کنون در نور عشقم سالک کل
که خواهم گشت آخر هالک کل
کنون در نور عشقم سر بيچون
فکنده خود منم در هفت گردون
کنون در نور عشقم در يکي ذات
يکي را کرده ام در نور ذرات
کنون در نور عشقم سر بريده
که خواهم گشت در کل سر بريده
کنون در نور عشقم در فنا من
ز نورش ديده ام بيشک بقا من
کنون در نور عشقم ذات جمله
که هستم بيشکي ذرات جمله
کنون در نور يارم ديد کرده
برافکنده حجاب هفت پرده
مرا در نور اينجا کرد واصل
که شد نور حقيقت جان و هم دل
دل و جان نور شد تا راز او يافت
همي انجام را آغاز او يافت
دل و جان شد نور شد در انبيا کل
کزيشان ديد اينجا او بقا کل
دل و جان نور شد در ذات پيوست
از آنش اينزمان در ذات دل هست
دل و جان نور معني در گرفتست
حقيقت شيب و بام در گرفتست
دل و جان نور ذات لايزالست
از آن اندر تجلي جلالست
دل و جان در تجلي نور دارد
از آن ايندم دم منصور دارد
دل و جان در تجلي واصل اوست
که ميدانند کاينجا جملگي اوست
دل و جان در تجلي ناپديدند
که در نور حقيقت کل رسيدند
دل و جان در تجلي يافت اعيان
دلم جان گشت و جانم گشت جانان
دل و جان در تجلي وصالست
حقيقت در يکي ديدار حالست
دل و جان راز ميجويند مردم
از آن نور تجلي را دمادم
دل و جان راز ميگويند در خويش
که ديدستند سرها مر دو از پيش
دل و جان راز ميگويند از ديد
که بيچونست و در يکيست توحيد
دل و جان راز ميگويند از يار
وصال خويش ميجويند از يار
دل و جان رازها گفتند سرباز
از آن عطار اينجا گشت سرباز
دل و جان هر دو با عطار يارند
ز ديدار حقيقي بيقرارند
دل و جان هر دو ديدارست تحقيق
که اندر سر اسرارست تحقيق
دل و جان در فنا کل بود گشتند
کسي ديدند از آن معبود گشتند
دل و جان در فنا ديدند اعيان
از آن اندر فنا گشتند جانان
دل و جان هر دو جانند و کس نيست
يکي اندر يکي و پيش و پس نيست
يکي اندر يکي ديدند اينجا
شدند اندر يکي ذرات شيدا
حقيقت جان و دل در شر جانان
ندانستند خود را راز پنهان
دل و جان هر يکي معشوق ديدند
چو پير عشق در جانان رسيدند
چو جانان رخ نمود و آشنا کرد
مر ايشان را در اينجاگه فنا کرد
چو جانان رخ نمود و ديد بنمود
يکي ديدار در توحيد بنمود
چو جانان در يک بد جان و دل دو
يکي گشتند اينجاگاه هر دو
دوئي بر داشتندش از ميانه
يکي گشتند از وي جاودانه
يکي شد بود اشيا از عياني
ز پرده رخ نمود اينجا نهاني
ز پرده رخ نمود و راز برداشت
نميدانست جان او را ببر داشت
ز پرده رخ نمود اول عيان او
اگر در پرده شداينجا عيان او
ز پرده رخ نمود و راز برگفت
همه با عاشق سرباز بر گفت
ز پرده رخ نمود اندر نهاني
دگر تا در نهان گويد معاني
ز پرده رخ نمايد او دمادم
نهد بر ريش مر بيچاره مرهم
دواي دردمندان را شفا شد
نميدانم که در پرده چرا شد
دمادم آنچنان عطار رخ را
نمايد در عيان عشق او را
دمادم رخ نمايد بيچه و چون
دگر از پرده کل آيد به بيرون
نه اندر دست عشاقست آنماه
که رخ را مينمايد گاه بيگاه
کسي کاندر سلوک راه باشد
يقين از ماه خود آگاه باشد
کسي کان ماه ديد اينجا يقين باز
شد اينجا در يقين او پيش بين باز
کسي کان ماه ديد اندر دل و جان
يقين دريافت رهبر در دل و جان
دمي غائب مشو از پرده دل
که ناگه ببيني آن گمکرده دل
چو بردارد ز رخ مي پرده خورشيد
که مر ذرات را او نور جاويد
