زدي دم از اناالحق جاودانه
چو جانان يافتستي بي بهانه
تو گنج ذات ديدي از يقينت
يکي شد اندر اينجا کفر و دينت
تو گنج ذات ديدي و شدي ذات
ز معمور تو اينجا جمله ذرات
حقيقت گنج ذات اندر صفاتي
ندانم اين بيان جز نور ذاتي
که بايد گنج تو جز ديد عطار
که بگشودي بکل تقليد عطار
از آن عطار در تو ناپديدست
که دائم با تو در گفت و شنيدست
بيانش جملگي با تست اينجا
که او را در ميان جان تو پيدا
شدي و راز گفتي در نمودش
فنا خواهي تو کردن بود بودش
فتاده اول و آخر مر او را
که اينجا کل نظر کردي تو او را
ز تو عطار ديدار تو ديدست
در اينجا عين اسرار تو ديدست
ز تو عطار در تو بي نشان شد
اگر چه در تو اول بي نشان شد
ز تو عطار اين سر يافت آسان
از آن ميگردد او در خويش حيران
ز تو عطار اين سر يافت در جان
از آن شد در وجود خويش پنهان
ز تو عطار در گفت و شنيدست
چگويم کز هويدا نا پديدست
تو گنجي داده عطار اينجا
که ميريزد در اسرار اينجا
تو گنجي داده عطار در خويش
که پرده بر گرفت اينجاي از خويش
تو گنجي داده مر جوهرش باز
که ارزان داده است آن جوهرش باز
تو گنجي داده عطار بفشاند
ترا ديد و ترا اينجايگه خواند
ترا دارد دگر کس را ندارد
اگر چه گنج چون گوهر ندارد
ز گنج ذات خود او بي بهانه
ز دي دم از اناالحق جاودانه
که جز آن جوهرش يکي نبيند
اگر چه هست ناپيدا ببيند
از آن جوهر دلا اندر فنائي
چه غم داري که منصور بقائي
توئي گنج و توئي منصور معني
دميده در دم خود صور معني
در اينجا جوهري داري چو منصور
که خواهد بود آن جوهر پر از نور
تواني جوهر خود باز ديدن
چو منصورت ابا تو راز ديدن
چو منصور است با تو در ميانه
ز کشتن بين حيات جاودانه
حيات جان تو بعد مماتست
در آخر مر ترا ديدار ذاتست
حياتي يافت خواهي آخر کار
که ماني تا ابد در وصل دلدار
حياتي يافت خواهي در دل و جان
در آخر هيچ نبود جز که جانان
حياتي يافت خواهي از دم ذات
که از دم زنده گرداني تو ذرات
حياتي يافت خواهي بي چه و چون
که محکوم تو گردد هفت گردون
حياتي يافت خواهي عاشق آسا
که باشي بيشکي در عشق يکتا
حياتي يافت خواهي آن سري تو
که معني يافت خواهي جوهري تو
حياتي طيبه آن نام دارد
که شاه اندر يدالله جام دارد
دهد مر جام عشق آنجا که خواهد
که آخر گنج ذات خود نمايد
دهد آن جمله را مر جمله عشاق
که تا گردند در آخر همه طاق
دهد آن جام معني سالکان را
که تا بيهوش بيند جان جان را
دهد آن جام اندر آخر کار
حجاب عقل بردارد بيکبار
دهد آن جام و بنمايد جمالش
بتاند آن زمان نور جلالش
دهد آن جام پس گويد اناالله
ايا عاشق از اين سرباش آگاه
دهد آن جام و بنمايد رخ خويش
حجاب جسم و جان بردارد از پيش
دهد آن جام مر هر کس بقدرش
بتابد از تجلي نور بدرش
دهد آن جام اگر داري تو طاقت
بنوش آن جام و پنهان شو بظاهر
بنوش آن جام مي از دست دلدار
ز هستي کن خراب آنگه وثاقت
بنوش آن جام و آنگه دم فروکش
مشو از دست و بنگر دست دلدار
بنوش آن جام مي بي عين در خواست
يقين مخفي شو اندر چار و سه شش
بنوش آن جام از سلطان جمله
که جان باشد در آن لحظه مرا راست
بنوش آن جام از سلطان جمله
بنوش آن جام و مستي را بکن تو
که بخشد مر ترا برهان جمله
بنوش آن جام و بنگر عين انجام
چو نتواني مگو از اين سخن تو
بنوش آن جام و بنگر عين آغاز
