همه وصلست و واصل در عيانست
وليکن او ز کلي بي نشانست
همه وصلست و واصل راز ديدست
همه در خويشتن او باز ديدست
همه وصلست و واصل عاشق خويش
حجاب جسم و جان برداشت از پيش
همه وصلست و عاشق واصل يار
نمي بيند بجز کل حاصل يار
همه وصلست در ديدار ديده
در اينجا بود خود او يار ديده
همه وصلست اندر بي نشاني
از آن وصلست آن جمله معاني
همه وصلست اينجا گاه بنگر
ترا گفتم دل آگاه بنگر
همه وصلست و جانان رخ نموده
ترا اين جمله خود پاسخ نموده
همه وصلست و جانانست اينجا
بدان جان در تو اعيانست اينجا
همه وصلست و جانان راز بنمود
ترا انجام و هم آغاز بنمود
همه وصلست و جانان گفتگويست
حقيقت چرخ سرگردان چو گويست
همه وصلست اشيا را يکايک
همه در وصل گردانند بيشک
همه در وصل گردانند تا يافت
مگر جان اندر اينمعني خبر يافت
همه در وصل اندر جستجويند
نميدانند و کل ديدار اويند
همه در وصل گردانند اينجا
مر اين سر را نميدانند اينجا
همه در وصل با دلدار خويشند
نميدانند عيان با يار خويشند
همه در وصل گردانند در راز
هميجويند وصل از جان جان باز
همه در وصل وصل اندر همه ديد
حقيقت اصل اصل اندر همه ديد
همه در وصل گردان الهند
يقين در عشق سرگردان شاهند
همه در وصل ميگردند از آن ديد
حقيقت در عيان سر توحيد
همه در وصل ميگردند اينجا
حقيقت جمله اندر شور و غوغا
همه در وصل بيچونند حيران
تو داري زانکه بيرونند حيران
حقيقت وصل کل در اندرونست
نداند هيچکس کين سر چگونست
حقيقت وصل کل درياب در جان
حقيقت اندر اينجا ياب هر آن
زهي اسرار پنهان آشکاره
که شد چرخ فلک در وي نظاره
زهي اسرار کاينجا گاه پنهانست
که از شوقش حقيقت چرخ گردانست
زهي اسرار کاينجا روي بنمود
در عطار اينجا گاه بگشود
زهي عطار کاينجا کس نديدست
که مر عطار را کلي بديدست
حقيقت سر اسرار خدائي
درون ماست اينجا روشنائي
حقيقت سر او اينجا مرا روي
نمودارست اندر گفت و گوي
چنان در سر اسرار عيانم
که هر دم جوهري ديگر فشانم
حقيقت سر او ما راست تحقيق
که گوئي مر مراد اوست توفيق
بسي گفتند از اين اسرار هرگز
کسي اينجا نگفت و عقل عاجز
شدست و سر اين اسرار بيچون
فرو ماندست عقل اينجاي در خون
فرو ماندست عقل ره نبرده
حقيقت ره بسوي شه نبرده
فرو ماندست عقل اندر جدائي
ندارد با حقيقت آشنائي
فرو ماندست عقل مانده حيران
در اين اسرارهاي جان جانان
فرو ماندست عقل و ناپديدست
حقيقت عشق در گفت و شنيدست
فرو ماندست عقل عشق گفتار
مر اين درها همي ريزد در اسرار
حقيقت عشق بشنفت اينهمه راز
که عشق اينجايگه ديدست کل باز
حقيقت عقل بشنفت و خبر يافت
يقين ديدار آخر در نظر يافت
ز عشقي واصلي پيداست امروز
وليکن در درون شيداست امروز
ز عشقش وصل پنهان و عيان شد
از آن حيران و سرگردان از آن شد
ز عشقش گر چه بنمودست اسرار
وليکن در عيان در عين پندار
بماندست آنچنان اينجايگه عقل
نمي آيد برون از ديدن نقل
نمي آيد برون از پرده راز
که دريابد چو عشق اعيان کل باز
نمي آيد برون تا راز بيند
حقيقت همچو عشق او باز بيند
نمي آيد برون از عين پندار
که تا بيند در اينجاگه رخ يار
نمي آيد برون از عين هستي
که بگذارد در اينجا بت پرستي
نمي آيد برون از ديدن خود
فرو ماندست اندر نيک و در بد
نمي آيد برون از پرده اکنون
حقيقت خويشتن گمکرده اکنون
نمي آيد برون از وصل دلدار
نيابد او بکلي وصل دلدار
اگر چه وصل دارد زندگي او
نبيند اندر اينجا بيشکي او
اگر چه وصل دارد در خدائي
نمي بيند تمامت روشنائي
اگر چه وصل دارد از رخ يار
فرو ماندست او در پاسخ يار
