درون پيدا شود از ديد ديدت
حقيقت گر بقرآن بنگري تو
بسي خواني در اين سر رهبري تو
ترا اول ببايد خواند تفسير
نه بحث نفس الا در بر پير
بر پير حقيقت خوان تو قرآن
بر او ياب کلي نص و برهان
بر او خوان و معني باز دان تو
بر پير حقيقت راز خوان تو
بر او خوان تو قرآن از حقيقت
که او پيدا کند مرديد ديدت
بر او خوان تو قرآن و زو ياب
کمال جمله اشيا را از او ياب
که قرآنست اصل شيئي و لا شيي
حقيقت ذات پاک بيشک حي
همه معني اول تا باخر
يقين در سر قرآنست ظاهر
همه معني اول و آخر کار
ز قرآنت شود اينجا پديدار
همه معني ز قرآن باز يابي
ز قرآن بيشکي اين راز يابي
ز قرآن اين همه شرح و بيانست
که در وي آشکارا و نهان است
کسي نايافت اينجا سر او باز
مگر اينجا حقيقت صاحب راز
کجا در پيش او دريافت تحقيق
وز او دريافت اينجاگاه توفيق
هر آنکو طالب قرآن شود او
بذات پاک قرآن بگرود او
ز قرآنش همه روشن شود پاک
حقيقت اندر اينجا جمله در خاک
ز قرآنش همه پيدا نمايد
حقيقت در اينمعني که سفتم
ز قرآنش نمايد آنچه گفتم
ز من بشنو دگر معني چون در
نظر ميکن ز قرآن سه عنصر
بخوان اسرار آن وز وي تو مگذر
ز نارالله چندي جاي بنگر
ولي هر يک ز يک معني فتادست
بريح صر صر چون جمله باداست
همي مال التراث از نص قرآن
دگر الماء کل شيئي تو برخوان
که آب و خاک از اسرار پاکست
حقيقت نقش ما از آب و خاکست
از آنجا ميدهد اينجا نشاني
دگر آتش ابا باد نهاني
که اينجا در حقيقت پايدارند
دو از بالا دو از شيب و چهارند
که اينجا در حقيقت پايدارند
يقين چون باد با آتش به پيوست
حقيقت آب و خاک اين نقشها بست
يقين جانست اندر کل هويدا
نداند اين سخن جز مرد دانا
يقين است اينکه نقش هر چهار اوست
ز نور قدس اظهار است جانت
در او پيدا حقيقت بر نهانت
وليکن چون در اينها سر بداني
حقيقت اين بيان ظاهر بداني
که موجود است سر ذات در کل
حقيقت اوست مر ذرات را کل
برون آيد بهر نوعي پديدار
مر او را ميشناسد صاحب اسرار
زهر نوعي که اينجا رخ نمايد
مر او را صاحب دل جان فزايد
همه ذرات در راهند پويان
کمال عشق را در شوق جويان
همه ذرات جويانند اينجا
نموده نقش از هر گونه پيدا
همه طالب ز مطلوب حقيقت
نظر بگشاي اندر ديد ديدت
خدا در جمله ذرات ديدم
از آتش اندر اينجا ذات ديدم
يقين چون آتش و بادست در آب
حقيقت آب را هم جمله درياب
سوم صنع است ار اين مي نداني
که مي بخشد حيات جاوداني
حقيقت آينه دانم جمالش
همي يابم در او عکس خيالش
يکي آيينه است آب ار بداني
در او پيداست سر لامکاني
يکي آيينه است از جوهر ذات
که مي بخشد حيات جمله ذرات
يکي آيينه پنهانست و پيداست
چو جان عاشقان اينجا مصفاست
يکي آيينه پر نور ديدست
از آن پنهان کلي زو پديدست
حقيقت مغز آب و خاک اينست
از اين مگذر که اين عين اليقين است
يقين از آب اينجاگه توان يافت