کند در خود کشد چون قطره دريا
کند اسرارها او را هويدا
دلا خورشيد جان از دست مگذار
دمادم سوي روي او نظر دار
دلا خورشيد جان مي بين دمادم
که نور اوست با نور تو همدم
دلا خورشيد جان را گوش ميدار
مشو بي عشق دل با هوش ميدار
دلا خورشيد جان خواهي حقيقت
ز نور او خبر داري حقيقت
دلا خورشيد جان داري درونت
که نور او شد اينجا رهنمونت
دلا خورشيد جان داري بديدار
هم اندر نور او شد ناپديدار
دلا خورشيد جان داري تو در بر
حقيقت اوست سوي ذات رهبر
دلا خورشيد جان داري يقينست
که او اندر درونت ياربين است
دلا خورشيد جان داري در اسرار
دمي او را يقين از دست مگذار
ترا خورشيد جان چون هست حاصل
ازو يک لحظه دل پيوند بگسل
ترا خورشيد جان چون ره نمودست
ترا از جان جان آگه نمودست
دمي غافل مباش از نور او تو
ازو ميگوي و غير او مجو تو
دمي غافل مباش از ديد جانت
که او آمد درون راز نهانت
يقين جان تو خورشيدست ايدل
کز او مقصودها کردي بحاصل
از او مقصود حاصل کرده تو
وگر چه در درون پرده تو
همت خورشيد گرد پرده امد
طلبکار تو اي گمکرده آمد
تو او گمکرده بودي بازديدي
از آن هر دم هزاران راز ديدي
بنور او بديدي نور او را
که نور اوست مر بين نور او را
از او مگذر وز او بين سر اسرار
که تا هر دو يکي باشد در اسرار
دلا داري وصال اکنون چه گوئي
که جان با تست جانان تو مجوئي
حقيقت نور جانت از ذات بنگر
که درد تست او درمانت بنگر
حقيقت نور او بنگر دمادم
که از کل ميدمد در عين اين دم
وصال اينجاست منگر از وصالت
که بهر اينست اينجا قيل و قالت
وصال اينجاست انکو باز بيند
ز جان و دل حقيقت راز بيند
يکي وصلست و چنديني طلبکار
حقيقت نيست چيزي جز رخ يار
يکي وصلست انجا رخ نموده
نمي يابند کلي در گشوده
يکي وصلست اگر داري تو ديده
دلا در وصل جانان در رسيده
دلا در وصل جاناني بمانده
چرا در وصل حيراني بمانده
چرا در وصل حيراني نکوئي
که در وصل حقيقت بود اوئي
چرا در وصل با او برنيائي
که اين در را بيک ره برگشائي
وصالت دمبدم اينجا فراقست
از آن پيوسته ات در اشتياقست
وصال هست اينجا گاه اعيان
مشو بر هر صفت اينجا دگر سان
طبايع را خبر کردم ز اسرار
تو نيز اينجايگه کردم خبردار
خبر دادم شما را دمبدم من
يکي کردم شما را در عدم من
شما را انچنان واصل بکردم
که نقش اينجا شما نقاش کردم
چو نقاش ازل تان رخ نمودست
شما را مر دمي پاسخ نمودست
شما را رخ نمود اينجاي نقاش
هميگويد شما را رازها فاش
شما را رخ نمود اينجاي جانان
گفت اسرارهاتان جمله اعيان
نه چندين رازهاتان گفت سرباز
نمود اينجا بيان انجام و آغاز
شما در وصل اينجا اصل ديده
ز ديد او بکام دل رسيده
ز ديدش مگذريد و راز بينيد
رخ دلدار در خد باز بينيد
ز ديدش مگذر ايجان تا بداني
که ديد اوست در تو زان عياني
حقيقت نور تو از نور ذاتست
طبايع نور تو از نور ذاتست
طبايع پرده گرد تو بسته
که ايشانند شاگرد تو بسته
حقيقت هر چهارت هشت شاگرد
ببسته پرده بنگر گرد بر گرد
ز شاگردان خود اگاه ميباش
وليکن از دروت با شاه ميباش
ز شاگردان نظر کن راز بيچون
که ايشانند نور هفت گردون
ز شاگردان نظر کن خويش بنگر
ترا بنهاده سر در پيش بنگر
ز شاگردان نظر کن تا بداني
که از ايشان حقيقت بازداني
ز شاگردان نظر کن راز بنگر
