که چون منصور در عين اليقين شد
کسي در کعبه جانان صفا ديد
که بود خويشتن مر مصطفا ديد
کسي در کعبه جانان اناالحق
زند کو باز بيند راز مطلق
حرم گاهي است جانت کعبه يار
وصال او در آنجا گه پديدار
وصال حق در اينجا جوي بيچون
که بنمايد محمد بيچه و چون
ز ديد مصطفي در کعبه دل
ترا مقصود کل آيد بحاصل
ز ديد مصطفي دم زن بعالم
که بنمايد ترا سر دمادم
ز ديد مصطفي بين ذات در خويش
اگر برداري اينجا گاه از پيش
حجاب کفر و زو گردي مسلمان
باخر باز يابي روي جانان
وصال مصطفي دان ذات مطلق
که ميگويم ترا آيات مطلق
يقين کنت نبيا گر بداني
بجز احمد دگر چيزي نداني
يقين ما کان زبر خوان تو ز قرآن
که تا باشد ترا اين نص و برهان
کسي در کعبه جانان قدم زد
که بود خويشتن او بر عدم زد
کسي در کعبه جانان يقين يافت
که بود مصطفي را پيش بين يافت
چو حق با مصطفي اسرار گفتست
نگه ميدار آنچت يار گفتست
منه پاي از شريعت دوست بيرون
وگرنه اوفتي در خاک و در خون
منه پاي از شريعت دوست بر در
که ناگه اوفتي از خير در شر
شريعت پيش گير و بي بلا باش
حقيقت آنگهي عين لقا باش
شريعت پيش گير و راز درياب
که از شرع محمد يابي اين باب
در احمد زن و زو کن تو لا
که تا اويت رساند سوي الا
در احمد زن و وز غم جدا گرد
ز ديد مصطفي ديد خدا گرد
در احمد زن و اسرار او بين
ز ديد او يقين انوار او بين
در احمد زن و فارغ نشين تو
ز ديد او عيان ديدار بين تو
در احمد زن و زو خواه اينجا
حقيقت تا نمايد شاه اينجا
حقيقت باز دان زو در شريعت
که او بنمايدت حق بي طبيعت
باذن او شو اندر ذات بيچون
ز ذات مصطفي حقست بيچون
مشو مجنون و عاقل باش در شرع
که اينجا باز داني اصل از فرع
يقين گر مصطفي را دوست داني
از او اسرار ذاتت باز داني
يقين گر مصطفي جوئي ره او
ببوسي خاک پاک درگه او
يقين گر مصطفي بنمايدت دوست
برون آرد ترا چون مغز از پوست
يقين گر مصطفي بنمايدت راز
به بيني در نفس انجام و آغاز
يقين گر مصطفي رازت نمايد
ره گم کرد کي بازت نمايد
تولا کن که او ديدست الله
حقيقت راز بشنيدست ز الله
از او يابي معاني تا بداني
وگرنه خوار و سرگردان بماني
من از وي باز ديدم راز تحقيق
و ز او هم يافتم آيات توفيق
يکي را باز بين در عرش و کرسي
که گردي در زمانه روح قدسي
يکي را باز بين لوح و قلم دوست
پس آنگه زن بجز حق کل رقم دوست
يکي را باز بين در عين جنت
که هستي آدم اندر اصل فطرت
يکي را باز بين در فرش اينجا
که نوري آمده در عرش اينجا
يکي را باز بين در عين آتش
مشو مانند او جانان تو سرکش
يکي را بازبين در دمدمه باد
در او روح فنا کن در يکي باد
يکي را باز بين در آب اعيان
که زان آبست اينجا جسم تابان
يکي بنگر ز خاک و باز بين تو
حقيقت بازبين و راز بين تو
همه در خاک و خاک از صانع پاک
نهاده بر سر خود تاج لولاک
ز ديد مصطفي در خاک بنگر
در او اسرار صنع پاک بنگر
همه در خاک شد موجود تحقيق
