چو من گفتم در اين اسرار رازت
بهر نوعي بخواهم گفت بازت
يکي اصلم از آن حضرت در اينجا
بگويم با تو زان قربت در اينجا
تو سالک هم منم اينجاي سالک
حقيقت زنده ام اندر ممالک
تو سالک من ترا سالک شدم بيش
کنون واصل شدم از تو شدم پيش
تو ايندم سالکي در پرده مانده
ابا صورت کنون افسرده مانده
توايندم سالکي و راز ديده
جمال من در اينجا باز ديده
تو ايندم سالکي در راه جانان
نه کلي همي آگاه جانان
تو ايندم سالکي در پرده راز
نديدستي حقيقت سر کل باز
تو ايندم سالکي تا در يقينت
ببيني باز سر اولينت
تو ايندم سالکي واصل شوي کل
مراد جاودان حاصل کني کل
توئي سالک کنون با من سفر کن
ز بود من کنون در من سفر کن
توئي سالک به من بين سر بيچون
که بنمايم ترا کل بيچه و چون
توئي سالک بگويم با تو آخر
حقيقت ذات رحمانست ظاهر
توئي سالک منت در بود آدم
حقيقت در بر مقصود آدم
توئي سالک حقيقت اصل يابي
ز من در عاقبت تو وصل يابي
وصال يار اينجا گه نه بازيست
که هر لحظه هزاران عشقبازيست
وصال يار پيدايست و ره نيست
حقيقت مي ز کويش هيچ ره نيست
بدو يکيست وصل جاوداني
کسي کو يافت اصل زندگاني
کسي کاندر وصال اميد دارد
حقيقت او دلي جاويد دارد
چو خورشيدش همي روشن بود دل
شود مقصود او در عشق حاصل
حقيقت اندر اينجا آخر کار
وصال دوست ميايد پديدار
وصال دوست از جان ميتوان يافت
ز جان اينجاي جانان ميتوان يافت
اگر جانان طلبکاري زجان يافت
ز جان پرسيد آنگه جان جان يافت
ز جان پرس و ز جان بين راز بشنو
بدين گفتار پر معني تو بگرو
ز جان پرس و ز جان واصل شواينجا
که جان کردست جانان حاصل اينجا
ز جان پرس از حقيقت تا بگويد
دواي دل حقيقت جان بجويد
ز جان بشنو که تا اخر ز جان است
مرا مقصود جان عين العيان است
ز جان بشنو که جان آمد خبردار
دلا ميگويمت از جان خبردار
حقيقت قصه جان بس دراز است
بشيب افتاده از زير فرازاست
حقيقت قصه جان بس عزيز است
يقين در وي همي بسيار چيز است
کنون از جان و دل گفتار باقيست
که خواهم گفت از آن اسرار باقيست
کنون از جان و دل خواهي شنودن
تو آخر جان و دل مر ذات بودن
سخن از جان و دل ميگويمت باز
که جان و دل يقين شد صاحب راز
سخن از جان و دل چون مي برآيد
حقيت مر دل و جانها ربايد
سخن از جان و دل عطار بشنفت
در اينجا عاقبت با سالکان گفت
سخن از جان و دل گويد حقيقت
از آن شد جان و دل بيشک طبيعت
سخن از جان و دل گويم دمادم
که اين دم يافتيمت بود آدم
سخن از جان و دل نهادم
حقيقت در بر بيچون نهادم
سخن از جان و دل ميگويمت
که از جان و دل آمد سر اين راز
سخن چون جان کند تقرير با دل
مراد اندر حقيقت جمله حاصل
سخن چون جان بگويد با دل اينجا
شود مقصود کلي حاصل اينجا
سخن جان گفت و چندي دل شنيدست
وليکن دل حقيقت آن نديدست
سخن جان گفت هم چندي بگويد
دواي دل همين جا گه بگويد
سخن جان گويد و دل بشنود باز
در اين گفتار بيچون بگرود باز
سخن جان گويد از ديدار گويد
حقيقت بادل بيدار گويد
دل بيدار دارد گوش با جان
حقيقت زانکه دارد سر جانان
دل بيدار هرگز مي نميرد
که از جان اين بيانها ياد گيرد
دل بيدار کي غافل شود زين
که اميدش يقين حاصل شود زين
دل بيدار جان با ديده يار است
مر او را اندر اينجا ديد يار است
دل بيدبر اينجا راز جانش
هميگويد حقيقت در هانش