همي انجام و هم آغاز بنگر
ز شاگردان نظر کن هفت گردون
حقيقت بعد از آن مر راز بيچون
ز شاگردان نظر کن نه فلک تو
نظر کن بعد از آن را يک بيک تو
ز شاگردان نظر کن تا چه بيني
تو ايشان بين اگر صاحب يقيني
ز شاگردان نظر کن ذات الله
که از ايشان بري در ذات حق راه
ز شاگردان نظر کن نور خورشيد
که آن نوري تو هم پيوسته جاويد
ز شاگردان نظر کن نور مه تو
که تا ببيني در اينجا نور شه تو
ز شاگردان نظر کن مشتري هان
ز هر کوکب که يابي بگذري هان
ز شاگردان نظر کن عرش و انجم
که هفت افلاک نزد عرش شد گم
ز شاگردان نظر کن فرش بنگر
تو فرش اينجا بريز عرش بنگر
ز شاگردان نظر کن بعد از آن لوح
که تا سر يابي اينجا گاه و صد روح
ز شاگردان نظر کن در قلم باز
قلم زن هر چه ميخواهي رقم باز
ز شاگردان نظر کن نور و جنت
ز کرسي ياب بيشک عين قربت
ز شاگردان نظر کن سوي بالا
نظر کن بعد از آن در ديد الا
ز شاگردان نظر کن جبرئيلت
که از حضرت همين آرد دليلت
ز شاگردان نظر کن سر آن نور
ز ميکائيل وجه رزق بستان
ز شاگردان نظر کن نور پاکت
که اسرافيل در تو ميدمد صور
در آخر قربت بيچون بيايي
که عزرائيل گرداند هلاکت
دلا مگذر ز خود اين لحظه در خويش
نظر کن بي حجاب اين جمله در پيش
همه در پيش تست و تو نداني
ز من اکنون همه سرباز داني
کنونت ميکنم و اصل که جانم
که راز جملگي از دوست دانم
کنونت ميکنم واصل ز ديدار
دلا اکنون قلم در سر نگهدار
نيم جان با تو ميگويم کنون راز
که بستم در تو مر اين پرده را باز
منت اين پرده بستم تا بداني
که آخر مر مرا اينجا بداني
حقيقت راز دان و کرد کل دم
چو تو من نيز اندر پنج و چارم
از آن حضرت منم اينجا نمودار
حقيقت يافتستم سر اسرار
از آن حضرت بسوي تو رسيده
جمال خويشتن در تو بديده
دلا من با تو اينجا همدمم هان
که ميگويم ابا تو راز و برهان
دلا من با تو کلي راز گويم
نمود سر با تو باز گويم
بمن کن هر زماني تو نظر باز
ز من درياب اينجا گه خبر باز
ز من بين راز بيچون و چگويم
گه ميگويم ترا و رهنمونم
همه در خويش ميکن سير ايدل
که مقصود تو اينجا هست حاصل
همه مقصود تو اينجاست درياب
نه پنهاني يقين پيداست درياب
تو مقصود خود از من کن بحاصل
که من ديدارم و همراز مشکل
از اين پرده که در گرد تو بستست
بسي ذرات اينجا از تو مستست
ز هستي گرد تو يک پرده بستم
ابا تو اندر اين خلوت نشستم
ابا تو اندر اين خلوت نديمم
نمي بيني که با تو هم مقيمم
زماني از تو فارغ من نبودم
ابا تو گفتم و وز تو شنودم
منم با تو دمادم راز پرداز
منم انجام تو و انجام و آغاز
نظر کن دل که تو بود مني پاک
وليکن پرده بستم تا کنم خاک
توئي آيينه بيچون اسرار
جمال بي نشان از تو پديدار
توئي آيينه لطف الهي
گرفته نورت از مه تا بماهي
توئي آيينه خورشيد جانها
همه اندر تو پيدا گشته اينجا
توئي آيينه افلاک و انجم
همه در تست اينجا گه دلا گم
توئي آيينه صنع از نمودار
بتو پيدا شده اينجايگه يار
ز اصل کل توئي آيينه ذات
بگردت بسته نزد جمله ذرات
ز اصل کل تو موجودي هميشه
که اندر ذات کل بودي هميشه
حديث دوست دارم دل در اينجا
که بود من توئي حاصل در اينجا
کنون راهت نمودم تا بداني
دگر در ذره ها حيران بماني
مشو حيران ز شاگردان صورت
که ايشانت همه بايد ضرورت
حقيقت راه بيچون کرده ايشان