اگر چه وصل دارد از حقيقت
فرو ماندست در عين شريعت
اگر چه وصل دارد در يقين او
نديدست از عيان عين اليقين او
حقيقت آنگهي او واصل يابد
اگر پرده بکل بيرون شتابد
درون اندرون گرداند از ديد
گلي گردد عيان در سر توحيد
يکي گردد چو عشق اندر نمودار
به يکباره برون آيد ز پندار
يکي گردد ز عشق از راز جانان
شود از ديدن خود عقل پنهان
زند خود را ابر عشق حقيقي
کند با او حقيقت هم رفيقي
يکي گردد ابا عشق نظر باز
شود تا باز بيند از نظر باز
وليکن عقل در اعيان ديدست
حقيقت در همه گفت و شنيدست
ندارد زهره اندر پرده مانده است
از آن اينجاي بي گمکرده مانده است
ندارد زهره اندر آخر کار
که برگردد حجاب از پرده يکبار
ندارد زهره تا ديدار گردد
ز ديد عشق کلي يار گردد
ندارد زهره در سوداي جانان
که تا گردد عيان يکتاي جانان
ندارد زهره تا اسرار بيند
برون آيد ز خويش و يار بيند
ندارد زهره تا جانان شود کل
ز ديد خويشتن اعيان شود کل
حقيقت عقل اينجا باز مانده است
اگر چه صاحب اندر راز ماندست
حقيقت عقل در نابود بود است
که اسرار جهان از وي گشود است
حقيقت وصل کل حاصل شود باز
که او را جملگي حاصل بود باز
حقيقت عقل و وصل آنگه بيايد
که کل در سوي ذات خود شتابد
نگردد باز تا ديدار بيند
نمود خويشتن را يار بيند
نگردد باز از آن سر رشته راز
وصال خويشتن اينجايگه باز
نگردد باز اينجا تا ز اعيان
بيابد او نشان در قربت جان
وصال يار آندم باز يابد
که اندر ذات خود را راز يابد
وصال عقل در يکيست پيدا
چو اندر ذات کل گردد هويدا
وصال عقل در يکيست موجود
چو اندر ذات يابد عين معبود
وصال عقل در ذاتست بيشک
که اندر ذات بيند بيشکي يک
وصال عقل عقل در ذاتست اينجا
ولي در عين ذراتست اينجا
از اين ذرات بيرون شو تو ايدوست
حقيقت مغز بنگر هم تو ايدوست
از اين ذرات بيرون شو تو از عقل
بگو تا چند ماني اندر اين نقل
از اين ذرات بيرون شو يقين تو
وصال خويشتن را باز بين تو
از اين ذرات بيرون شو تو در راز
حقيقت باز بين ز انجام و آغاز
از اين ذرات بيرون شو تو از ديد
يکي بنگر ز جانان جمله توحيد
از اين ذرات بيرون آي و ره کن
ز پرده هان تو قصد بارگه کن
از اين ذرات بيرون آي و ره بشتاب
ز ديد روي خود در شه نگه کن
از اين ذرات بيرون آي و بشتاب
يقين بارگاه شاه درياب
از اين ذرات بيرون آي آگاه
نظر کن در حقيقت مر رخ شاه
چرا در عين ذراتي گرفتار
حقيقت بشنو اين معني ز عطار
همه در تست عقل و تو سوي جان
حقيقت در دل اسرار پنهان
همه در تست و تو در دل بمانده
چنين فارغ در آب و گل بمانده
همه در تست و تو در گفتگوئي
حققيت يار در تست و نجوئي
حقيقت يار با تست اندر اين ديد
توئي اندر عيان سر توحيد
حقيقت يار با تست اندر اينراه
توئي اندر عيان سر الله
حقيقت يار با تست و نداني
چنين غافل ز گفت او بماني
همه گفتار تو گفتار يار است
عيان ديدار تو ديدار يار است
همه گفتار تو از يار بود است
که او در تو در اين گفت و شنودست
همه گفتار تو زو هست پيدا
چرا تو مانده در شور و غوغا
همه گفتار تو زو هست موجود
چرا تو مي نه بيني عين مقصود
همه گفتار تو سر اله است
حقيقت در تو مر ديدار شاه است
همه گفتار تو اندر نهانست
وليکن مر مرا راز نهانست
همه گفتار تو اينجاست درياب
که محبوبت عيان پيداست درياب
اگر چه گفته بسيار از خود
که نيکي حقيقت گفته بد
گهي در عين پنداري بمانده
گهي در سر اسراري بمانده
گهي در عشق کلي محو گردي
نمود خويشتن را در نوردي
گهي در خويشتن در تک و تازي
ز تست اينجايگه هم ترکتازي