کسي از آب او راز نهان يافت
نه از آبي چنان کاول بگفتم
در اسرار در اول بسفتم
حقيقت هر چهار از آن يکي شد
که دل اينجا حقيقت در يکي بد
دل و جان بسته اين هر چهارند
ولي ايشان عجب ناپايدارند
بقاي صورتي اينجا زوالست
تو جان بشناس کاخر آن وصالست
وصال هر چهار از جان بداني
بوقتي کين جهان را برفشاني
منزه کردي از ايشان بيکبار
کني هر چار اينجا ناپديدار
چو منصور اين نمود اولين ديد
حقيقت خويش در عين يقين ديد
از اول آتشي در خويشتن زد
پس آنگه باد بيرون کرد از خود
يقين مر خاک خود برداد بر باد
بسوي آب اناالحق کرد او ياد
چو آخر سوي آب او باز گرديد
بسا عنصر اينجا در نور ديد
بسوي آب خاک خود در انداخت
عيان در آب عکسي بود بشناخت
بسوي آب شد خاکش روانه
اناالحق زد در اينجا بي بهانه
يکي کرد از بزرگي بر سؤال اين
که چون وجه است بر گوي حال اين
گر اول زد اناالحق آخر کار
باتش خويشتن را کرد افکار
باخر خاک خود بر باد داد او
حقيقت عشق جانان داد داد او
پس آنگه خاک خود را آب انداخت
اناالحق ميزد و وين جاي ميتاخت
چرا خاموش شد در آب جانش
بگو با من کنون سر نهانش
جوابش داد کاي پاکيزه جوهر
نمود او چنين پاکيزه بنگر
از آن شد سوي آبش حاصل اول
باتش کرد اينجاگه مبدل
دگر مر خاک را زان داد بر باد
که جز جانان ندارد هيچ بنياد
بسوي آب آخر زان درون شد
که آب او در اينجا رهنمون شد
يقين خويشتن در آب دريافت
از آن در سوي او پاکيزه بشتافت
همه آلودگي در آب پالود
که آب روي او از آب و گل بود
حقيقت خاموشي در آب باشد
کسي کز بحر در غرقاب باشد
درون بحر هر کو در فتاد است
مر او را گفتن اينجا کي دهد دست
کسي کاندر بحار عشق گم شد
اگر چه اصل فطرت هم از آن بد
فناي قطره اندر عين درياست
از آن خاموشي اينجاگاه پيداست
اگر صد چشمه وصل رود آيد
سوي دريا شود قطره نمايد
چنان باش که اندر چشمه بانگست
هزاران چشمه پيشش نيم دانگست
حقيقت قطره بد منصور ازين بحر
بصورت زو نهان شد در بن قعر
نهان شد قطره و صورت نهان شد
از آن مر بحر بيخويش و فغان شد
نهان شد قطره در بحر لاهوت
گهر شد ناگهان در قعر لاهوت
از آن دريا که جانها ميشود گم
من او را قطره ام در عين قلزم
جزيره دانم اين دنيا از آن بحر
که افتادست اينجا بر سر فقر
همه اندر جزيره چون در آئيم
يکي نقشي از اين دنيا نمائيم
دور روزي اندر اين بيغوله باشيم
دمي شادان دمي بيغوله باشيم
نهنگ جانستان ناگه درايد
از اين بيغوله ما آخر ربايد
نمي دانم در اين بيغوله ره يافت
که بيرون آيم از بيغوله دريافت
در اين بيغوله جانم رفت از تن
چنان کاينجا نماند حبه از من
تو اي عطار زين بحر حقيقت
مرو بيرون تو از حد شريعت
ابي کشتي نداني راه کردن
غم بيهوده اينجاگاه خوردن
دمادم در جنون تا چند گوئي
درون بحري و پيوند جوئي
بيکره خويش در دريا در افکن
که تا بيرون جهي از ما و از من
