بنور خويشتن عالم ببين تو
ز نورتست اينجا آدم از گل
ز نورت مر ورا مقصود حاصل
ز نورتست آدم در هويدا
ز گرمي تو شد آدم مصفا
ز نورتست گفت و گوي آدم
که ميگوئي حقيقت راز آدم
ز نورتست تابان جوهر دل
ز نورت جان شده اينجاي واصل
ز نورتست تابان جوهر جان
چنين خاکست چون خورشيد تابان
ز نورتست پيدا جوهر تن
دم کل ميزني در ما و در من
ز نورتست پيدا آسمانها
توئي اعيان يقين در جمله جانها
ز نورتست پيدا نور خورشيد
که در وي محو خواهي ماند
ز نورتست پيدا جوهر ماه
ز ديد تو گذارد ماه هر ماه
ز نور تست پيدا جمله انجم
توئي در خاک و انجم در تو شد گم
ز نورتست پيدا عرش و کرسي
که پيوسته توئي در نور قدسي
ز نورتست پيدا لوح بيشک
قلم کرده ترا اينجا از آن يک
ز نورتست پيدا جنت و حور
تو کردي جنت اينجاگاه مشهور
ز نورتست پيدا جمله دوزخ
فسرده ميشود اندر تو چون يخ
ز نورتست بحر و کان و گوهر
حقيقت برتري از هفت اخضر
حقيقت آتشي و عشق سرکش
ترا دانند اينجا عشق آتش
عجب نوري که در گردون فتاده
ندانم تا در اينجا چون فتاده
در اينجا شورش و غوغا هم از تست
ولي آخر عجائب بي ثباتي
در اينجا چون نمودار صفاتي
در آنحضرت عجب اشتاب داري
در اينجا در رگ و پي ناب داري
شدي بالغ ولي ماندي عجب طفل
در اينجا آمده از علو در سفل
حقيقت ذات خود را رهنمون کن
مکن گرمي و سودا را برون کن
همي دانند اسرار نهانت
مکن گرمي که عشاق جهانت
که خواهي گشت در آخر تو بالغ
مکن گرمي دو روزي باش فارغ
کنون با عاشق شوريده پرهيز
مکن گرمي و سودا را مينگيز
کنون با عاشق شوريده پرهيز
مکن گرمي که اين گرمي نماند
حقيقت خشکي و تري نماند
اگر چه تو حقيقت نور جسمي
فتاده اينزمان در چار قسمي
ز يک اصلي همان کن مر طلب تو
دو روزي باش با جان در ادب تو
که اين با تو حقيقت انس دارد
ابا تو بود خود را ميگذارد
اگر آبت هم از تست جوشان
درون ديگ سودا در خروشان
اگر بادست دارد گرمي از تو
حقيقت هست او در نرمي از تو
اگر خاکست اندر تست حيران
دو روزي هم ز تو ماندست تابان
اگر جانست و دل تاب تو دارد
نظر کردن سوي تو مي نيارد
نخواهي رفت ميدانند آخر
ترا مي بنگرند اينجاي آخر
دو روزي خوش بياسا و مرو تو
دمي بنشين و پس چندين بدو تو
بسردانم دوئي تا جوهر ذات
بلاي تو کشيدند جمله ذرات
اگر چه سالکانت راه کردند
دل خود را ز تو آگاه کردند
تو آگاهي و آگاهي نداري
که اينجا آنچه ميخواهي نداري
نظر کن جوهر جان را تو بنگر
وزين جوهر سوي هر چيز مگذر
نظر کن جوهر جان و تو بشناس
بسر چندين مرو جانا و بشناس
نظر کن تا ز جانت راز بيني
تو از جاني مرو تا باز بيني
نظر کن تا ز جان مکشوف گردي
که اندر جان کنون اعيان و فردي
نظر کن تا ز جان يابي تو مر بود
که در جان يابيت ديدار معبود
نظر کن تا ز جان کامل شوي تو
حقيقت هم از او واصل شوي تو
ازو واصل شوي و بازيابي
سزد گر در سوي کلي شتابي
ز جان واصل شو اي آتش بتحقيق