دل بيدار جان ميگويدش باز
درون پرده زان ميگويدش راز
دل بيدار از جان ميستاند
همي منشور عشقش باز خواند
اباذرات تا ايشان بدانند
حقيقت سر عشق از جان بدانند
حقيقت جان خبردارست از دل
دل از جان ميکند مقصود حاصل
حقيقت جان خبردارست از آن راز
از آن با دل دهد اينجا خبر باز
کجا گشتست اندر گرد آفاق
حقيقت جانست اندر جملگي طاق
همه جانست و دل گر باز بيني
يکي اصلست اگر اين راز بيني
همه جان و دلست اندر حقيقت
يکي پرده است بسته اين طبيعت
همه جان و دل است ار مي بداني
نميداند کس اين راز نهاني
همه جانست و دل اندر بديدار
در آخر جان شده از دل خبردار
همه جانست و جانان سر جانست
حقيقت دوست اندر جان عيانست
همه جانست و جانان واقف جان
حقيقت اوست اينجا واصف جان
همه جانست و جانان راز گويد
ابا جان دل ز جان مي راز جويد
همه جانست و جانان آفتابست
حقيقت جان برش چون ماهتابست
همه جانست و جانان رخ نموده
حقيقت نور جان هر دم فزوده
همه جانست و جانان آشکارست
حقيقت جان يقين ديدار يارست
همه جانست و جانان در برابر جانست
در اينجا گاه او مر رهبر جانست
ز جانان گشت مشتق جان طبيعت
وطن گاه عيانش شد حقيقت
ز جانان گر خبر داري تو جان بين
درون جان تو جانان را عيان بين
سخن از جان شنو اکنون تو ايدل
که تا مي باز داني راز مشکل
سخن از جان شنو کو باز گويد
ترا اسرار کلي راز جويد
ز جان هر کو خبر دار است اينجا
چو دل در راز بيدار است اينجا
بسي جان دادگان در دل رسيدند
کمال جان جانان مي نديدند
طلب کردند اول دل در اينجا
که تا يابند راز مشکل اينجا
طلب کردند دل تا باز جويند
حقيقت از دل اينجا راز جويند
چو اندر قربت دل راه بردند
ز دل در جان رهي ناگاه بردند
ز دل در جان نظر کردند آخر
که جان پنهان شد و دل گشت ظاهر
ز ظاهر ميتوان ديدن يقين چيز
وليکن مي نداند هر کسي نيز
که از جان وصل جانان ميتوان يافت
يقين منصور از اين راز نهان يافت
کسي کز جان حقيقت جست اسرار
حقيقت رخ نمودش بيشکي باز
خبر از جان بپرس و زو يقين بين
تو جان را ديد راز اولين بين
قل الروح است من امر از سوي ذات
دميده نفخه اندر جمله ذرات
قل الروحست از ديدار بيچون
نموده روي در دل بيچه و چون
قل الروح است سر ذات ديده
حقيقت عين مر آيات ديده
قل الروحست عاشق داند اينزار
که او ديدست اينمعني سرباز
قل الروح ار در اين جا باز بيني
حقيقت جان تو هر راز بيني
قل الروح ار بداني آخر کار
حجابت او براندازد بيکبار
قل الروح اربداني وصل يابي
که او اصل است هم زو وصل يابي
قل الروح ار بداني زنده گردي
درون جزو و کل تابنده گردي
قل الروح ار بداني ديد يارست
که بنموده رخ اينجا پنج و چارست
قل الروح ار بيابي در درونت
حقيقت او کند مر رهنمونت
قل الروح ار بيابي در جهان تو
يکي گرداندت اندر مکان تو
قل الروح اربداني در همه جا
کند در آخر کارت چو يکتا
قل الروح اربداني مر تواني
که ميگويد ترا کل معاني
قل الروحست اينجا در دميده
در ايندم در دم واصل رسيده
قل الروح است در دل آشکار
حقيقت خود بخود در حق نظاره
کسي کين سر بداند جان شود او
اگر راز نهاني مي نشنود او
حقيقت جانست اينجا نفخه ذات
مزين کرده اينجا جمله ذرات
حقيقت پرده او جسم آمد
خدا بود و در اينجا اسم آمد
در اين بيت ار تواني راه بردن
رهي زينجا بسوي شاه بردن