از او بنگر تو بود بود تحقيق
ز اصل خود اگر واقف شوي تو
در اعيان خدا واصف شوي تو
يقين خاکست مر آيينه بنگر
جمال دوست مر آيينه بنگر
درون خاک ميدان تو که خاکي
بصورت ليک معني ذات پاکي
درون خاک پيدا آمدستي
هم اندر خاک يکتا آمدستي
تو اندر خاکي و خاک از تو بينا
حقيقت سرشناس اي پير دانا
تو اندر خاکي و روح تو در خاک
همين اطوار دارد سوي افلاک
تن از خاکست و جان از بهر تو يار
درون خاک پاک آمد پديدار
تن از خاکست و جان از ذات بنگر
ز خاک بسته نقاش بنگر
ز خاکت باز گفتم باز دان تو
ز خاک پاک اينجا راز دان تو
نگفتست جسم از خاکست اينجا
ببيني روح قدس پاک اينجا
حقيقت خاک واصل گشته دانم
فلک از بهر او سرگشته دانم
فلک سرگشته شد از بهر طين او
که طين دارد يقين عين اليقين او
همه نور حقيقت در سوي خاک
مراو ريزد ز ذاتت سوي افلاک
حقيقت نور حق در خاک ديدم
از اينجا من در اين درگه رسيدم
حقيقت خاک درگاه الهست
کسي داند که در راه الهست
در اين درگاه آدم گشت پيدا
حقيقت جان جان گشته هويدا
در اين درگاه آدم آفريدند
ملايک عشق از جانم مزيدند
در اين درگاه کلي سجده کردند
همه زينجايگه مر گوي بردند
همه در سجده آدم شده باز
که آدم بود اندر عزت و ناز
از آندم بود آدم در سوي خاک
حقيقت آمده از حضرت پاک
از آن دم در اين درگاه آمد
حقيقت او ز ديد شاه آمد
از آن حضرت نفخت فيه من روح
دميد اندر وجود او و هم نوح
ابا شيث و ابا عين خليلش
تمامت انبيا زوبين دليلش
در اين خاک از يکي پيدا نمودند
چو نيکو بنگري يک ذات بودند
چراغي بود آدم باز کرده
از آن بد عزت جان هفت پرده
از آن بود آدم اينجا ذات بيچون
که اندر خاک آمد بيچه و چون
چراغ نور وحدت بوده اينجا
عيان ذات قربت بوده اينجا
از او پيدا شدند اينجا تمامت
از او بنگر تو اين شور و قيامت
چراغي از چراغي بازکن تو
دگر زين راز ديگر راز کن تو
چنان دان کين هه از يک چراغند
فتاده از ازل در عين باغند
چو دنيا کشتزار آنجهانست
در اينجا تخمها گشته عيان است
يکي تخمست چندين بر بداده
همه اندر بر رهبر نهاده
يکي تخمست اندر ذات موجود
هزاران قسم در ذرات موجود
يکي تخمست از سر الهي
بداده تخم اينجا از کماهي
يکي تخم است اگر تو باز بيني
درونت گشته آنگه راز بيني
يکي تخمست آدم تا بداني
از او پيدا شده گنج معاني
در اين خاکست اينجا تخم کشته
حقيقت سجده اش کرده فرشته
ترا چون تخم از خاکست مولود
زبان خويش را ميکرده سود
نديدي تخم خود اي آدم پير
از آني دائما در عين تدبير
توئي آدم ز آدم باز زاده
تو بازي ليک از شهباز زاده
توئي در اصل فطرت شاهبازي
که داري در يقين با شاه رازي
در اينجا راز خود را باز بين تو
اگر مردي در اينجا راز بين تو
سجودت کرده اينجا مر ملايک
نمي يابي مر اين سر فذلک
حقيقت اينچنين جوهر که روحست
از آن دم آمده فتح و فتوحست
تو او را اينچنين مر خوار داري
حقيقت کمتر از نشخوار داري
بخورد و خواب کردستي بضاعت