که از جان باز خواهي يافت توفيق
ز جان واصل شو اي آتش عياني
که تو در وي نشان بي نشاني
ز جان واصل شو اينجا باز بين راز
درون جان خوشي ميسوز و ميساز
خوشي ميسوز اندر شمع جان تو
که ديدي اينزمان خود در عيان تو
تو از جاني و تو از جان خبردار
تو نيز از جان در اينجاگه خبردار
تو از جاني و جاني از عين ديدست
دمادم با تو در گفت و شنيدست
تو از جاني و جان از تو عيانست
حقيقت بود جوهر جان جانست
ز خود هر دو ز يک ذاتند اينجا
کنون در بود ذراتند اينجا
نه از هر دو يکي پيدا شدستيد
چرا اينجايگه پيدا شدستيد
نه هر دو از يکي گشتيد موجود
حقيقت اصلتان از ذات کل بود
نه هر دو از يکي در جسم هستيد
بصورت در دوئي اسم هستيد
ز يک ذات آمديد و بود بوديد
در آب و خاک روي خود نموديد
طلبکار است باد و آب اينجا
شما را ليک خاک ايد مصفا
شما را خاک ديدست از نهاني
شما در خاک موجود عياني
شما را خاک ديدست از يکي باز
حقيقت او زبودش بيشکي باز
شما را خاک ديد و گشت واصل
ز ديدار عيانش هست واصل
شما را خاک ديد و گشت روشن
حقيقت هست روحاني چوگلشن
شما را خاک ديد و در نمودار
برون آمد ز جهل و عجب و پندار
شما را خاک ديد و ذات بيچون
شما را بود اينجا بيچه و چون
حقيقت خاک واصل از شما شد
ورا مقصود حاصل از شما شد
حقيقت خاک واصل از شمايست
از آن پيوسته در نور و لقايست
حقيقت خاک واصل شد ز جانباز
ز نور و نار ديد اينجا نهان باز
يقين نورست جان آتش ز نارست
از اين تا آن تفاوت بيشمار است
ولي چون اصل هر دو جوهر آمد
از آن ناچار اينجا برتر آمد
که جان نوريست کلي ذات ديده
از آنمنزل بدين منزل رسيده
يقين نوريست جان از ذات مولي
نمود خويش کرده راز دنيا
يقين نوريست جان اندر خدا گم
يکي پيوسته باشد ني جدا گم
چو جان توريست آتش عين نارست
از آن آتش در اين ناپايدارست
چو جان نوريست نار افتاده در خاک
از آن آتش نهاده بر سر افلاک
که تا از علو جان کلي ز ذاتست
بمعني دان که معبود جهانست
حقيقت نار از عين صفاتست
اگر چه اصل او از نور ذاتست
نمي بيني تو آب اينجا روانه
نهاده سر ز عشق او بشبانه
نمي بيني تو باد بي سر و پاي
که ميگردد يقين از جاي بر جاي
طلبکارند هر سه آتش جان
روان گشته بهر جائي ببين هان
طلبکارند و طالب در ميانه
بهر جانب شده آب روانه
طلبکارند و مطلوبست در جان
نميدانند که محبوبست در جان
چو مطلوبست حاصل مي ندانند
از آن چون سالکان در ره روانند
چو محبوبست اندر عين ديدار
نميدانيد از آن هستند ناچار
چو محبوبست اينجا مي چه جوئيد
چرا در جان عيان خود نجوئيد
چرا جوئيد چون مقصود حاصل
نميگرديد اندر عشق واصل
چو محبوببست اينجا در ميانه
نموده روي خود او جاودانه
چو محبوبست کل بنموده ديدار
چرا او را هميجوئيد در يار
حقيقت نور بيچونست بي مر
که بنمايد بخود بيحد و بي مر
هزاران نقش از خاکست بسته
درون جان ز حضرت باز بسته
هزاران نقش خاک اينجا ظهورست
حقيقت جان در ان اعيان نورست