زده بر گردت اينجا پرده ايشان
بگردت پرده عزت ببسته
بنزد تو ابا عزت نشسته
از آن عزت سوي تو آمده باز
در آخر پيش بر کردند جانباز
در اين پرده تواني يافت ديدار
که ايشانند اندر پرده اسرار
در اين پرده نمائي ره سوي ما
به بيرون گر شوي در پرده يکتا
در اين پرده نمايم رازها من
دهم زين پرده هم آوازها من
در اين پرده هزاران پرده دارم
ترا هم پرده و هم پرده دارم
در اين پرده بسي کردم تماشا
که بنمودم عيان اينجايگه لا
در اين پرده که مي بيني مبين پيش
چو من داري حقيقت بيشکي خويش
منت همراه اينجا رهنمايم
منت اين پرده از رخ برگشايم
درون پرده ما را طلبکار
کنونت آمدم اينجا پديدار
درون پرده ام من با تو بنگر
ز ديد من دلا اينجا تو بر خور
درون پرده ام من سر جانان
ترا بنموده ام بنگر کنون هان
درون پرده در تو بي نشانم
چنانم سر معني ميفشانم
درون پرده اي دل در اينجا
که تا يکي شوي در ديدن ما
منم جان از نمودار تجلي
که با تو همدمم در عين دنبي
منم جان و همه در من بديدند
ز من گويند هم از من شنيدند
منم جان نفخه ذات و بدان تو
بجز من در دو عالم مي ندان تو
منم جان جوهري بندم در اسرار
عجائب جوهري ام ناپديدار
منم جان پرتو ذات ار بداني
درونت گفته ام راز نهاني
منم جان در همه آفاق گشته
بدبد تو چنين مشتاق گشته
منم جان عاشق تو گشته ايدل
که تا همچون خودت اينجاي واصل
منم جان و کنم ايدل ترا من
يقين واصل ابي چون و چرا من
منم بر تو شده عاشق در اينجا
ز بهر تست ايدل شور و غوغا
ز بهر تست ايدل اينهمه راز
که ميگويم ترا اينجايگه باز
منم بر تو شده عاشق دمادم
از آن حضرت دهم پرتو دمادم
منم عاشق توئي معشوق درديد
ز تو ديده خود اندر عين توحيد
منم عاشق توئي معشوق اسرار
ز تو شد مر مرا اينجا رخ يار
منم عاشق توئي معشوق بيچون
منم با تو نهان در هفت گردون
منم عاشق توئي جان و دل من
شده از هر دو عالم حاصل من
دو عالم در تو بنهاد است درياب
يقين ايدل دمادم هم خبر ياب
دو عالم در تو در تو پنهانست آخر
از آن اين پرده اينجا گشته ظاهر
دو عالم شد طفيلت در حقيقت
از آن بنموده ام ديدار ديدت
دو عالم در تو موجودست تحقيق
تو ياري مر جمال يار توفيق
منم يار تو تو يار مني دوست
حقيقت هر دو بي مغزيم و يک پوست
حقيقت اصل ما از کردگارست
که ما را در درون پروردگارست
دو روزي کاندر اين منزل فتاديم
حقيقت اندر اينمنزل فتاديم
دو روزي کاندر اينمنزل مقيمم
در اين پرده ابا هم ما نديميم
دو روزي کاندر اينمنزلگه يار
سزد گر هر دو باشيم آگه يار
دو روزي کاندر اينمنزلگه نهانيم
ز ديد ذات بيچون در عيانيم
در اينمنزل حقيقت يار باشيم
ز وصل دوست برخوردار باشيم
در اينمنزل حقيقت يار بينيم
دمادم اندر اين خلوت گزينيم
در اينمنزل منم تو تو مني من
من و تو هر دو از ديدار روشن
در اينمنزل وصال يار داريم
دو روزي کاندر اين ده کار داريم
در اينمنزل وصال جان جانهاست
حقيقت بر من و تو هر دو پيداست
در اينمنزل در آخر چون فنائيم
حقيقت هر دو در بود خدائيم
دو همرازيم از آن حضرت رسيده
جمال دوست هر گه او شنيده
دو همرازيم از آن حضرت در اينجا
رسيده باز ديده جاي مولاي
دو همرازيم ما در قرب اعزاز
وصال دوست را در همدگر باز
بديده زان نمود خويش هر دو
يکي هستيم اينجا هم من و تو