که تا شاهت چه مي بخشد سرانجام
بنوش آن جام و باش اندر سکون تو
که تا جانت کجا خواهد بدن باز
بنوش آن جام و بنگر سر آنذات
که پير عشق باشد رهنمون تو
بنوش آن جام و وز بيرون منه کام
نگه ميدار از خود جمله ذرات
بنوش آن جام و آهسته شو اينجا
که تا مقصود حاصل بيني و کام
بنوش آن جام چو مردان تو مطلق
بيک ذاتت تجليي کرد و يکتا
نگه ميدار صورت اندر اين باز
که خود حق گويد از مستي اناالحق
تمامت انبيا اين جام خوردند
اگر کردي چنين بيني تو شهباز
ز خاموشي جمال يار ديدند
بخاموشي پس آنگه نام بردند
چو احمد نوش کرد آن جام اول
درون باز يار در خلوت گزيدند
چو احمد نوش کرد اين جام اينجا
نشد ماننده صورت معطل
ز خاموشي که بودش مقتدا شد
نبوت يافت هم فرجام اينجا
چو کرد آن جام نوش از دست دلدار
از آن بر جزو و بر کل پادشا شد
چو کرد آن جام نوش اندر طبيعت
بشد چون ديگران او مست دلدار
در آن هستي حقيقت گشت هشيار
جمال جاودانش شد پديدار
در آن مستي چنان هشيار حق بود
که از مستي بکل ديدار حق بود
در آن مستي اساس شرع بنهاد
حقيقت اصل کل در شرع بگشاد
رموز سر جانان با کس نگفت او
بجز حيدر ز ديگر مي نهفت او
چنان در قربت دانش عيان شد
که در قربت جمال بي نشان شد
در آن قربت که بد ديدار الله
چنان بد دائما در عشق آگاه
که ميدانست ايجا راز بيچون
شريعت کرد اساس بي چه و چون
چو ميدانست صرف هر وجود او
حقيقت کرد حق و حق سجود او
پس آنگه گشت واجب جمله را سر
که تا دارند نگه معني ظاهر
سجود دوست کرد از بي نشاني
مر او را منکشف شد از معاني
سجود دوست کرد اندر بر دوست
که او بد در حقيقت رهبر دوست
سجود دوست کرد و شکر او گفت
حقيقت دم زد و اسرار بنهفت
سجود دوست کرد اندر حقيقت
از آن تقوا نبودش خود وصيت
بعزت يافت تقوي وز فتوت
بدو اظهار شد سر نبوت
بعزت يافت ينجا گه کمالش
که بنمود او ز اظهار جلالش
سجود دوست کرد از آشنايي
نزد دم چون کسان اندر خدائي
بعزت يافت اينجا ذات بيچون
بحرمت برگذشت از هفت گردون
از آن با کس نگفت و ذات بيچون
که کس را خود نمي ديد او چو آن خون
حقيقت کرد مخفي راز اينجا
وليکن با علي گفت باز اينجا
شب معراج او اندر زمين بود
يقين او عيان عين اليقين بود
چنان اندر صفات و ذات ره داشت
که اندر طين يقين ديدار شه داشت
همه ديدار ديد و جاودان شد
وليکن شهر ز ديد خود نهان شد
چنان در سير قربت رفت جاويد
به معني برگذشت از نور خورشيد
تمامت پرده هارا راه کرداو
ز عشقت جزو و کل آگاه کرد او
بهر چيزيکه پيش سيد آمد
اگر چه در نمودش جيد آمد
از آن بالاتر آنجا گه طلب کرد
وجود خويشتن را پر ادب کرد
گذر ميکرد و ميشد سوي افلاک
ابا عقل کل اندر عين لولاک
ز عقل کل گذر کرد و برون تاخت
بيک ره پردهعزت برانداخت
چو پرده برفتاد از عين ذاتش
نگه ميکرد اينجاگه صفاتش
نمود خويشتن را بي غرض ديد
تمامت افرينش در عرض ديد
چنان ديد اندر اينجا عين ديدا
در آخر گر چه کل ديد آفرينش
که ميخواهست کل بيند عيان يار
که اول ديد آخر جملگي اوست
درانمعني هزاران افزينش
چو در عزت جلال کبريا يافت
يکي اندرحقيقت مغزباپوست
همه در خود بديد اندر حقيقت
نمود ذات پاک انبيا رفت
همه در خود بديد اندر يکي بود
وجود پاک او حق بيشکي بود
زمين و آسمانرا يافت خرگاه
همه ذره گدا و او شده شاه