رسي اينجا که خواهي مرقناعت
ببردن تا نيابي شرمساري
زهي نادان ندانم در چکاري
ترا از جمله اشيا آفريدست
کرامت مر ترا کلي گزيدست
ترا آخر نمود اي خوار مسکين
چنين مانده ترا رو زار و مسکين
ترا پيدا نموده عزت خويش
تو افتاده چنين در لذت خويش
ترا زان جوهر قدس حقيقت
که پنهان آمدستي در طبيعت
تو از آن جوهر قدسي عياني
که مکشوف است در تو هر معاني
تو از آن جوهر قدسي باعزاز
که اينجا آمدستي و شدي باز
تو از آن جوهري کز جمله اشيا
از آن جوهر شدست ايدوست پيدا
حقيقت آدمي و ني ز آدم
که اعيان آمدستي تو از آن دم
نفخت فيه منه روحي در اين جسم
در اينجا باز ماندستي تو در جسم
نفخت فيه من روحي در اسرار
در اين جسم آمدستي کل پديدار
نخفت فيه من روحي ز اعيان
حقيقت اسم بنهادي تو در جان
نفخت فيه من روحي يقين تو
اگر باشي در اين سر راز بين تو
نفخت فيه من روح از صفاتي
که از نفخ يقين اعيان ذاتي
نفخت فيه من روحي عياني
که مکشوفست در تو هر معاني
نفخت فيه من روحي تو از ذات
منقش گشته اندر عين ذرات
نفخت فيه من روحي وصالي
چرا افتاده در عين وبالي
نفخت فيه من روحي ز ديدار
تو داري اندر اينجا سر اسرار
نفخت فيه من روحي تو در ياب
سوي آن نفخه ديگر زود بشتاب
نفخت فيه من روحي چه چاره
همه ذرات در تو شد نظاره
نفخت فيه من روحي ز اشيا
همه در تو شده اينجا هويدا
نفخت فيه من روحي تو خورشيد
بخواهي ماند اندر سايه جاويد
نفخت فيه من روحي تو در ماه
زده بر آفرينش نورت اي شاه
نفخت فيه من روحي ز جنات
حقيقت سجده تو کرده ذرات
نفخت فيه من روحي در آتش
در اين آتش فتادستي عجب خوش
نفخت فيه من روحي تو از باد
ز نور خويش کرده باد را باد
نفخت فيه من روحي تو در آب
فکنده نور خود را اندر او تاب
نفخت فيه من روحي تو در آب
فکنده نور خود را اندر او تاب
نفخت فيه من روحي تو در طين
در اين طين مر جمال خويشتن بين
مر اين صورت مبين کاينجا چنانست
جمالت برتر از حد کمالست
جمالت برتر از کون و مکانست
يقين کون و مکان در تو عيانست
جمالت پرتوي بر عالم افتاد
که آن پرتو درون آدم افتاد
جمالت بي نهايت اوفتادست
لطيفي پس بغايت اوفتادست
جمالت رشک ماه اندر خور آمد
حقيقت مردمي زان خوشتر آمد
جمالت عالم دل در گرفتست
رقم بر چرخ و ماه و خور گرفتست
عجائب صورت معني نموده
لطافت بر لطافت در فزوده
همه حيران تو مانده تو حيران
ز خود تا تو چه چيزي مانده پنهان
تو اندر پرده عزت بمانده
در اين قربت از آن حضرت بمانده
حقيقت تو از اين آيينه هستي
ز بود خويشتن بت ميپرستي
در اين آيينه موجودي هميشه
که اندر بود کل بودي هميشه
در اين آيينه بر خود عاشقي تو
از آن در عشق کلي لايقي تو
در اين آيينه پيدائي و پنهان
حقيقت جاني از ديدار جانان
وجود جملگي اينجا تو داري
که هم پنهان و هم پيدا تو داري
چنان طوفان فکندي در گل و دل
که کردي در يقين عطار واصل
در اينمعني ترا در خويش ديدم
