاز
ببام دير شد بالاي گردون
نظر کردست کل در بيچه و چون
ببام دير خود را کل فنا ديد
وصال شاه در عين بقا ديد
ببام دير اکنون در وصال است
که کلي در تجلي جلال است
ببام دير اکنون راز ديدست
که وصل شاه اينجا باز ديدست
ببام دير اکنون بيجهاتست
ز يکي در يکي اعيان ذاتست
ببام دير در اشيا نظر کرد
همه اشيا چو خود را راهبر کرد
ببام دير در اشيا يکي ديد
خدا را در همه او بيشکي ديد
ببام دير از حق گشت واصل
همه مقصودش اينجا گشت حاصل
ببام دير در نور تجلاست
که ذاتش در درون جمله پيداست
ببام دير اعيانش کماهي است
که بيشک اينزمان سر الهي است
گمان برداشت کاينجاگه بقا يافت
که خود اينجايگه سر خدا يافت
گمان برداشت چون اندر يکي ديد
حقيقت جملگي بد سر توحيد
گمان برداشت چون خود را نهان داشت
در اينجا بود خود را جان جان يافت
گما برداشت اندر بيگماني
نظر کرد اندر او سر معاني
گمان برداشت اندر آخر کار
معاني محو کرد اينجا بيکبار
گمان برداشت کلي در فنا شد
در آن حضرت بکلي در بقا شد
گمان برداشت او در ذات بيچون
برش چون ارزني شد هفت گردون
گمان برداشت تا خود را فنا يافت
از آنجا بيشکي خود را خدا يافت
حقيقت وصل جانان اندر اينجاست
يکي دان کز يکي جمله هويداست
چو اندر بيخودي در نيک و بد شد
در آن عين فنا کلي احد شد
احد شد بيزمان و بي مکان او
يقين شد بيشکي کل جان جان او