وليکن ظاهرست احکام صورت
ز دل وز جان بيابد گفت نورت
کز اينجا مي بتابد روشنائي
رسيم آنگاه در عين خدائي
سخن بسيار گفتيم از حقيقت
وليکن راز بيچون در شريعت
توان دانست تايکي شود ديد
حقيقت جسم و جان در سر توحيد
سخن قانون عقل آمد در اينراه
چنين پرداخت اينجا بيشکي شاه
نمود جملگي در جسم آمد
همه بيدار ديد اسم آمد
يکايک را همي تقرير کردن
ز شرع و ديد جان تفسير کردن
سخن ز اندازه گر بسيار گفتيم
حقيقت بيشکي با يار گفتيم
سخن چون جملگي از ديد يار است
وليکن از معاني بيشمار است
بصير اينجا شود مقصود حاصل
حقيقت دل شود از روح و اصل
دگر جسم از دلش اميد يابد
که تا جان ديد ديد ديد يابد
دل و جان آشناي کردگارست
بنزد عاشقان ديدار يارست
کنون تن دل کن و دل کن يقين جان
کز اينمعني بيابي سر جانان
دلت آيينه سر جلالست
وليکن جان يقين عين وصالست
دلت آيينه شد تا جان نمايد
ز جان آنکه رخ جانان نمايد
دلت آيينه شد از ديد صورت
مياور سوي او ديگر کدورت
دلت آيينه سر تجلي است
کز اين آيينه ات امروز پيداست
دلت را داد زنده همچو عيسي
که تا گردد حقيقت آن مصفا
ترا عيسي درون دل نشسته
بتقوي از طبيعت باز رسته
ترا عيسي جان در آسمانست
بچارم در چنين شرح و بيانست
ترا عيسي جان بايد در نظر داشت
که او اينجا و آنجا را خبر داشت
دمادم گوش کن در عيسي جان
که خواهد کردن او را ذات و برهان
ز عيسي بشنوي اسرار آن ديد
که در جام حقيقت جان جان ديد
چهارم آسمان دل مصفاست
حقيقت منزل و مأواي عيسي است
در اينجا عين جان باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
از آن ره سوي عيسي برده تو
حقيقت زنده ور نه مرده تو
اگر در محنت عيسي رسيدي
حقيقت ذات در چارم بديدي
از آن عيسي بچارم باز ماندست
که اندر شوق صاحب راز ماندست
يقين در چار طبع خود تو بنگر
که چارم آسمانست و دو منگر
در اين چارم سما در سوزن جسم
بمانده لاجرم در صورت اسم
ولي چون رازدار آمد چه باکست
که عيسي مصفا ذات پاکست
نه او از ياب پيدا شد حقيقت
که مريم بکر بود و بي طبيعت
در اينمعني بسي شرح است بسيار
وليکن ميرود کارد پديدار
سخن تا آخري آيد سرانجام
خبرداري که عيسي جمله ديدست
ابا تو گفته و سر ناپديدست
حقيقت عزلتي جسته ز دنيا
چو روح القدس او رسته ز دنيا
ابا تو گفته و سر ناپديدست
از آن دنيا رها کردست آنماه
چو روح القدس او رسته ز دنيا
از آن دنيا رها کرده ز عزلت
که اينجا يافتست او سر توحيد
در آن منزل که او آگاه او شد
که مکشوفست او را حضرت شاه
در آنمنزل که او آگاه او شد
که اينجا ديد بيشک سر قربت
در آنمنزل چو روح الله بنشست
حقيقت روح شد الله پيوست
در آنمنزل وصالش روي بنمود
تو پنداري حجابش سوزني بود
در آنمنزل که عيسي دارد اکنون
بر آن برگ کاهي هست گردون
در آنمنزل وصال عاشقانست
کسي کين يافت اينجا عاشق آنست
در آنمنزل اگر ره برده باز
برو زينجا و اين پرده برانداز
در آنمنزل وصال اندر وصالست
حقيقت کل تجلي جلالست
در آنمنزل هر آنکس کو خبر يافت
چو عطار اندر اينجا در نظر يافت
نظر کن باز تا منزل ببيني
ز جان بنگر يقين تا دل ببيني
نظر کن باز اندر منزل جان
که دل خوانند او را جمله مردان
نظر کن دل که دل مأواي عيسي است
حقيقت عيسي جانت در آنجاست
نظر کن در دل و عيسي تو بنگر
ز عيسي جوي ذات و زو تو مگذر