بجز تو من کس ديگر نديدم
حقيقت سالکانت بنده آمد
که رويت چون مه تابنده آمد
حقيقت بدر و خورشيد منيري
سزد کافتاد گان را دستگيري
ز شوقت جانها دادند عشاق
که در عين توئي افتاده طاق
ز شوقت جان چه باشد تا فشاند
بسر در راه تو انسان نماند
ترا داند هر آنکو واصل آمد
که مقصود از تو کلي حاصل آمد
تو مقصودي دگر تحقيق هيچست
بجز تو جمله نقش پيچ پيچست
تو مقصود جهاني و وجودي
که نزد عاشقانت بود بودي
زهي ديدار تو ديدار بيچون
نمود روي خود از کاف وز نون
نمودستي رخ اندر حقه خاک
ز بهر تست گردان نجم و افلاک
ز بهر تست گردان آفرينش
توئي مر جزو تو اينجا يقينش
چنانت اندر اينجا باز ديدم
ترا انجام با آغاز ديدم
توئي اصل چنان گمکرده باز
خود اينجا تو نداني خويشتن راز
چنان گمکرده در پرده خود تو
که بنمودستي اينجا نيک و بد تو
حجابت صورت افلاک آمد
نمود عشقت اندر خاک آمد
حجابت صورتست و عين رازي
که خود را زين حجابت ديده بازي
حجابت صورتست و بس حجابست
از آن اينجات اعداد و حسابست
حجابت صورتست اي کار ديده
خود اندر پيچ و شش ناچار ديده
خود اندر چار و شش بنموده تو
ازل را با ابد پيموده تو
خود اندر چار و شش ديدي سرانجام
بتو پيدا شده آغاز و انجام
خود اندر چار و شش ديدي هميشه
ز غفلت خويش خوش داري هميشه
مشو غافل که عقل کل تو داري
ز نور جزو و کل اسرار داري
مشو غافل که اسرار جهاني
بمعني اينجهان و آنجهاني
رسيدستي يقين زان حضرت پاک
وطن کردستي اندر حقه خاک
در اينمنزل مکن اينجا قراري
مجو زين منزل آخر هيچ ياري
رسيدستي در اينمنزل يقين تو
فرو ماندستي اندر کل يقين تو
رسيدستي در اينمنزل حقيقت
گرفتاري کنون سوي طبيعت
در اين منزل مکن اينجا قراري
مجو زين منزل آخر هيچ ياري
در اينمنزل مکن اينجا مقامت
که يابي بيشکي درد و ندامت
در اينمنزل مکن جز نيکنامي
که در عشقت حقيقت کل تمامي
در اين منزل نظر کن بود اول
مشو در هر صفت بر خود معطل
در اينمنزل بجز از شرع منگر
يقين اصل بين و فرع منگر
در اينمنزل ز دين تقوي نگهدار
ز صورت بگذر و معني نگهدار
در اينمنزل بتقوي جان مصفا
کن و کم گرد در عين مسما
در اينمنزل ز تقوي شادمان شو
بپاکي از حقيقت جان جان شو
در اينمنزل بتقوي دل فرو شوي
درون جان و دل اسرار کل جوي
در اينمنزل بتقوي راست رو باش
خموشي کن تو بي فرياد و او باش
در اينمنزل مکن بد تا تواني
که نيکي يابي از سر معاني
در اينمنزل نکو نامي بدست آر
که تا باشي حقيقت صاحب اسرار
در اينمنزل ز ديد شرع مگذر
ز شرع دوست در معني تو برخور
در اينمنزل مبين جز يار تحقيق
که مي بخشد ترا مر يار توفيق
در اينمنزل نخواهي بود پيوست
مکن بس جان خود اينجايگه پست
در اينمنزل تو خواهي رفت ناچار
يقين بي صورت پنج و شش و چار
از اينمنزل تو خواهي رفت بيرون
حقيقت عاقبت در خاک و در خون
از اينمنزل تو خواهي رفت بيشک
فنا خواهي شدن در ذات اکل يک
بس ايجان چون در اينجائي بدنيا