بيک ره خويش در دريا درانداز
وجود خويشتن در غم تو مگذار
سلوکت بيحد و اندازه افتاد
که تا در قعر بحر آوازه افتاد
تو ماندستي در اين بيغوله تنها
اسير و دردمند و خوار و شيدا
تمامت ماهيان آهنگ کردند
ز بهر جان تو اندر نبردند
بخاهندت بخوردن آخر کار
طمع بگسل ز خود اينجا بيکبار
شهيداني که اندر بحر مردند
حقيقت دان که ايشان گوي بردند
در اين بحر فنا آخر مر ايشان
حقيقت يافتندش جوهر جان
ز ترکيب طبايع باز رستند
چو جوهر در بن دريا نشستند
وصال جوهر ايشان را حقيقت
مسلم گشت بي نقش طبيعت
کنون چون هر چهار اينجا يقين شد
دلت در جوهر جان پيش بين شد
دلت در جوهر جانست ساکن
ولي زين چار عنصر نيست ايمن
برانداز اين چهار و راه خود گير
که پيش از اين نباشد هيچ تدبير
دمي در سر وحدت راز گوئي
ابا ايشان وز ايشان باز جوئي
برانداز اين چهار برگزيده
که در جان و دلي کلي رسيده
تو از جان و دلي واقف بدين چار
فتاده در کف اينها بناچار
بسي گفتي و بهبودي ندارد
ابا ايشان ز کل سودي ندارد
ندارد و سود با ايشان نشستن
چنين بهتر کز ايشان باز رستن
ترا چون آخر کار اينچنين است
دلت آخر چرا در بنداين است
وليکن حق شناسي در حقيقت
کز ايشان گشت پيدا ديد ديدت
از ايشان وصل دنيا دست دادست
چرا آخر دلت زينسان افتادست
دو روزي شاد باش و اصل او بين
از اين فرعان حقيقت اصل مي بين
وصال يار از اينسان آشکارست
ترا با قربت ايشان چکار است
وصال يار چون زيشان پديد است
ترا زيشان همه گفت و شنيدست
وصال يار ايشان نيز بنماي
دري بر رويشان هر لحظه بگشاي
وصال يار شان بنماي در ديد
يکي کن بودشان در سر توحيد
وصال يار شان بنماي هر دم
هميگو رازشان اينجا دمادم
مرنجانشان که آخر در زوالند
که همچون تو يقين در قيل و قالند
تو زيشان وصل جانان يافتستي
حقيقت کل اعيان يافتستي
دمي در شرع ميگوئي از ايشان
که تا زيشان کني پيوند جانان
همي پيوند بود و بود جانند
در اينجا با تو ايشان همرهانند
در اينجا با تو همراهند و همراز
کرم کن نازشان از خود بينداز
جفا زيشان مبين کايشان اسيرند
اسيرانت کجاي دست گيرند
جفا زيشان مبين کايشان حقيقت
ز ديد خود اسيرند در طبيعت
بخود اينجا نخود پيدا شدستند
که ايشان نيز از او شيدا شدستند
چنان اينجا گرفتار و اسيرند
ز خود کاخر فنائي هست از ايشان
تو نيز اينجا فنائي دست ايشان
دلا بنواز مر هر چار اينجا
تو ميدارشان ناچار اينجا
تو خوش ميدار ايشان را دو روزي
که ايشانند هر ساعت بسوزي
نبود جوهري ديدند در تو
حقيقت عين تو حيد در تو
نه خوئي تو بديشان کرده باز
چو ايشان در درون پرده راز
دلا خوش باش با ايشان بهر دم
که ايشانند اندر پرده همدم
حقيقت همدم جانند اينجا
از آن پيدا و پنهانند اينجا
در آتش سرکشي ديدي ز اول
ولي ايندم شدت اينجا مبدل
حقيقت نور او با نار پيوست
ز گبري اينزمان زناربگسست