هزاران نقش از خاکست موجود
چه گويم اندر او ديدار معبود
هزاران نقش در خاکست نقاش
نموده روي خود اينجايگه فاش
هزاران نقاش در خاکست پيدا
نموده رخ در آن جانان هويدا
هزاران نقش در خاکست بنگر
بجز جانان در اينجاگاه منگر
هزاران نقش در خاکست ديدار
در او جانان نموده رخ در اسرار
حقيقت خاک نقش جان پاکست
بدان اين سر که جمله ديد پاکست
حقيقت نقش خاک از لامکانست
که اندر وي نهان راز جهان است
چهارند درک تن پيدا نمودند
در اين ديگر ز بالا برگشودند
دو از بالا دو از شيبند پيدا
دو از ذات و دو اندر عشق شيدا
دو از بالا حقيقت آتش و باد
دوئي ديگر ز شبيش کرده آباد
يکي آتش دوم بادست بنگر
کز آن اين هر دو آبادست بنگر
يکي آتش که موجود صفاتست
دوم باد است کز اعيان ذاتست
سوم آبست و چارم خاک آمد
که در هر چار روح پاک آمد
يکي آتش که آمد سرکش عشق
که ميخوانند او را آتش عشق
دوم باد است کاندر دم دم آمد
از آندم ايندم اينجا همدم آمد
سوم آبست ز اصل نور زاده
چنين حيران چنان در ره فتاده
چهارم خاک اصل هر سه پيداست
که اندر خاک از ايشان شور و غوغاست
حقيقت وصف آتش چون شنفتي
يقين سر آدم باز گفتي
دم باد از عيان لامکانست
که اندر جسم و جان راز نهانست
از آندم باز بنگر تا بداني
که ياد آمد يقين سر نهاني
از آندم باز بنگر سوي صورت
فکنده دمدمه در جزو کويت
از آندم آمد اينجا باد بيشک
شد از وي جان و دل آباد بيشک
از آندم آمد اينجا باز ديدي
حقيقت جز دمت او را نديدي
از آندم آمده راز نهانست
نفخت فيه من روحي عيانست
نفخت فيه من روحست در باد
که ذرات جهان را ميدهد داد
نفخت فيه من روحست زاندم
که اينجا ميدهد بر کل دمادم
نفخت فيه من روحست زان ذات
که اينجا ميدهد بر جمله ذرات
نفخت فيه من روحست از اصل
که اينجا ميدهد بر جسم و جان اصل
نفخت فيه من روحست روحست
که عالم ر ازو فتح و فتوحست
نفخت فيه من روحست از حق
که باقي ميزند دم در اناالحق
نفخت فيه من روحست از راز
از آنجا سوي اينجا ميدمد باز
نفخت فيه من روحست دمدم
مصفا ميکند آدم ز عالم
از آن ذاتست اينجا دم دميده
دم خود در دم آدم دميده
از آن ذاتست وصل از اوست بنگر
حقيقت جزو و کل از اوست بنگر
از آن ذاتست زان پنهان نمايد
جمال خويشتن در جان نمايد
از آن ذاتست و پنهانست در جان
که دارد نفخه اندر ذات جانان
از او جسمت اينجا راز ديده
از او خود را حقيقت باز ديده
از او دل يافتست اين روشنائي
که دارد ياد اسرار خدائي
از او دل يافتست اينجاي آرام
که در دل آمد او اينجا دلارام
از او دل يافتست اسرار اينجا
که خود را ميکند اظهار اينجا
از آن دل يافتست اسرار بيچون
نموده روي خود در هفت گردون
از او دل يافت راحت اندر اينجا
از او بيند سعادت اندر اينجا
از او دل يافت راحت هر زماني
ز شوقش ميکند هر دم بياني
از او دل يافت آگاهي و جان شد
چو او دل در حقيقت کل نهان شد
از او دل يافت که حق ديد