گهي مستي گهي هشيار مانده
گهي در خانقه آوار مانده
گهي در لذت حسني گرفتار
گهي اندر خراباتي تو در کار
گهي در علمي و تحصيل داري
گهي در عين خود تبديل داري
گهي چون جبرئيلي مانده در راز
گهي در عشقي و گه سوز در ساز
گهي اندر گمان گاهي يقيني
حقيقت گر چه عقل پيش بيني
بهر دم هر صفت داري در اينجا
اگر چه معرفت داري در اينجا
اگر چه معرفت داري جهاني
حقيقت مي نداري کل عياني
نداري هيچ اگر بيرون کوني
که هر دم مانده در لون و لوني
بسي گفتي تو از هر معرفت باز
بسي گشتي تو اندر هر صفت باز
نه آن بد از چه بد کين راز گفتي
وليکن هر حقيقت باز گفتي
يقين دان عقل چندين گفته تو
که در راز اينجا سفته تو
اگر چه راه سالک را حجابي
از آن کاينجا تو در بند حسابي
کتاب صورتي بر ساختستي
همه عقل تو پرداختستي
کتاب صورتي اينجايگه تو
بسي تقرير کردي نزد شه تو
دواني هر صفت در هوي رازي
بر آني هر صفت چون شاهبازي
بهر جائي روي بهر طلب تو
حقيقت آمدي عين ادب تو
ادب از تست و عزت از تو پيداست
حقيقت نيز قربت از تو پيداست
نمود او پئي از اصل موجود
تو پيدا آمدي اول ز معبود
از اول آمدي پيدا يقين تو
از آن در کايناتي پيش بين تو
حقيقت حقتعالي ميشناسي
بقدر خويش اينجا ناسپاسي
يقين داننده بسيار چيزي
از آن در عقل تو شيئي عزيزي
عزيزت کرد ايا بهر ديدار
تو آوردي يقين معني بديدار
عزيزت کرد از بهر جان تو
وليکن ميشوي هر دم نهان تو
عزيزت کرد او را تا بداني
کنون در جوهر کل راز داني
کنون اي عقل مر عطار ديدي
تو او را صاحب اسرار ديدي
حقيقت او بتو اينجا يقين يافت
که جان تو در اينجا پيش بين يافت
ز تو بنمود اسرار يقين باز
ز عشق اعيان شدش عين اليقين باز
اگر چه تو خلاف عقل بودي
کنن چون سر کل از وي شنودي
خلاف از پيش خود بردار اينجا
نظر در سوي خود بگمار اينجا
بنور او ابا او آشنا گرد
ابا او شو درين ديدار کل فرد
بنور او حقيقت خوشتن ياب
عيان خويشتن در جان و تن ياب
بنور عشق عقلا رهنمون شو
حقيقت همچو او در کاف و نون شو
برون شو تا درون خود بداني
که هستي در عيان سر نهاني
يکي شو عقل از پندار بگريز
بنور عشق مر خود را بر آميز
يکي شو عقل اندر لامکان تو
رها کن اينزمان عين مکان تو
يکي شو عقل در ديدار بيچون
يکي بين و مگو اينجا چه و چون
يکي يبن و يکي دان اندر اينجا
که تا در جان جان گردي تو يکتا
يکي بين عقل در صاحب کمالي
فراقت رفت اکنون در وصالي
يکي بين عقل محو آمد فراقت
کنون از عشق کل بين اشتياقت
يکي بين عشق اندر عقل جانان
که هستي تو کنون در عشق جانان
يکي بين عقل اندر عشق درياب
نمود خويشتن نور جهان ياب
يکي بين عقل اندر نور هر چيز
که تا يکي شوي در عشق او نيز
يکي بين نور در عشق هدايت
ترا اينجاست اکنون اين سعادت
چو در يکي عيان عشق ديدي
تو خود مي بين حقيقت صدق ديدي
ز عشق اينجا بمعشوقي سرافراز
همه تقليد از گردن بينداز
ز عشق اينجا اينجا بمعشوقي نمودار
که اکنون آمدي از خواب بيدار
ز عشق اينجا بمعشوقي حقيقت
يکي اندر يکي در ديد ديدت
يکي بودي يکي گشتي در آخر
همه از يک شدت ديدار ظاهر
يکي بودي دوئي برداشتي تو
کنون اينجا توئي برداشتي تو
يکي بودي دوئي رفت و يکي آي
حقيقت ذات بيچون بيشکي آي
دوئي برداشتي در عشق ياري
چه غم داري کنون با غمگساري
دوئي برداشتي از يک حقيقت
کنون مکشوف شد بيشک حقيقت
دوئي برداشتي بر آستان تو
حقيقت يافته اي جان جان تو
دوئي برداشتي در کل اعيان
ز عشقي اينزمان ديدار جانان
دوئي برداشتي اي بود جمله
حقيقت يافتي معبود جمله