کسي اينجا از آن حضرت نديدست
همه جانها در اينجا ناپديدست
من و تو در يکي ايندم وصاليم
ز ماضي در گذشته عين حاليم
من و تو هر دو از نور تجلي
حقيقت مستقيم و عين ديني
در اين دنيا که مائيم اينزمان دوست
يقين دانيم کاينجاگه همه اوست
من و تو اينزمان در حضرت يار
رسيدستيم اندر قربت يار
کنون اصل دگر ماندست ايدل
که تا مقصود کل آيد بحاصل
کنون اصل دگر اينجاست ما را
کز آن اصلست اين درخواست ما را
من و تو هر دو در اصليم تحقيق
بيا تا هر دو زان يابيم توفيق
چو چيزي نيست جز اين اصل اينجا
بيا تا هر دو خود زان يابيم توفيق
منور خود کنيم از بود احمد(ص)
که تا گرديم منور و مؤيد
اگر چه من که جانم در بر تو
حقيقت هستم ايدل رهبر تو
يکي را ديدم اينجا هست روشن
نمايم مر ترا دل بشنو از من
ز سر تا پاي اکنون گوش کن زود
مر اين حلقه تو اندر گوش کن زود
وصالي دارم و دل از همه به
بخواهم تا نمايم مر ترا خه
وصال مصطفي اينجاست ايدل
ترا و من همه پيداست ايدل
وصال مصطفي ماراست ديدار
شديم آخر حقيقت ناپديدار
وصال مصطفي ماراست درياب
بيا تا نگذريمش ما از اين باب
وصال مصطفي ديدار ديدست
ز وصلش مر مرا ديدار ديداست
حقيقت من که جانم بشنو ايدل
وصال او از آنم گشته حاصل
حقيقت من که جان اولينم
حقيقت ديده و سر پيش بينم
بگشتم در همه کون و مکان باز
نظر کردم عيان انجام و آغاز
همه کون و مکان گرديده ام من
که صاحب درد و صاحب ديده ام من
همه کون و مکانم زير پايست
مرا در لامکان پيوسته جايست
مکان و لا مکانم هست روشن
که باشيم دائما در هفت گلشن
مکان و لامکانم آشکاراست
بهر جائي مرا ديدار يار است
بهر جائي که بيني من بوم آن
حقيقت کرد ما را ماه تابان
همه جائي است عکس پرتو من
که هر خانه ز من گشتست روشن
همه جائي منم اينجا نهاني
يقين يکي ام اندر کامراني
حقيقت جسم بسيارست و هر يک
در او ام جمله جانهاي بيشک
يکي ام جمله اندر بود من هست
درون نقشها باشم ز پيوست
از آن حضرت چو در آدم رسيدم
دم خود در دم آدم دميدم
از آن حضرت شدم در جسم آدم
که آندم دارم اينجاگه در ايندم
دم آدم ز من روشن نمودست
از آنش جان من از من نمودست
دم آدم ز من تحقيق جان يافت
حقيقت از من اينجاگه نشان يافت
نبد پندار آدم تا من از وي
شدم اجسامش اندر هر رگ و پي
چو اندر آدم ايدل راه ديدم
ترا اينجايگه ناگاه ديدم
تو ره ديدي نشانش کرده بودي
حقيقت منزل و در پرده بودي
در اينمنزل رسيده بودي اينجا
درون پرده بودي باز تنها
نه جانت بود ني اسم حقيقت
درون پرده ديدي در طبيعت
ترا اين چار طبع اينجا بناچار
در اينجا کرده بودندت گرفتار
گرفتار بلا بودي يقين تو
نبودي اندر ايجا پيش بين تو
نميدانستي اينجاگه چپ از راست
بدين تاريکنا بودي تو در خواست
نه ره مي بيني اندر چه فتاده
در اين دام بلا ناگه فتاده
چو من در تو رسيدم نزد آدم
ترا ديدم در آنجا گاه محرم
ترا کردم نظر ايدل در اينجا
فرو ماندم از اين مشکل در اينجا
حقيقت جسم آدم بود از گل
فتاده همچو او در عز و در ذل
فتاده ديدم آدم زار و مسکين
ميان مکه و طايق دگر بين
من از آن حضرت بيچون الله
چو آدم يافتم اينجا بناگاه
همي فرمان از آن حضرت در آمد
مرا از لامکان اين مژده آمد
که هان ايروح گردنده در افلاک
کنون شو اينزمان در صورت پاک
کنون شو اينزمان در سوي صورت