نظر کن پيش از اين ديدار مولي
در اينجا بازبين پيش از شدن باز
نمود عشق خود ز انجام و آغاز
در اينجا باز بين اي کار ديده
که تا باشي حقيقت يار ديده
در اينجا بين و اينجا رو بشادي
که چون بيني تو اينجا داد دادي
ترا مقصود صورت بد در اينجا
يقين خود ضرورت بد در اينجا
يقين خويشتن را ميشناسي
که هستي جوهر و بس بيقياسي
تو اينجا جوهري چون از نمودار
درون بحر استغنا پديدار
در اين بحر حقيقت جوهر اوست
صدف بگرفته پنهاني تو از پوست
در اين بحر صدف بشکن حقيقت
صدف اندر نمود خود طبيعت
برون آي و نمايت جوهر اينجا
گذر کن از صدف مگذر در اينجا
کجا تو قيمت ايندم بداني
حقيقت جز دمي اينجا نراني
بخورد و خواب ماندي باز اينجا
حقيقت مي نراني باز اينجا
نه از خود يک نفس آسوده تو
از آن در رنج و غم فرسوده تو
همه رنج تو بهر خورد و شهوت
بود زاني يقين در عين نخوت
همه رنج تو از کبرست وز کين
از آن اينجا نداري هيچ تمکين
همه رنج تو از تست و ز صورت
از آن ايندم نمي يابي حضورت
حقيقت مردم اندر ماجرائي
ز غفلت مانده در چون و چرائي
مگو چون و چرا زين فعل بگذر
صفات ذاتي و در فعل منگر
چرا خود را چنين محبوس داري
در نابسته را مدروس داري
اگر باشي چنين در حقه خاک
کجا گردي ز آلايش يقين پاک
اگر باشي چنين نادان بماني
بميري ره سوي معني نداري
چه تو چه گاو و خر هر دو يکي دان
تو اينمعني حقيقت بيشکي دان
چو تو در لذت نفس و هوائي
مثال قطره از دريا جدائي
جدائي اينزمان از عين دريا
درون چشمه در شور و غوغا
کجا در سوي کلي رهبري تو
که مانده چون بقر بيشک خري تو
مشو در عين لذات بهيمي
اگر جويان حوران و نعيمي
مشو در صورت کبر و حسد تو
برون بر مر کدورت از جسد تو
صفا ده اندرون را از طبيعت
ز شرع کل شو اينجا در حقيقت
صفا ده اندرون از شهوت و آز
چو مردان اندرين ره سر برافراز
صفا ده اندرون از زشتخوئي
اگر گردي چنين بيشک نکوئي
صفا ده اندرون از خواب کردن
بنه نزديک شرع از صدق گردن
تقرب کن تو اندر شرع احمد
که بيرون آوري ياجوج از بند
چه ميداني که چه بودي در اينجا
چو گردي پاک معبودي در اينجا
خدا در تست بي آلايش ايدوست
وجود خويش کن پالايش ايدوست
درون خاکي اندر حضرت پاک
مکن آلوده خود را اندر اينخاک
از اين آلودگي تا چند گويم
منم پيوند کل پيوند جويم
چو عطار اينزمان بگذر ز خوابت
که در عقبي نباشد مر عذابت
چو عطار اينزمان بگذر تو از خود
که تا کردي ز تقوي اندر او فرد
چو عطار اينزمان کن راستي تو
که تا هرگز نيابي کاستي تو
چو عطار اينزمان آهسته جان باش
حقيقت بود پيدا و نهان باش
چو عطار اينزمان ديدار مي ياب
همه از جان و دل اسرار مي ياب
چو عطار اينزمان از خود فنا گرد
برانداز اين حجاب و کل خدا گرد
چو عطار اينزمان تو پاک رو باش
که ناگاهي ببيني ديد نقاش
چو عطار اينزمان ره راه کن خود
بمنزل اندر آي و شاد کن خود
چو عطار اينزمان بود فنا باش
حقيقت پير معبود بقا باش