يکي شد همچو او در عين توحيد
از او دل يافت وصل و آشنايي
نميجويد دمي از وي جدائي
از او دل يافت سر لامکاني
که او داند يقين راز نهاني
دل از بادست روحاني حقيقت
از او آرايشي دارد طبيعت
دل از بادست زان اينجا خبردار
که اندر وي شد اينجا ناپديدار
حقيقت دل چو از بادست زنده
شدست از جان دلش اينجاي بنده
دل بيچاره زو آرام ديدست
از او آغاز و هم انجام ديدست
اگر چه پير گشت اما بخون بار
بود پيوسته او در رنج و تيمار
همان بادي شما را دل چو او ديد
نظر کرد و درونش تو بتو ديد
حقيقت زو خبردارست تحقيق
وز او ديده در اينجا سر توفيق
دل و جان هر دو اندر خدمتت باد
همي دارد يقين ذرات آباد
دل و جان را کند خدمت در اينجا
از آن دريافتست قربت در اينجا
دل و جان را کند خدمت که بادست
وي اندر سر جانان داد داد است
حقيقت جوهري بي منتهايست
دل و جان و وجود از وي صفايست
حقيقت جوهري از ديد يار است
در او اسرارهاي بيشمار است
حقيقت جوهري از لا اله است
نفخت فيه من از روح اله است
حقيقت دارد اينجاگه فنائي
فنا اندر فنا و در بقائي
زهي سر نفخت فيه ديده
از آن منزل بدين منزل رسيده
کمال بي نشاني در تو پيدا
توئي در راه جانان کل مصفا
کمال بي نشاني در تو موجود
توئي اينجا حقيقت اصل اين بود
کمال بي نشاني داري اينجا
از آن در عشق برخورداري اينجا
دمادم ميدمي در بي نشاني
از آن در عشق روح انس و جاني
دمادم ميدمي از نفخه ذات
حقيقت زنده گردد جمله ذرات
دمادم ميدمي در آن عيان تو
درون جان و دل داري عيان تو
دمادم ميدمي اندر درونم
شدستي اندر اينجا رهنمونم
دمادم ميدمي از هفت گردون
درون جان و دلها بيچه و چون
دمادم ميدمي وز آندمي تو
حقيقت بود ذات آدمي تو
از آندم دمدمه انداختستي
درون جان و دل بشناختستي
کمال خود از آندم اندر ايندم
که کلي در دميدي سوي آدم
حقيقت آدم از تو يافت اشيا
دم تو اندر او آمد هويدا
تو بادي مر ترا ني باد دانم
ترا از عين آن آباد دانم
تو از ذاتي و ذات اندر تو موجود
از آن پنهان شدستي تو ز مقصود
همه ذرات عالم زنده از تست
در اينجاگه حقيقت بنده از تست
از آندم ميدمي کز بي نشاني
حقيقت لامکان اندر مکاني
از آندم ميدمي در جمله جانها
از آن جانست اصل تو هويدا
از آن حضرت خبرداري تو از ره
فتادسي از آن گشتي تو آگه
بسي گرديده تو شيب و بالا
که تا ايندم شدي در عشق يکتا
بسي گرديده تا راز بيني
در اين منزل عيانت باز بيني
تو با جان هر دو جانان تو در يک
يکي بينند ز آب و خاک بيشک
تو با ايشان بساز و سر ميفزا
اگر چه در يقين هستي سرافراز
تو با ايشان بساز و راز بنگر
درون جان شهت را باز بنگر
دروني جاني و خود را خبر کن
شه اندر جانت در رويش نظر کن
درون جان نظر کن شاه آفاق
بخود بنگر که هستي تو از آن طاق
درون جان تو با او هم جليسي
مصفائي نه چون نفس خسيسي
درون جان تو با ياري و او نيز
ترا بنموده اينجاگه همه چيز
درون جان و بارت در درونست
ترا در هر دمي او رهنمونست