کز اين صورت بيابي تو حضورت
کنون شو اينزمان نزديک ايدل
که مقصود تو شد اينجاي حاصل
کنون شو اينزمان تا جان نمائي
درون پرده تو پنهاني نمائي
مقام تست اينصورت درون شو
حقيقت روح امشب راز بين شو
مقام تست اين خاک اندر اينجا
درون رو زود و روح پاک بنما
مقام تست اينجاگه جمالت
که اينجاگاه خواهد بد وصالت
مقام تست اينجا کن قراري
يقين در جزو خود ميکن نظاري
مقام تست اينجا باش شادان
در اينجا ياب هم پيدا و پنهان
مقام تست اين صورت حقيقت
نظر کن هم نما اين ديد ديدت
مقام تست اين صورت ز اسرار
در اينجا گه شوي از دل خبردار
مقام تست جان اندر مقامي
درون رو زانکه اينجاگه تمامي
در اين صورت رو شو تا تو باشي
پس آنگاهي بما يکتا بباشي
در اين صورت ابا تو راز گويم
حقيقت سرژ خود را باز گويم
دراينصورت ترا اعزاز بخشم
ز بود خويش عز و ناز بخشم
در اينصورت ترا اينجاست کاري
در اينصورت مرا يابي تو باري
در اين صورت کنم روشن ترا راز
ببيني تو بما انجام و آغاز
در اين آيينه ما کن نظر تو
که خواهي يافتن از ما خبر تو
ز من بشنو که من آمرزگارم
ترا اينجايگه پروردگارم
منم پروردگار تو که روحي
دهم اينجا ترا فتح و فتوحي
کنون در صورت آدم لقا شو
در اينصورت کنون ديدار ما شو
کنون در صورت آدم يکي باش
دوئي منگر در اين جا گه يکي باش
شکست بردار وين پرده مينديش
نظر ميکن در اينجا گاه از خويش
منم در تو توئي از من حقيقت
شده در جسم او روشن حقيقت
يقينت اندر اينجا هست نوري
کز آن نورت رسد هر دم حضوري
حقيقت نور ما بشناس اي جان
درون دل ببين آن نور تابان
بدان آن نور و در وي پيش بين شو
درون پرده در عين يقين شو
درون پرده بنگر راز ما را
همي درون در يقين آغاز ما را
من ايدل دادم آدم را حقيقت
شدم در جسم او سوي طبيعت
يکي نوري در آن موجود ديدم
که آن نور از حقيقت بود ديدم
يکي نوري بد از اسرار اعيان
که آن نور از حقيقت بود ديدم
حقيقت بود نوري از سوي ذات
که مي تابيد از پيدا و پنهان
حقيقت نور سر لامکان بود
فروزان گشته اندر جمله ذرات
حقيقت نور ذات ايدل يقين هان
که در آدم رهش از من نهان بود
تو در اينجا بدي ايدل يقين هان
درون آدم اينجا آرميدم
بهم پيوسته گشتيم از نمودار
ترا ديدم درون پرده مرجان
شدي بيدار دل ازخواب غفلت
که بردي از نفس غرقاب غفلت
شدي بيدار از من در سوي نور
بمن نزديک گشتي اي ز دل دور
مرا ديدي و ميبشناختي راز
ز من ديدي حقيقت عزت و ناز
منم اعيان ذات و راز ديدم
ترا بشناختم چون باز ديدم
تو بودي آينه من نور در تو
حقيقت در يکي نه نو در تو
تو چون بيدار گشتي از عياني
منت بودم همه راز نهاني
منت اينجا يگه آگاه کردم
حقيقت اين دمت کل شاه کردم
مرا بسيار سردادست دادار
دلا بشنو که تا گردي خبردار
چو از حضرت در اينجا ديده ام تو
ز ذرات جهان بگزيده ام تو
ترا بگزيده ام در کل دنيا
ترا ديدم عيان سر هويدا
نظر دارد بمن جانان که جانم
کنون اندر تو من عين العيانم
نظر در هر دو دارد تا بداني
حقيقت آن نظر از لا مکاني
بود ما را دلا بشنو تو قصه
برون آر اينزمان از خويش غصه
برون کن غصه از خود تا بيايي
بهر جانب چرا چندين شتابي
توئي دل من ترا دارم در اينجا
حقيقت بين که دلدارم در اينجا
توئي و من کنون هستمت دلدار
ز من ايندم ز جانان شو خبردار