مسلمان شد يکي کن در نمودش
بفرما اندر اينجا گه سجودش
سجودش را بفرما از يقين تو
حقيقت مرورا کن پيش بيني بين تو
دگر مر باد را آزاد گردان
از اين بيداد او را کن مسلمان
بفرما سجده اش در بندگي باز
که تا آخر کند مر بندگي باز
دگر مر آب را اينجا يقينش
ده و اينجا بکن مر پيش بينش
مسلمانش کن و فرماي طاعت
بر خاک از يقين استطاعت
حقيقت خاک اينجا خود مسلمانست
که بيشک مر خود او اسرار جانانست
اگر چه هر چهار از اول کار
بسي کردند نافرماني يار
کنون چون با تو يکدل در يقينند
بجز تو هيچ در عالم نبينند
کنون چون همدم عطارگشتيد
زخوي نفس بد بيزار گشتيد
چو کافر شد مسلمان آخر کار
مسلمان بايدش کردن بگفتار
کنون اين هر چهار و يک صفاتي
يکي باشند در پاکيزه ذاتي
مسلمان بايدش کردن بگفتار
کنون چون اينچهار اي راز ديده
ز جان اسرار جانان بازديده
کنون اين هر چهار اندر يکي بار
ز بيهوده شوند اينجاي بيزار
کنون هر چهار اندر يکي ديد
يکي بينند اندر عين توحيد
چنان کاول شما را در ستايش
ز ديد ذات کردم آزمايش
شما را در يکي اصلي نمودم
بهر معني شما را در فزودم
شما را در يکي تان راه دادم
در اينجا گه دلي آگاه دادم
شما را در يکي ديدار کردم
حقيقت صاحب اسرار کردم
شما را در يکي سر معاني
بگفتم جمله اسرار نهاني
شما را در يکي بنموده ام راز
حقيقت بيشکي انجام و آغاز
شما را در يکي بنموده ام ذات
عيان اينجايگه از سر آيات
شما را ميکنم و اصل در آخر
کنم مقصودتان حاصل در آخر
شما را ميکنم واصل ز اول
که تا اينجا نمايندش معطل
شما را ميکنم واصل از آن ديد
که تا کلي يکي گرديد توحيد
شما را ميکنم واصل چنان من
نمايم اندر آخر جان جان من
شما را ميکنم واصل ز ديدار
در آخرتان کنم من ناپديدار
شما را ميکنم و اصل ز حضرت
که تا چون من عيان يابند قربت
شما را ميکنم و اصل ز اشيا
که بود دوست از آنست پيدا
شما را ميکنم واصل ز خورشيد
که از نور تجلي هست جاويد
شما را ميکنم واصل من از ماه
که او نوريست هم از حضرت شاه
شما را ميکنم واصل ز افلاک
که گردانست او در حضرت پاک
شما را ميکنم واصل ز هر چار
ز ميکائيل کوشد صاحب اسرار
شما را ميکنم واصل ز جبريل
ز عزرائيل آنگاهي سرافيل
شما را ميکنم واصل ز هر نور
که در ذاتند بيشک جمله مشهور
شما را ميکنم واصل من از لوح
شما را ميدهم هر لحظه صد روح
شما را ميکنم واصل قلم را
ندانيد و زنيد از خود رقم را
شما را ميکنم واصل من از عرش
حقيقت در شما ديدار هم فرش
شما را ميکنم واصل ز کرسي
ز موجوديت اندر روح قدسي
شما را ميکنم واصل ز جنت
که تا افتند اندر عين قربت
شما را ميکنم واصل ز اعيان
که اصل اينست اينجاگاه جانان
حقيقت هر چهار از ديدديدست
مر اين اسرارها از من شنيدست
حقيقت هر چهار از بود جانست
بدان گفتم که اين سرها بدانست
حقيقت هر چهار از راز بيچون