چو عطار اينزمان بين ذات بيچون
گذر کرده ز خويش و هفت گردون
بزير پاي همت در نهاده
در معني ز ديد کل گشاده
چنان کرده است ره تا باز ديدست
بنزد شاه بيشک راز ديدست
چنان کردست اينجاگه سلوک او
که در ره شد بر شمس الدلوک او
چنان کردست در اينجايگه راه
که در منزل پديدست او رخ شاه
ره جان کرد و جانان باز ديد او
نظر کرد و مرش خود راز ديد او
ره جان کرد و اينجا ديد ديدار
همه از او پديدار او ناپديدار
ره جان کرد و جان شد اندر اينجا
ز ديد خويش پنهان شد در اينجا
ره جان کرد ديد او ذات موجود
از او ديدند مر ذرات مقصود
ره جان کرد و جان را ديد صافي
چو آدم ديد ديد ديد صافي
چو آدم راز جانان در بهشت او
بديد و جمله از باطن بهشت او
چو آدم در بهشت جان قدم زد
در آخر جزو را در کل رقم زد
چو آدم در بهشت جان بقا يافت
بنور بدر عالم مصطفا يافت
چو آدم در بهشت جان حقيقت
قدم زد بيشکي او در شريعت
چو آدم در بهشت جان بقا شد
ز جنت در گذشت و کل خدا شد
چنان از وصل جانان ناپديد است
که اندر وصل در گفت و شنيدست
چنان از وصل جانان يافت اعزاز
پديدست از يقين انجام و آغاز
نمود دوست شد تا دوست ديدش
يقين با اوست مر گفت و شنيدش
ز خود بگذشت تا کل دوست گشتست
حقيقت مغز شد بي پوست گشتست
همه او ديد و جز او غير نگذاشت
يکي شد در درون و سير بگذاشت
يکي شد در درون و ديد دلدار
يکي شد او ز ديد ديد دلدار
بجز دلدار چيزي مي نديد او
هم از دلدار شد مي ناپديد او
فنا شد بود عطار از ميانه
رسيد اندر لقاي جاودانه
فنا شد بود عطار از دو عالم
از آن دم زد اناالحق در دمادم
فنا شد بود عطار از نمودار
از آن زد مر اناالحق خود بخود يار
فنا شد تا ز لا الا عيان ديد
نظر کرد و زلا کل بي نشان ديد
فنا در لا شد و ديدار لا يافت
در آن لا آخرو ديد خدا يافت
ز حق در حق يقين حق يافتست او
از آن در جزو و کل بشتافتست او
ز حق در حق حقيقت حق بديدست
از آن در حق چو حق حق ناپديدست
ز حق در حق چنان شد در فنا باز
که از حق يافت حق حق را لقا باز
چو حق حق ديدار صورت گذر کرد
حقيقت بود حق از حق خبر کرد
ز حق در حق حقيقت حق عيان ديد
حقيقت حق عيان عين العيان ديد
ز حق در حق چنان موجود آمد
که او را جمله حق مقصود آمد
ز حق در حق لقاي جاودان يافت
نظر کرد و خود اندر جان جان يافت
ز حق حق گفت ني باطل نديد او
همه ذرات جز واصل نديد او
زحق حق گفت در راز نهاني
همه در شرح اسرار و معاني
ز حق حق گفت اينجا سر مطلق
ز حق دم زد در اينجا از اناالحق
ز حق حق گفت کل خود ديد توفيق
ز حق در حق حق دريافت تحقيق
ز حق حق گفت اينجا راز بيچون
وز او بشنفت اينجا بيچه و چون
ز حق حق گفت بود جاودانت
حقيقت حق ز پيدا و نهانت
چنان در حق گمست و حق در او گم
که غير قطره شد در عين قلزم
چنان در حق عيان جاودان ديد
که ذراتي شد و هر دو جهان ديد
چنان در خود دو عالم يافت در خود
بمعني و بصورت کل رقم زد