برفعت در تجلي بود اعيان
ز نور آفرينش جمله حيران
حقيقت او چو بود خود نظر کرد
بديد و جمله ذره را خبر کرد
وزان پس بد يقين آفرينش
که مر او خود نبد جز عين بينش
خدا خود ديد و او بد عين الله
نيابد اين سخن هر زشت گمراه
محقق اين بيان در خويش بيند
که سر مصطفي در پيش بيند
حقيقت ذات شد احمد در آندم
بر او ارزني بد هر دو عالم
بر او هر دو عالم محو بنمود
حقيقت ديد خود ديدار معبود
خدا را ديد در خود آشکاره
بعزت شد ز خود در حق نظاره
خدا را او خود بيچه و چون
مگو با آن که گويد آنچه وين چون
خدا را ديد او در آفرينش
ولي در خويش شد عين اليقينش
يقينش زان بد اينجا در نبوت
که ديد آن شب ز اندر عين قربت
يکي را ديد اينجا بيچه و چون
زمين و آسمان اسرار بيچون
يکي را ديد و شد اندر يکي ذات
ز دات اينجا نمود او عين آيات
حقيقت هر چه با حق گفت بنشنيد
ز ذات پاک خود ديدار کل ديد
چو باز آمدي سوي صورت يقين او
بدانسته نمود اولين او
حقيقت حق شد و هم حق بديده
در اينجاگه بکام دل رسيده
حقيقت حق شد و اندر صفا ذات
خبر کرد از نبوت جمله ذرات
چنان بد در صفا ديدار اسرار
که بد خود جان و دل اندر يقين يار
حقيقت چون چنان خود ديد در حق
حقيقت من رآني گفت مطلق
ابا حيدر نهان سر بيان کرد
علي را نيز هم در خود عيان کرد
علي با خويشتن هم کرد يک او
اگر نه اينچنين داني نه نيکو
بود اي مرد رهبر اعتقادات
از اينمعني تو رهبر اعتقادت
محمد را علي دان و علي يار
که هر دو از خدا بودند بيدار
از آن سيد حقيقت لحمک لحم
بيان کرد و ندارد خارجي فهم
که دريابد که حيدر مصطفي بود
ز نور او عيان نور خدا بود
چو هر دو را يکي داني از ايشان
شوي واصل به بيني ذات اعيان
چون سيد با علي برگفت اسرار
علي طاقت نياورد از دم يار
برفت و گفت با چاه و نهان شد
دگر با او ابر شرح و بيان شد
تو گر مانند ايشان راز بيني
نمود عشق ذاتت باز بيني
بود مر جاه دل گر باز گوئي
ابا ناجنس بي ره راز گويي
مکمل باش و دل خاموش ميدار
وگرنه جاي خود بيني تو بردار
حقيقت چون تو خود را در ببيني
چو حيدر فارغ از هر بد نشستي
مگو اسرار با جاهل حقيقت
که جاهل هست در عين طبيعت
نداند داد منکر داد از خود
نمايد مر ترا افعال خود بد
اگر مي راز گوئي با کسي گوي
که آرد مر ترا او روي در روي
يکي باشد ابا تو در معاني
ابا او صرف کن اين زندگاني
که هستند اينزمان مر راز ديده
حقيقت صاحب آن راز ديده
چو با ايشان بگوئي راز خويشت
نهندت مرهمي بر جان ريشت
نه چون نادان که چون اسرار بشنود
دمادم مر ترا انکار بنمود
مگو اسرار حق جانا تو با عام
بترس از عام در شرح کالانعام
که اينجا اصل هست و فرع بنگر
حقيقت اين بيان در شرع بنگر
چو احمد راز خود با مرتضي گفت
نه با مرجاهلون ناسزا گفت
حقيقت مغز ني چون پوست آمد
اگر چه جمله ديد و دوست آمد
بيان در شرع ايندم ميرود کل
که مرعين حقيقت را تو بي ذل
نداني و نيايي يار بيچون
مکو اسرار خود با هر دو گردون
تو اي عطار اگر چه در بلائي
حقيقت بيشکي در عين لائي
نگفتي راز خود جز با دم خويش
که با خود داري اينجا آدم خويش
بمعني راز خود را جز که با خود
از آني فارغ از ديدار هر بد
چو راز دوست با خود گفتي اينجا
در اسرار خود را سفتي اينجا
از آن بردي تو اينجا گوي معني
که داري انس يار و بوي معني