نمودست از جهان بي چه و چون
حقيقت هر چهار از بود الله
در اينجاگه شويد از راز آگاه
حقيقت هر چهار از ديد ديدار
ز خود گرديد اينجا گاه بيزار
حقيقت هر چهار از اصل بودش
که اينجا اند در گفت و شنودش
يکي بينند اينجا همچو منصور
که تا گرديد سر تا پاي کل نور
يکي بينيد و جز يکي ندانيد
وگرنه عاقبت حيران بمانيد
يکي بينيد در اصل حقيقت
بيابي جمله در عين شريعت
يکي بينيد چه اول چه آخر
که کردم من شما را راز ظاهر
يکي بينيد کل اسرار جانان
که آخر هستشان ديدار جانان
يکي بينيد اينجا جوهر خويش
که اينجا گاه داري رهبر خويش
چو من يکتا شويد اينجا حقيقت
که تا پيدا شودتان در شريعت
در اين معني که ميگويم شما را
حقيقت مينمايمتان خدا را
در اين معني که من ميگويم از اصل
حقيقت مينمايمتان يقين واصل
در اين معني که ميگويم ز تحقيق
شما را ميدهم در عز و توفيق
در اين معني که ميگويم در اسرار
شما را ميکنم از کل خبردار
در اين معني که ميگويم عياني
شما را مينمايم جان جاني
اگر در راه حق پاکيزه گرديد
در آخر بيشکي از عشق مر ديد
شما را واصلان خوانيم آخر
اگر تقوي شما را گشت ظاهر
يکي بينيد در تقواي جانان
حقيقت بيشکي معناي جانان
کنون چون آشنا گشتيد با ما
حقيقت همچو ما گرديد يکتا
تو اي عطار دمزن در خدائي
که آمد اينزمانت روشنايي
يکي کردي ابا خود چار انباز
کنون هستند در ديد تو دمساز
يکي کردي ابا خود بود ايشان
نمودي در يقين معبود ايشان
يکي کردي مر ايشان را ابا خود
که تا نيکو شود نزد تو هر بد
حقيقت در يکي شان راه دادي
اشارتشان بنزد شاه دادي
حقيقت در يکي شاه کل نمودي
ز هر معني در ايشان گشودي
زهر معني بديشان راز ميگوي
همه از ذات مولي باز ميگوي
زهر معني که که ميگوئي يقين است
که جان تو در ايشان پيش بين است
ز يکي گوي با ايشان تو در راز
حجاب از پيششان کلي برانداز
ز يکي گوي با ايشان در اينجا
که يکي خواهند شد در جوهر لا
فنا خواهند شد آخر از آن ديد
يکي خواهند بد در عين توحيد
حقيقت اندر اينجا آخر کار
ز تو خواهند گشتن ناپديدار
حقيقت راهشان بنموده باشي
در ايشان همي بگشوده باشي
حقيقت از تو چون گرديد واصل
بود مقصودشان در اصل حاصل
در ايشان مر مر ايشان را حقيقت
نموده باشي اينجا ديد ديدت
يقين مر تيغ ايشان بهر ايشانست
يقين مرنوش آخر قهر ايشانست
فراق اينجايگه خواهند ديدن
در آخر تيغ کل خواهد چشيدن
وصال اندر فراقش باز يابند
در آندم با تو اينجا راز يابند
حقيقت تيغ جانان راحت جانست
که آخر در حقيقت ديد جانانست
دم آخر زوال جسم و جانست
چه غم چون عاقبت عين عيانست
دم آخر بدانيد رخ نمايان
که آندم رخ نمايد جان جانان
حقيقت وصلتان آندم يقينست
که آندمتان يقين عين اليقين است
وصالست اندر آندم تا بداني
بخود اينجايگه در شک بماني
وصالست اندر آندم در يکي باز
يقين يابند آندم بيشکي باز