درون جاني و تحقيق درياب
ز جانان سوي جان توفيق درياب
نه جان اندر رخ جانان نگاهي
کن آخر هان زماهت تا بماهي
همه از تست و تو از جان پديدار
ترا شد جان در اينجاگه خريدار
خريدارست جانت نيز هم دل
که تو بودي حقيقت راز مشکل
همه از تست پيدا و نهاني
يقين کاينجا حيات جاوداني
حقيقت زندگي اندر دم تست
که ريش قلبها را مرهم از تست
حقيقت زندگي در دل تو داري
که بود جاودان حاصل تو داري
حقيقت زندگي جمله شي آي
همه دانم که کل از نفخ حي آي
حقيقت نور حي لا يموتي
که در جانها حقيقت هم تو قوتي
غذاي روحي و معني جمله
در اين جامي و هم فتوي جمله
عياني ليک پنهاني ز ديده
کي رنگ تو در اينجا نديده
نداري رنگ آميزي در اينجا
دمادم فيض ميريزي در اينجا
ز نور فيض تو عالم پر از نور
شد و اندر جهان گشتي تو مشهور
ترا خوانند جان چون در نهاني
ولي از جان يقين عين العياني
ترا خوانند جان مر اهل معني
که هر دم مينمائي راز مولي
ترا خوانند جان اينجا حکيمان
کجا دانندت اينجاگه لثيمان
بنورست اشيا در حقيقت
که بيرون و دروني در طبيعت
ز بالا در درون نفخه دميدي
درون جان تو در گفت و شنيدي
ابا تو دارم اينجا رازها من
که ديدم از تو ر آوازها من
تو نطقي در زبان و رازگوئي
درون اندر همه جويا شدستي
تو نطقي در زبان و عين گفتار
تو بشنيدي ز جانان باز گوئي
بگرد خاک ميگردي تو دائم
حقيقت رازها آري پديدار
بگرد خاک ميگردي همي تو
بتو پيداست خاک و گشته قائم
چنانت يافتم در خاک بيچون
ولي از چشم گشته ناپديدار
ز سوي ذات در عين صفاتي
درونش ميدمي هر دم دمي تو
مگردان رخ ز خاک و روح اعيان
که اول آمدي در هفت گردون
زلائي اينزمان در عين الا
حقيقت اينزمان ديدار ذاتي
مسمائي وليکن جسم بوده
از اول بيشکي بي اسم بوده
همه اسم از تو موجود و تو بيجان
همه پيداي تو هستي تو در جان
از آندم چونکه يارت ايندم آورد
از ايندم آمدي زاعيان خود فرد
ترا برتر ز آتش بينم اينجا
از آنت سخت من خوش بينم اينجا
که از بالا دمادم ميدمي باز
حقيقت اندر اينجاگه باعزاز
دلا مر باد را بشناس در خود
مکن او را دمي مر دور از خود
از آن دم تو او را اندر اينجا
کز آندم کرد جان تو مصفا
از آندم دان تو اينجا اصل بودش
همين جا گه بدان مر وصل بودش
فنا شو همچو باد از آندم ايدوست
که ايندم نفخه است و همدم اوست
ز اصل هر چهار اينجا عياني
بگفتي سر کل را تو نهاني
زاصل اين چهار آگاه گشتي
بدين سير دگر زينها گذشتي
يقين هم وصل آب اينجا بيان کن
نمود راز او سر عيان کن
حقيقت آب را عين العيان بين
از او مر جمله اسرار نهان بين
اگر چه هر چهار از اصل يارند
در اين مسکن بجانان پايدارند
از آنجا آمده هر چار اينجا
ز بهر دلبر عيار اينجا
ولي زابست اينجاگه جمالش
که اعيان آمد از نور جلالش
از آنحضرت بد اينجا بي بهانه
در آمد گشت اينجا گه روانه
از آن درياي بيچون آمدست او
در اين درگاه در کلي نشست او