رسيدت در مشام جان حقيقت
شدي فارغ تو از عين طبيعت
جمال يار در صورت بديدي
در اينجا ديد منصورت بديدي
از آن دم در زدي اندر دم دوست
که ديدي مغز جانت را تو بي پوست
از آن داري تو سر عشق دلدار
که ميگوئي همه در ديدن يار
بسي گفتي بسي ديدي تو ببخويش
مگو تا چند خواهي گفت درويش
وليکن تا يکي حرفت بيايد
بگفتن دم فروبستن نشايد
نه اين سر مر تو ميگوئي که جانان
حقيقت ميکند اين نص و برهان
نه اين سر مر تو ميگوئي چه و چون
ترا ميگويد از اسرار بيچون
نه اين سر مر تو ميجوئي حقيقت
که گفتي و يقين ميگو يقينت
خدا بنمود رازت گفت سرباز
در آخر پيش روي يار سرباز
مترس از جان و بين تا چند گويد
که اصل خويش اينجاگاه جويد
مر او را کشتن تو هست مقصود
بکش خود را و کل شو ديد معبود
دمادم مينمايد ديد معراج
دمادم مي نهد بر فرق او تاج
دمادم ميکند اينجا ندايت
در اين اسرارها سر هدايت
تو اينجا يافتي تا خوش بداني
که بگشاده در گنج معاني
ترا اين گنج معني يار بخشيد
باخر مر ترا ديدار بخشيد
ترا اين گنج معني يار دادست
يقين بي زحمت اغيار دادست
ترا اين گنج معني رايگانست
که ديدارش به از کون ومکانست
ترا اين گنج معني شاه بخشيد
حقيقت مر دل آگاه بخشيد
ترا اين گنج معني دوست دادست
حقيقت گنج اينجا در نهادست
بنزد همتت دنيا خالي است
که دنيا سر بسر نزدت خيالي است
بنزد همتت دنيا نيايد
يکي ارزن اگر عمرت سر آيد
ز دنيا آنقدر بس يادگاري
که بنمودت حقيقت دوست باري
ز دنيا آنقدر بس پيش واصل
که مقصود کسان کردي تو حاصل
ز دنيا يادگاري باز ماند
خوشا آنکس که با شهباز ماند
ز دنيا گر چه در آخر فنايست
هميدون عاقبت ديد لقايست
ز دنيا گفتن تو راز حق بود
که گوشت در يقين از دوست بشنود
همه اسرار اينجا فاش کردي
حقيقت نقش خود نقاش کردي
همه اسرار بيچون باز گفتي
ولي با صاحب اين راز گفتي
در اين دنيا بجز نامي نماند
که هر کس را سرانجامي نماند
در اين دنيا بجز نيکي مکن تو
بجز نيکي مياور در سخن تو
بجز نيکي نخواهد بود پاداش
خوشا آنکس که مر او راست پاداش
بجز نيکي نخواهد برد از اينجا
خوشا آنکس به نيکي مرد اينجا
بجز نيکي نخواهد برد با خود
که مر پنهان نماند نيک و هم بد
بجز نيکي مکن اي يار خوشرو
ز نيکي گفته است عطار بشنو
بجز نيکي نماند جاودانه
که کلي نيک ديد يار يگانه
بجز نيکي مکن بر جاي هر کس
که نيکي ميرسد فرياد هر کس
بجز نيکي مکن و ز نيک انديش
که هم نيکيت آيد عاقبت پيش
بجز نيکي مکن در زندگاني
که نيکي يابي اينجا جاوداني
بجز نيکي مکن يار دلفروز
تو نيکي را همه از نيک آموز
بجز نيکي مکن در هيچ بابي
که تا هرگز نه بيني تو غذابي
بجز نيکي مکن تا حق شوي تو
حقيقت نور حق مطلق شوي تو
ز نيکي حق در اينجا رخ نمودست
ز نيکي جملگي پاسخ نمودست
هر آنکو کرد نيکي بد نديد او
حقيقت در ميان خود نديد او
چه بد باشد ز نيکي کردن ايدوست
بنه در پيش نيکي گردن ايدوست
ز نيکي چون نهادي خويش گردن
پس آنگه مر ترا اين گوي بردن
سزد کين جا بري مانند منصور
شوي از نيکي اينجا گاه مشهور
دلا نيکي کن و بد را مينديش
که نيکي آيدت پيوسته در پيش
دلا نيکي کن اندر بردباري
اگر از نيک مردان هوش داري
دلا نيکي کن از نيکي خبردار
که از نيکي شوي از حق خبردار
دلا نيکي کن اندر عين دنيا
تو بيشکي بدي دان پيش دنيا