حقيقت وصلتان آندم ميسر
شود کز خود برون آئيد بر در
حقيقت وصلتان آندم فنايست
در آن عين فنا بيشک بقايست
حقيقت وصلتان در ذات باشد
شما را بيشکي آيات باشد
در آندم باز بيند آن نظر پاک
نباشد اينزمان هم آب و هم خاک
نه آتش نامتان باشد نه خود باد
حقيقت جان جان باشد آباد
حقيقت جان جان آندم بيابند
درون کل در آن لحظه شتابند
حقيقت جان جان يابيد درديد
فنا گرديد اندر قرب توحيد
حقيقت جان جان گرديد در کل
نباشد بعد از آن تان رنجو هم ذل
حقيقت جان جان کردند در بود
که در عين ازل تقدير اين بود
قلم بنوشته بر لوح اين بيانها
حقيقت در ازل هر جان جانها
قلم بنوشت بر لوح آنچه او گفت
چنين بود و چنين کرد و چنين گفت
قلم بنوشت اينجا باز بينيد
کساني کاندر اينجا راز بينند
قلم بنوشت اينجا سر اسرار
که تا خود مي چه آيد زان پديدار
قلم بنوشت بر ذرات عالم
از آن بنمايد او سر دمادم
قلم بنوشت اندر اصل فطرت
يکي در بعد و ديگر عين قربت
قلم بنوشت و غافل مي نداند
که هم لوح و قلم اين سر بخواند
قلم بنوشت هر کسي را از آن ديد
يکي اندر بقا يک عين تقليد
قلم رفتست و ميايد دمادم
قضا بر جان فرزندان آدم
دمادم مينمايد سر بيچون
در اين دنيا حقيقت بيچه و چون
دمادم مينمايد راز ما يار
در اين دنيا همي آيد پديدار
دمادم مينمايد آنچه خواهد
قضاي رفته را بيشک نکاهد
دمادم مينمايد سر اسرار
نميداند کسي کل آخر کار
قضاي رفته را تدبير مرگست
در آخر تا بداني زانکه ترکست
قضاي رفته را گردن نهاديم
ز سر از عشق ما و من نهاديم
قضاي رفته را تسليم گشتيم
از آن بي ترس و خوف و بيم گشتيم
قضاي رفته را تدبير اينست
که عطار از حقيقت پيش نيست
قضا رفتست و اکنون چاره آنست
که تسليمم و جان اندر عيانست
قضا رفتست و ما تسليم ياريم
فتاده اينزمان در پاي داريم
قضا رفتست و من از پيش ديدم
ز بي خويشي همان در خويش ديدم
قضا رفتست و اکنون بر سرم باز
که هستم در حقيقت صاحب راز
قضا رفتست و کشتن خواهد آن دوست
برون آور مرا زين نقش در پوست
چو تسليم قضايم هم تو داني
مرا بنموده راز نهاني
چو تسليم قضاي تو شدستم
در آخر هم تو گير اي دوست دستم
بکش عطار را تا چند گويم
توئي پيوند و من در گفتگويم
حقيقت از تو دارم زندگاني
مرا بخشيده تو رايگاني
منم منصور تو در سر اسرار
زهر نوعي ز ذات تو خبردار
خبر دارم ز بود و رفته بود
مرا عشق تو اينجا گاه بنمود
مرا عشق تو گفت اينراز اينجا
که اي عطار سر در باز اينجا
مرا عشق تو گفت و من شنيدم
حقيقت آن يقين از پيش ديدم
مرا عشق تو اينجا دستگير است
اگر نه دل در اين صورت اسير است
مرا عشق تو عقل اينجا برانداخت
حقيقت آب را بر آذر انداخت
مرا عشق تو اينجا کرد آباد
که خاکم داد اينجاگاه بر باد
مرا عشق تو اين هر چار يک کرد
کز اين هر چار اينجا گشته ام فرد
يکي مي بينم از عشق تو هر چار