نظر کن در دل عيسي يقين بين
مر او را اندر اينجا پيش بين تو
نظر کن در دل و عيسي تو بشناس
که عيسي جانست جان اينجا تو بشناس
بمنزلگاه دل دارد وطن او
حقيقت ديد جان خويشتن او
چنان واصل بود در منزل دل
که يکسانست او را راه و منزل
در اينجا راز اشيا باز ديدست
حقيقت ذات يکتا باز ديدست
در اينجا ذات کل او را عيانست
ز چارم مر ورا سر نهانست
حقيقت سالک اينجاگه بينديش
که عيسي داري اينجا گاه در پيش
ترا عيسي حقيقت بيش باشد
که در هر کار پيش انديش باشد
ز عيسي غافلي اي بيوفا تو
از آن اينجا نداري اين صفا تو
ز عيسي غافلي تو در شب و روز
از آن از وي نمي گردي تو پيروز
بچشم اول جمال او نظر کن
همه ذرات از عيسي خبر کن
ز عيسي غافلي او را نديده
کنون بگشاي اينجاگاه ديده
بچشم دل تواني ديد عيسي
که تا يابي تو ديد ديد عيسي
همه ذرات با عيسي ابر راز
ولي عيسي در اينجا گاه ميتاز
نمي يابند از آن غافل بماندند
چنين اينجاي بيحاصل بماندند
دل اينجا اينزمان اسرار عيسي
حقيقت مر ورا گشته است پيدا
وصال جان بخواهد يافت تحقيق
که تا جانست جانرا هست توفيق
چو عيسي در درون پرده باشد
چرا ذرات او گمکرده باشد
چو عيسي همچو خورشيد است تابان
درون پرده چارم شده جان
حقيقت با دل اينجاگه سخن گفت
دل آن اسرار ديگر باز بشنفت
رها کرديم اول قصه جان
که با دل رازها ميگفت پنهان
کنون بر سوي آن سرباز کرديم
در آن اسرار صاحب راز کرديم
حقيقت قصه جان سر جان بود
که ميگفت او ابا دل باز بشنود
توئي جان و توئي دل تا بداني
اباتست اينهمه راز نهاني
حقيقت قصه دل گوش کن تو
از اين معني دلت بيهوش کن تو
از آن دم گفت جان با دل يقين باز
حقيقت سر خود را در يقين باز
که من چون سوي آدم آمدم باز
حقيقت ديدم او را صاحب راز
تو بودي در درون من از برونت
نظر کردم شدم سوي درونت
چو ديدم دل يکي نوري ترا من
که ديدم نور را سوي لقا من
حقيقت نور پاک مصطفي بود
که نورش بيشکي نور خدا بود
نظر کردم و در آن نور حقيقت
که ميتابيد در تو در طبيعت
منور بود پرده از جمالت
سوي پرده فکنده اتصالت
منور گشته ديدم چشمت ايدل
ترا آن نور اينجا هست حاصل
نظر کن نور احمد در درونت
دلا تا هست اينجا رهنمونت
بدان نور محمد(ص) راز درياب
همي انجام با آغاز درياب
چو نور مصطفايت رهنمونست
ترا ايندم کنون عزت فزونست
از آن حضرت بپرسيدم چنين باز
که نور کيست با اين عز و اعزاز
نميدانستم اول نور جانان
که تا آمد مرا منشور جانان
حقيقت جان تو هم اين نور داري
از او اين عز و اين منشور داري
تو داري نور اندر دل يقين است
که نور رحمه للعالمين است
از آن حضرت بپرسيدم چنين باز
که نور چيست با اين عزت و ناز
ندا آمد که نور احمد ماست
که اندر دل ترا اين لحظه پيداست
تو داري نور احمد جان و دل هم
نظر کن اندر اين نورت دمادم
که نور ماست ليکن اسم دريافت
حقيقت هم دل و هم جسم دريافت
حقيقت دل ابا تن گفت اين راز
ترا اين يافت از دل عاقبت باز
حقيقت نور احمد در دل و جانست
درون جمله چون خورشيد رخشانست
دلا اکنون از اين پندار گشتي
ز نور دوست برخوردار گشتي
ظهورت تا بطون اين نور دارد
حقيقت در ره اين منشور دارد
همه ذرات اکنون راز ديدند
که مر نور محمد باز ديدند
که اي ذرات ايدل گوش کردند
چه تو ايندم از اين مي نوش کردند
حقيقت جملگي دريافته اين