دلا نيکي کن از جان ناتواني
بدي هرگز مکن تا راز داني
دلا نيکي کن از عين هدايت
که تا يابي تو پيوسته سعادت
به نيکي کوش همچو انبيا تو
که از نيکي شوي عين صفا تو
به نيکي گوش چون منصور حلاج
که از نيکي نهي بر فرقها تاج
به نيکي کوش و نيکي کن ز دنيا
که نيکي دوست دارد يار يکتا
به نيکي کوش و نيکي کن ز دنيا
که نيکي دوست دارد يار يکتا
به نيکي کوش و در نيکي سخن گوي
که از نيکي ببردي از سخن گوي
مکن هرگز بدي تا بد نبيني
چنين دان راز اگر صاحب يقيني
مکن هرگز بدي بر جاي دشمن
که حق را دوست گرداني از اين فن
مکن هرگز بدي بر جاي هر کس
ترا اين نکته ميگويم همين بس
بکن هرگز بدي تا ميتواني
که ماني در عذاب جاوداني
مشو غره ببد کردن در اينجا
که ناگه بشکند هر گردن اينجا
در اين دنيا نمود خود چنان کرد
که در نيکي وجود خود نهان کرد
چنان در نيکوي خود کرد تسليم
ز حق بد دائما با ترس و با بيم
بطاعت زندگاني را بسر برد
پس از طاعت يقين گوي ادب برد
نکرد آزار کس در دار دنيا
پس آنگه رفت تا ديدار مولي
نرنجانيد کس هم خود نرنجيد
جهان چون برگ کاهي او نسنجيد
در آخر رفت اندر نيکنامي
نه در ناپختگي و ناتمامي
هر آنکو اينچنين رفت از نمودار
حقيقت از حقيقت شد خبردار
در آن سر هر چه کردي پيشت آيد
چو نيکو بنگري در خويشت آيد
در آن سر مي بداني کين چه سر بود
خوشا آنکس که اينجا با خبر بود
نداند هر کسي اين سر اسرار
نيابد هر بصر مرديدن يار
مگو آنکو هدايت يافت اينجا
هم از آن پاي مي بشناخت اينجا
در آن سر هر که نيکي کرده باشد
بسوي دوست نيکي بوده باشد
عوض يابد بهشت جاوداني
وگرنه عين دوزخ جاوداني
نه شعر است اين که عين حکمتست اين
حقيقت سر يار و قربتست اين
حقيقت اين بيانها مغز جانست
نه شعر است اين که سر جان جانست
حقيقت جان جان اين رازها گفت
چو گوش دل شنيد اينراز بنهفت
شريعت باز بين است اين بيانها
ز هر گونه نوشتست اين عيانها
چو اصل دوست اينجا باز ديدي
نوشتي آنچه آنجا راز ديدي
حقيقت اصل کل بنموده تو
هزاران چشمها بگشوده تو
هزاران چشمه معني در اسرار
تر در جان و دل آيد پديدار
هزاران چشمه معني تو داري
شده ريزان چو ابر نوبهاري
حقيقت چشمه دل ز آن سرايست
دلت بيچاره اينجاگه بخوابست
تمامت چشمه زان درياي بوداست
که بحر است و ترا چشمه نمود است
حقيقت بحر کل دان چشمهايت
نکو بگشاي اينجا چشمهايت
نظر کن چشمهاي بحر بيچون
که بنمود است اينجا بيچه و چون
از اين دريا که اول چشمه بودست
که بحر است و ترا چشمه ببودست
حقيقت چشمهايت گشت دريا
از آن در ميفشاند بر ثريا
کز آن جوهر بعالم روشنائي
حقيقت دارد از عين صفائي
از آن جوهر همه اشيا پديدست
ولي در قعر دريا ناپديدست
از آن جوهر در اينجاي بي نشانست
که کس اسرار جوهر مي ندانست
از آن جوهر که در جانست پيدا
حقيقت نور جانانست پيدا
از آن نورست تابان هر دو عالم
نمايد نور خود در جان دمادم
از آن نور است تابان آسمانها
از آن نور است اين شرح و بيانها
از آن نور است پيدا جوهر دل
حقيقت کرده هر مقصود حاصل
از آن نور است اينجا جوهر جان
که در صورت شدست اينجاي رخشان
از آن نور است اينجا عين ديده
اگر صاحبدلي بگشاي ديده
از آن نور است اينجا عين اشيا
حقيقت جمله پنهاني و پيدا
از آن نور است اينجا نور خورشيد
حقيقت مشتري و نور ناهيد