چو من ايشان شده در تو گرفتار
يکي مي بينم از عشقت عيانست
که اين هر چار در ذاتت نهانست
يکي مي بينم و هر چار رفتست
حقيقت جسم و جان اين بار رفتست
يکي مي بينم از عشقت سراسر
که خواهد رفت در عشقت مرا سر
ز عشقت آنچنان واصل شدستم
که ذات تو عيان حاصل شدستم
منم اين لحظه فارغ دل نشسته
ميان عاشقانت فارغ نشسته
همه اندر طلب من ديد مطلوب
عيان دارم ترا اي جان محبوب
همه اندر طلب من عاشق تو
در اين سر فنا من لايق تو
همه اندر طلب من کل رسيده
حجاب بي نشانت را بديده
همه اندر طلب من ديده رازت
ز شيب افتاده اينجا از فرازت
ههم اندر طلب اي جان جمله
توئي جان و يقين جانان جمله
همه اندر طلب در عشق پويان
ترا اينجايگه در عشق جويان
تو معشوقي و جمله عاشق تو
ولي تا خود که باشد عاشق تو
تو معشوقي و کس کامي نديده
در اينجاگه سرانجامي نديده
تو معشوقي و جمله در طلب دوست
توئي اينجايگه بيشک سبب دوست
تو معشوقي و جويان تو عشاق
همه گردند کلي گرد آفاق
تو معشوقي و سالک در ره تو
که تا ناگه رسد بر درگه تو
تو معشوقي و محبوب جهاني
ميان جان و دل اينجا عياني
تو معشوقي و عاشق در غم و رنج
نديده مر ترا در اندرون گنج
تو معشوقي و عاشق بر تو سودا
ترا اينجا هميجويد بهر جا
تو معشوقي و عاشق در فنايست
همي جويد يقين ديد بقايست
تو معشوقي و عاشق مانده خسته
در اينجا تن نزار و دل شکسته
تو معشوقي و عاشق خوار و مجروح
توئي در جسم و در دل قوت روح
تو معشوقي و عشاقت طلبکار
شده گردان تو در عين پرگار
تو معشوقي و عاشق رهنمائي
درون خانه و در گشائي
تو معشوقي و بنمائي ره ايدوست
کني عشاق را سر آگه ايدوست
تو معشوقي که بنمائي حقيقت
هر آنکس را که خواهي ديد ديدت
تو معشوقي که کلي را بسوزي
در آندم کاتش عشقت فروزي
کسي کو طالب راز تو باشد
در اين سر دوست و سرباز تو باشد
کسي کو طالب راز تو گشتست
دو ديده همچو تير از خويش گشتست
کسي کو طالبت آمد در اينراز
نمودي مر ورا انجام و آغاز
منم اينجا ترا اي راز ديده
در اين جايم ترا من باز ديده
چنان در جان من بنموده راز
که ميگوئي ز عشقم خويش را باز
چو عيسي من کنون در پاي دارم
چو منصورت در اين سر پايدارم
يقين سوي فلک اميد دارد
مقام چارمين خورشيد دارد
چنان در چارمين حيران بماندست
که کلي دست از خود برفشاندست
سماي چارمش چون منزل آمد
ز خورشيد رخت او واصل آمد
اگر چه بود عيسي روح پاکت
خدا مانده ز آب و ديد خاکت
نهانش بودش و ني بيشکي باد
حقيقت روح خود را کرده آباد
ز بود تو چنان نابود بوده
که با تو گفته و وز تو شنوده
حقيقت کرده اينجا پايداري
در آنمنزل فرو ماند بزاري
بيک سوزن که کردي آن حسابش
حقيقت بود آن سوزن حجابش
بيک سوزن بماند اندر ره تو
نشسته همچنان بر درگه تو
بيک سوزن مر او را داشتي باز
نديده همچنانت سر آغاز
بيک سوزن مر او را خسته کردي