گمانشان شد يقين اينجايگه زين
دل و جان مر دو نور مصطفايست
از آن اين پرتو عز و بقايست
وليکن ايدل اکنون راز داري
يقين نور محمد باز ديدي
کنون گر واصل اين نور گشتي
حقيقت همدم منصور گشتي
نظر يکدم مگردان هان از اين نور
که واصل شد يقين زين نور منصور
همه ذرات عالم نور او شد
از آن هر مدير شرعش نکو شد
حقيقت هر که اندر شرع آمد
ز نورش در يقين بي فرع آمد
حقيقت هر که شرع او بيابد
همه اسرارها نيکو بيابد
حقيقت شرع او شد راحت جان
از آن دل يافت اينجا ذوق جانان
جوابي داد جان با دل چنين گفت
حقيقت او ابا جان در يقين گفت
که اي جان خوب گفتي اين بيان باز
بدانستم ز تو من اين يقين باز
من و تواينزمان هر دو يکي ايم
يقين ديدار جانان بيشکي ايم
من و تو اين زمانيم از نمودار
حقيقت هر دو گشته صاحب اسرار
من و تو اينزمان ديدار ياريم
در اين خلوت حقيقت پايداريم
من و تو اينزمان هستيم تا يار
حقيقت نقطه ايم و عين پرگار
تو زان حضرت بر ما چون رسيدي
جمال خويشتن در من بديدي
مرا ديدي و در من بي نشاني
تو در من اينزمان راز نهاني
توئي جان من ايندم سوي جانان
که اندر خلوتي در کوي جانان
توئي ايندم از آندم آمده باز
حقيقت مر مرائي صاحب راز
توئي ايندم مرا بيچون نموده
کمال من در اينجاگه فزوده
توئي ايندم از آندم کل خبردار
مرا کردي يقين از خواب بيدار
مرا بيدار کردي اينزمان تو
نمودي رازم اينجاگاه جان تو
مرا بيدار کردستي ز ديدت
منم اين لحظه کل اعيان ديدت
مرا بيدار کردستي تو از خواب
وگر بودم من اندر بحر غرقاب
مرا بيدار کردستي ز صورت
که تا دريافتم عين حضورت
مرا بيدار کردستي کنون تو
ندارم هيچکس جز رهنمون تو
مرا بيدار کردستي تو از دوست
وگرنه مبتلا بودم در اين پوست
مرا بيدار کردستي تو از ديد
وگرنه بودم اندر عين تقليد
مرا بيدار کردي آخر کار
وگرنه بودم اينجاگه گرفتار
مرا بيدار کردي از دم خويش
مرا بنهاده کل مرهم خويش
در اينجاگه يقين افتاده بودم
يقين ديوانه و دل ساده بودم
در اينجا من بدست چار انباز
بدم اينجايگه در سوز و در ساز
در اينجاگه بدم من چون بزندان
توام زينجا رهائي ده هم از جان
چو مرغي اندر اين دام بلا من
بدم اينجا گرفتار قضا من
در اينجاگه شب و روز از غم دوست
بدم سوزان حقيقت در سوي پوست
در اينجاگه يقين من دور بودم
ز نور عشق من مهجور بودم
چو مرغي در قفس محبوس مانده
درون پرده ام مدروس مانده
چو مرغي اينجا زار و مسکين
نبودم اندر اينجا هيچ ره بين
چنان در غم بدم در سال و در ماه
نمي بردم يقين در وصل تو راه
چنان در غم بدم مسکين و حيران
نميدانستم اين ره سويت ايجان
چنان در غم بدم در دست اينچار
فرو مانده اسير اينجا بناچار
چنان در غم بدم از دست ايشان
که دائم بود اندر غم پريشان
چنان محبوس بودم جان در اين تن
وليکن هم يقين ميديده ام من
حقيقت نور احمد در درونم
که او بد اندر اينجا رهنمونم
وگر نور تو ميديدم بتحقيق
که آخر يافتم هم از تو توفيق
وليکن قصه ميگويم برت باز
که هستي بيشکي تو صاحب راز
من بيچاره در زندان صورت
دمادم ميرسد از تو حضورت
چرا ليکن نميگفتي مرا باز
حقيقت تا شوم من صاحب راز
طلب ميکردمت اينجا يقين من
گهي در عشق و گه در کفر و دين من
تو ميداني که بر من مي چه مي رفتست
که تا گوشت کنون رزت نهضتست