چنان در حق عيان سر لا شد
که گوئي دائما ديد خدا شد
چنان در عين توحيدست در ديد
که چيزي مي نداند جز که توحيد
چنان در عين توحيدست در خود
که يکسانست بيشک نيک با بد
چنان در عين توحيدست در راز
که خود ميداند او انجام و آغاز
چنان در عين توحيدست گويا
که خود در خود شدست او ديد يکتا
چنان در عين توحيدست بيشک
که چيزي نيست نزديکش بجز يک
چنان اندر يکي محبوب ديدست
که طالب جملگي مطلوب ديدست
چنان اندر يکي شد بي نشان باز
که در يکي به بيند جان جان باز
مگو عطار خاموشي گزين تو
در اين معني بجز يکي مبين تو
عنان را بازکش از سوي اين راز
مگو اين سر دگر با هيچکس باز
عنان را باز کش در سوي حضرت
دگر مر تازه کن مرجان حضرت
عنان را بازکش تا دم زني تو
يقين دم در دم آدم زني تو
چنان مستغرق عشق يقيني
که جز حق در همه چيزي نبيني
چنان مستغرق درياي بودي
که در حق جسم و جان اينجا ربودي
چنان مستغرق درياي شوقي
که اندر ذات کل يکتاي ذوقي
چنان ديدي تو با خود در يقين باز
که حقي و مگو ديگر تو اين راز
ابا لبيک يا خود جوي جمله
عيان ديد از خود جوي جمله
عيان ديد در خود بين و تن زن
دمادم گفت را زين گفت بشکن
دمي با صورت و يکدم معاني
همي پرداز اسرار و معاني
حقيقت جان در اين معني بداند
يقين در قربت اين معني بداند
نداند صورت خود اينچنين راز
که موجود است در انجام و آغاز
بوقت صورت اين معني بيابد
که گمکرده سوي مولي شتابد
چو صورت اين بيابد آخر کار
شود اندر فنا مانند عطار
از آن گفتم بقدر هر کس اين سر
که ميباشد در اينمعني ظاهر
ترا چون نيست باطن اين حقيقت
نگه ميدار ظاهر در شريعت
بظاهر کوش و در باطن نظر کن
همه ذرات آنگاهي خبر کن
بظاهر کوش اينجا تا تواني
که بگشايد ترا راز معاني
حقيقت باز بيني آخر کار
بتقوي و بمعني ظاهر يار
ولي صبريت بايد کرد اينجا
که تا گردي حقيقت فرد اينجا
ز صبرت عاقبت يابي سرانجام
بيابي از کف ساقي جان جام
ز صبرت عاقبت محمود باشد
در آخر ديدنت معبود باشد
ز صبرت کام دل اينجا برآيد
بصبرت غصه و غم بر سر آيد
ز صبرت باز بنمايد جمالش
بصبرت مي بيابي کل وصالش
ز صبرت باز بنمايد رخ خويش
بصبرت اين حجب بردار از پيش
خدا را صبر مؤمن دوست دارد
مراد از صبر در آخر برآرد
رهت ميپرس از هر پير اينجا
که يابي پير با تدبير اينجا
که ناگه پيرت اينجا رخ نمايد
زنا گاهي رخ فرخ نمايد
طلب کن پير خود در اندرون تاز
که با تو پير گويد در يقين راز
طلب کن پير تا اينجا بيابي
درون خويش از او يکتا بيابي
طلب کن پير ميگويد يقينت
که اندر اندرونت پيش بينت
طلب کن پير را کو پيش بين است
که پير کل ترا عين اليقين است
طلب کن پير تا کل راز گويد
ترا از ديد کلي باز گويد
نميداني ترا پيري است همراه
ترا افکنده اينجا گاه در راه
نميداني که پيرت هست در جان
حقيقت در صفت خورشيد تابان
نميداني تو پير دير اينجا
که افکنده است اندر سير اينجا
ز پير دير مينا در حجابي