درش از بهر اين بربسته کردي
چو يک سوزن حجابست اندر اينراه
که يارد گشت از عشق تو آگاه
چو يک سوزن حجابست اندر اين سر
که يارد يافت ديدار تو ظاهر
چو يک سوزن حجاب سالکان است
حقيقت ديد تو سر نهانست
چو يک سوزن بود اينجا حجابي
که يارد کرد اينجاگه عتابي
مگر آن کو بجان و سر نماند
بيک سوزن در اين ره در نماند
بيک سوزن اگر ماني تو در راه
کجا آنجا رسي در حضرت شاه
بيک سوزن اگر ماني تو در راز
نيابي روي جانان را دگر باز
در اين ره من بجان و تن نماندم
چو عيسي من بيک سوزن نماندم
در اين ره سوزني بدجان حقيقت
فنا گردم در اين درياي ديدت
شکستم سوزن خود را در اين بحر
فرو انداختتستم اندر اين قهر
شکستم سوزن خود تا بدانم
چو عيسي سوي چارم مي ندانم
شکستم سوزن و رشته گسستم
حقيقت نيست گشتم تا که هستم
شکستم سوزن اندر عشقبازي
که دانستم نباشد عشق بازي
شکستم سوزن و آزاد ماندم
ز ديد ديد تو آباد ماندم
شکستم سوزن و فارغ شدم من
در اين اسرارها بالغ شدم من
چو موسي سوي طورم هر نفس باز
روم در حضرت اينجا از قبس باز
چو موسي صاحب اسرار عشقم
از آن پيوسته در تکرار عشقم
چو موسي صاحب اسرار جانم
که داريم در دم عين العيانم
چو موسي من در اينجا راز ديدم
بطور عشق جانان باز ديدم
چو موسي دم زدم در نزد عشاق
فکندم دمدمه در کل آفاق
چو موسي دم زدم از ديد دلدار
شدم در ديد عشقش ناپديدار
چو موسي دم زدم اينجا يقين من
که چون موسي بدم کل پيش بين من
چو موسي دم زدم زان سر بيچون
خدا را ديدم اينجاگاه بيچون
چو موسي دم زدم در ديد وحدت
مرا بخشيد جانان عين قربت
چو موسي يافتم سر نهاني
همه مکشوف کردم در معاني
چو موسي يافتم اسرار عشاق
بديدم در عيان ديدار عشاق
چو موسي صاحب سر نهانم
از آن پيوسته در عين العيانم
چو موسي صاحب اسرار طورم
از آن پيوسته چون او غرق نورم
مرا نور حقيقت پيش بين شد
دل و جانم از آن کلي يقين شد
مرا نور حقيقت راه بنمود
درونم ديد روي شاه بنمود
مرا نور حقيقت هست در جان
از آنم گفته مر اسرار پنهان
مرا نور حقيقت راهبر شد
دل و جانم از آن کل با خبر شد
مرا نور حقيقت روي بنمود
حقيقت جان و دل ديدم که او بود
مرا نور حقيقت در درونست
بسوي کائناتم رهنمونست
مرا نور حقيقت راز گفتست
همه اسرارهايم باز گفتست
مرا نور حقيقت هست در دل
از آنم در همه مشهور حاصل
مرا نور حقيقت در نهادست
در گنجينه معني گشادست
که اينجاگه شدم بيشک عيان يار
مرا نور حقيقت کرد اسرار
مرا نور حقيقت کرد واصل
که تا يکي شد اينجا جان و هم دل
مرا پير حقيقت پيش بين کرد
که تا ظلمت برفت و مانده ام فرد
مرا نور حقيقت گفت سرباز
همه اسرار گفت و سر من باز
مرا نور حقيقت محو آورد
که تا ظلمت برفت و مانده ام فرد
کنون در نور عشقم وز الهي
نميگنجد برم لهو و مناهي
کنون در نور عشقم فرد مانده
در آخر شادم و بي درد مانده