تو ميداني که هستي صاحب راز
که ديدستم رخت اينجايگه باز
تو ميداني مرا درد نهاني
نميداند کسي باري تو داني
تو ميداني که من ديدم بلايت
که تا ديدم در آخر من لقايت
تو ميداني مرا تا من که چونم
فتاده اندر اين درياي خونم
از آن حضرت خبر دارم کنون من
بدين منزل رسيدم باز چون من
خبر دارم کنون زان حضرت پاک
که اينجا آمدم اندر سوي خاک
از آن حضرت مرا چون ذات بيچون
حقيقت ره نموده از هفت گردون
ره سير فناک کردم از اينجا
رسيدم بار ديگر من در اينجا
ره سير فنا کردم از آن ديد
جدا ماندم نهان از عين توحيد
ره سير فنا کردم ز ديدار
فتادم ناگهان اندر ره يار
ره سير فنا کردم در اين دور
فتادم ناگهان اندر ره دور
ره سير فنا کردم ز حضرت
جدا گشتم يقين از سير قربت
ره سير فنا کردم از آن ذات
رسيدم من در اينجا سوي ذرات
ره سير فنا کردم حقيقت
رسيدم ناگهان سوي طبيعت
جدا ماندم يقين از حضرت پاک
رسيدم در يقين تا منزل خاک
سوي خاک آمدم اين لحظه دانم
که پيدا ميشود راز نهانم
سوي خاک آمدم از سوي افلاک
بديدم صورتي در حقه خاک
سوي خاک آمدم تا راز بينم
وطن گاه فنا را باز بينم
سوي خاک آمدم من نور مطلق
روان گشته من از حضرت حق
سوي خاک آمدم اينجا بتحقيق
که تا يارم چه خواهد داد توفيق
نظر کردم من اندر منزل خاک
در اينجا باز ديدم حضرت پاک
از آنمنزل بدين منزل رسيدم
در اينجا گرد جانان ناپديدم
نبود بود گشتم من در اسرار
نهان بودم ولي در عين اظهار
حقيقت محو بودم اندر اينجا
فنا گشته از آن نور مصفا
طلبکار عيان يار بودم
از آن حضرت ندائي ميشنودم
از آن حضرت ندا آمد بگوشم
که حيران گشت اينجا عقل و هوشم
ندا آمد بر من از سوي ذات
که هان شو اينزمان در سوي ذرات
ندا آمد بر من از سوي دوست
که اي مغز اينزمان شو در سوي پوست
ندا آمد که اي دل در سوي دل
درون شو تا شود راز تو حاصل
نظر کردم در آندم راز ديدم
خود اندر سوي صورت باز ديدم
نهان ديدم خود اندر قالبي من
بنور من شده اينجاي روشن
بنور خويش اينجا يافتم خويش
وليکن چون حجابي يافتم پيش
حجابي يافتم چون پرده بر در
درون او هزاران انجم و خور
عجب جائي بديدم خوب و دلکش
يکي در خاک و باد و آب و آتش
چنانش جذب کردم آندم اينجا
همه ذرات ديدم پر ز غوغا
حجاب آمد برم زينجا حقيقت
گرفتار آمدم من در طبيعت
در اينجا سالها در انتظارم
ضعيف و خسته و مجروح و زارم
چنان در قيد بودم مانده اينجا
غريب و بي نوا و زار و تنها
خبر دارم که نور پاکت ديدم
عيان خويش در خاک ديدم
عيان خويشتن ديدم در اينجا
ميان دمدمه در شور و غوغا
يکي نوري درون خويش ديدم
کزان من جملگي در پيش ديدم
نظر کردم درون و هم برونم
بديدم خويش را ديدار چونم
نديدم هيچ جز چارم طبايع
فرو ماندم در اين صنع و صنايع
اگر چه منزلت خوش بود و ناخوش
شدم از خاک و باد و آب و آتش
نه هم جنسم بديد و سرکشانيد
بهر جائيم سرگردان دوانيد
دمي در شيب و يکدم سوي بالا
شوم چون باز بينم جاي بر جاي
دمي در صومعه در راز باشم
دمي از عشق در پرواز باشم
دمي اندر خراباتم نشسته
دمي اندر مناجاتم شکسته
دمي گريانم از شوق وصالش
که مي بينم برون نور جمالش
در اين خلوتسراي و منزل خاک
فرو ماندستم از ديدار افلاک
مرا چون عقل اينجا يار آمد
تماشايم در اين پرگار آمد
در اين پرگار گردانم عجائب
تماشا ميکنم نفس غرائب