حقيقت آب اينجا زندگاني است
در او بسيار اسرار معاني است
فتاده در ره جان او خوش و تر
حقيقت ميرود هر لحظه خوشتر
خوش و تر ميرود چون باد در جان
کند دل را و جسم آباد در جان
خوش و تر ميرود در کوي معشوق
باميد وصال روي معشوق
خوش و تر ميرود در شي روانه
که تا بخشدت حيات جاودانه
خوش و تر ميرود در جمله پيدا
حقيقت ميکند هر لحظه غوغا
خوش و تر ميرود در کوي دلدار
شود هر نقش از او اينجا پديدار
درون باغ و بستان شادمانه
شود در سوي صحراها روانه
درون باغ و بستان خرم و کش
رود در باد و خاک و عين آتش
کند ره در سوي هر سه بتحقيق
يکي گردد وي اندر عز و توفيق
گهي بر صورت گندم بر آيد
گهي در صورت او جو نمايد
گهي بر صورت و عين حشايش
کند او در بهار اينجا گشايش
گهي بر صورت انگور باشد
درون ميوه ها پر نور باشد
گهي جان بخشد اندر عين بستان
که شير شوق آرد سوي بستان
ز جان کن فهم تا اين سر بداني
که در آبست اسرار معاني
پس آنگه از بهار ميواه الوان
شود مر نطفه در انسان و حيوان
شود مر نطفه و بنمايد اسرار
ز حيوان ميکند انسان پديدار
از آن هر سه وزين يک چون چهارست
حقيقت ديد مولي آشکاراست
نظر کن نطفه را در اصل آغاز
که آبي بود وز آبست اين باز
حقيقت بود او چون گشت نطفه
که تا پيدا کند همچون تو تحفه
ترا چون اصل از آب مني است
از آنت اين همه کبر و مني است
کجا يک نطفه با دريا برآيد
کجا يک ذره با الا بر آيد
حقيقت همچو آبي و تو در آب
نظر کن تا ببيني تابش و تاب
نظر کن آب را نور حقيقت
که انسان داد منشور طبيعت
همه آبست اگر تو باز بيني
نظر کن سوي او تا راز بيني
همه آبست و آب آيد جمالش
که اينجا مي نمايد هر کمالش
همه آبست وز آبيم زنده
چنين آمد بنزد جان بنده
همه آبست و آب از جوهر ذات
شتابان ميرود در جان ذرات
همه آبست و آب از جوهر کل
روانه در تو است و تو يقين کل
همه آبست او و در شيب و بالا
حقيقت راه دارد سوي الا
ز شيب هر شجر بالا شود او
حقيقت در سوي الا شود او
نمي بيني و آنرا تا نخواني
از آن ماء طهور اينجا نداني
خوشي از آن اينجا زنده باشد
مر او را جمله ذره بنده باشد
نمي خواني از آنش ره نداني
که سر آب در خود باز داني
از آن حضرت زمستان را نظر کن
دل و جانت دگر زين سر خبر کن
نه باران آيد از آنحضرت پاک
زمستان اندر اينجا بر سر خاک
حقيقت آب آن درياي بود است
که در اينجا حقيقت رخ نمودست
از آنحضرت بدين منزل کند را
شود در کوه و يخ در کوه پيدا
حقيقت سر بيچون در بهار است
که رنگارنگ صنع بيشمار است
حقيقت در بهار اين سر بداني
که موجود است در تو اين معاني
نظر کن تو بدين هر چار بيچون
که بنمايد در او نقش دگرگون
هزاران رنگها بيرون برآرد
گل و شمشاد بر سنگ او نگارد
هزاران رنگ گوناگون الوان
ز خاک مرده پيدا ميکند جان
هزاران رنگ گوناگون بصحرا
کند از صنع خود در آب پيدا
هزاران رنگ گوناگون ابر کوه
برون آرد بهار و گل به انبوه
هزاران رنگ گوناگون سوي باغ
بر آرد او ز صنع خود ابر راغ
همه حمد و ثنايش بر دل و جان
همي گويند اندر پرده پنهان
ز خود اظهار ميکرد اندر اينجا
منقش سرخ و زرد آسوده آسا
بهر رنگي که بنمايد عيان او
ببايد سوي خورشيد جهان او
همه در آفتاب عالم افروز
شوند اندر بهاران شاد و فيروز
چو قرص خور سوي برج حمل را
روانه کرد حي لم يزل را
بود خورشيد نور افروز جمله
از آن خواهد ورا نور و نه جمله
حقيقت چونکه خورشيد حقيقي
کند نورش ابا جمله رفيقي
سه ماه اندر جهان فصل بهار است
بدان اين سر که از من يادگارست
در اين سه ماه عالم شاد باشد
ز خورشيد اينجهان آباد باشد
در اين سه ماه عالم نور گيرد
جهان از نور خود منشور گيرد
جهان از نور خور تابان نمايد
درون هر شجر صد جان نمايد
جهان از نور خور تابنده باشد
شجرها چون مه تابنده باشد
جهان چشم و چراغي باز بيند
که سالي اندر اين سر راز بيند
چو شش مه بگذر بر گندم و جو
فکنده باشد او بر جمله پرتو
شود پخته ز نور تاب خورشيد
دگر سوي دگر دارند اميد
رساند جمله را در آخر کار
فرو ريزد همه گلها بيکبار
حقيقت گوسپند و گاو و اشتر
ز حيوآنها گياهان ميخورند پر
همه در سوي نطفه باز گردند
ز سر عشق صاحب راز گردند
ز سر عشق هر يک در مکاني
حقيقت زندگي يابند و جاني
ز سر عشق در درياي بيچون
نمايد هر يکي نقش دگر گون
ز سر عشق در ديد تجلي
شوند پيدا بسي در دار دنيي
در اينمعني که من گفتم شکي نيست
که پيدائي و پنهان جز يکي نيست
همه از او شود پيدا و در آب
نمايد صورت هر چيز درياب
از او پيدا شود در نوبهاران
حقيقت ميوه اندر باغ و بستان
از اول باغ پر نقش و نگارست
نه از يک لون اينجا بيشمار است
دگر اينجا فرو ريزد باخر
کند مر ميوه هاي خوب ظاهر
از آن ناپختگي چون پخته آرد
بمعيار خرد آن سخته آرد
همه لذات انسانست درياب
يکي اصل دگرسانست درياب
همه اندر خورش آنرا کند اکل
ز ديدت اين بيان بشنو از اين نقل
ز ديده ميکند تقرير قرآن
و انبتنافها حبا تو برخوان
همه از قدرت کل آشکاراست
بهر لوني از اين کل آشکارست
همه اندر نبات اينجا يقين است
کسي داند که کلي دوست بين است
همه از آب موجودست درياب
که پيدا ميشود اين جمله در آب
همه از آب موجودست ميدان
من الما را ز سر دوست برخوان
از آن چون مينداني اصلت اينجا
کجا دريابد اين سر گوشت اينجا
بچشم اين ديدني کلي بداني
ببيني نيز گر کلي بداني
دل پاکيزه بايد کين بداند
وگرنه هر کسي اين را نخواند
همي خوانند قرآن جمله اينجا
همي دانند يک اسرار اينجا
همه خوانند قرآن و ندانند
از آن در سر قرآن ناتوانند
همه خوانند قرآن در شريعت
ره او مي ندانند از حقيقت
همه خوانند قرآن و چه سود است
که کس آگه از او اينجا نبوداست
همه خوانند قرآن در بر دوست
کسي بايد که باشد رهبر دوست
همه خوانند قرآن از پي راز
نمي يابند از اسرار کل باز
همه خوانند قرآنرا در اسرار
وليکن سر قرآن کي پديدار
بود کين جا ترا زين سر حقيقت