دوئي برداشتي و در وصالي
کنون اعيان نور ذوالجلالي
دوئي برداشتي در اصل جانان
حقيقت يافتي کل وصل جانان
دوئي برداشتي از اصل توحيد
ترا آمد مراد خويش تاديد
دوئي برداشتي تا کل شدستي
که از اصلت حقيقت کل بدستي
دوئي برداشتي از ذات مستي
بذات اکنون تو مر ذرات هستي
معين شد کنون اي عقل اينجا
که در عطار امروزي تو يکتا
معين شد کنون عقل از نمودار
که واصل گردد اينجا گاه عطار
کنون چون واصل هر دو جهاني
حقيقت صاحب عشق و معاني
توئي اکنون حقيقت بيگمان تو
چو من بي نام گرد و بي نشان تو
چو من بي نام شو در آخر کار
که افتادستمان پرده بيکبار
برافتادست پرده از رخ دوست
برون شد عقل اکنون جمله از پوست
برون شد عقل تا محبوب آمد
حقيقت طالب و مطلوب آمد
بلاي عشق کل شد از ميانه
نمود اکنون وصال جاودانه
کنون ايعقل اينجا راز داريم
يقين ما هر دو در ديدار ياريم
کنون ايعقل راز چند صورت
يقين بادست بشنو اين ضرورت
ضرورت صورت اينجا پايدار است
در او اسرار صنع کردگار است
ز تو پيدا شدست و تو نديدي
کنون در وصل در اعيان رسيدي
بتو اينجا مشرف بود از اول
شد اندر آخر کار او معطل
بتو اينجا مشرف بود ارکان
حقيقت همچو تو گشتند کل جان
بتو اينجا مشرف يار ديدند
دگر از تو يقين هر چار ديدند
ز نوشان وصل دلدار است هر چار
برون رفتند از آن عين پندار
ز نوشان وصل پيدا گشت امروز
ز تو گشتند ديگر بار فيروز
ز نوشان خلعت نو داده تو
کنون زيشان بکل آزاده تو
ز نوشان واصلي دادي يقين باز
دگر گشتند در عزت سرافراز
ز نوشان اينزمان ديگر وصالست
دگر اينجايگه نور جلالست
ز نوشان در تجلي قربت يار
حقيقت اينزمان ديدست ديدار
ز نوشان در تجلي در گرفتست
حقيقيت بيشکي پندار رفتست
ز نوشان در تجلي بود پيداست
دگر باره يقين مقصود پيداست
ز نوشان در تجلي ذات آمد
عيان عطار در ذرات آمد
ز نوشان ميکني واصل دمادم
ابا ذرات خود اينجا تو هر دم
سرايت ميکني در کل اسرار
که تا گردند اعيانت خبردار
خبر دارند از ديدار بودت
همي يابند کلي مر نمودت
خبر دارند اين اسرارت ايدوست
چه جان و دل چه مغز و نيز هم پوست
خبر دارند از تو در عيانت
چه دل چه صورت و چه مغز جانت
خبر دارند کاينجا واصلي تو
حقيقت در عيان ني غافل تو
خبر دارند جمله از نمودت
يکي گشته همه در بود بودت
خبر دارند از بود فنايت
که خواهد بود آخر کل لقايت
خبر دارند آخر کل فنايست
يقين بعد از فنا ديد بقايست
بسي گفتي ابا ايشان بهر راز
نمودي وصلشان در هر صفت باز
بسي گفتي ابا ايشان از آن سر
که تا شد رازشان در عشق ظاهر
اگر عقلست واصل گردي اينجا
مرادش جمله حاصل کردي اينجا
وگر جسمست ذرات وجودست
در اعيانند اندر بود بود است
اگر دل هست هم دلدار دارد
در اينجاگه خبر از يار دارد
اگر جانست خود ديدار شاهست
حقيقت عين ديدار الهست
اگر عقلت بد اول محو شد باز
حقيقت چون تو بودي صاحب راز
اگر جانست از وي اين يقينست
که زو ديدار کل عين اليقين است
حقيقت عشق آمد رهنمونت
يکي کرده درون را با برونت
حقيقت عشق اينجا راه بنمود
در آخر کل عيانت شاه بنمود
حقيقت عشق اين پرده برانداخت
ترا اينجا بجانان سر برافراخت
حقيقت عشق اينجا گفتگو شد
در اينجا ذات جمله زو نکو شد
حقيقت عشق واصل کرد ذرات
که عشق اينجاست ني ني ديدن ذات
حقيقت عشق اينجا بود جانست
حقيقت راز پيدا و نهان ست
حقيقت عشق جانانست اظهار
اگر چه جمله ز و گشتست ديدار
حقيقت عشق با عقل آشنا شد
که تا مر عقل ديدار خدا شد
حقيقت عشق با عقلست در ديد
کنون يکي عيان ذات توحيد
حقيقت عشق ذرات جهانرا
يقين بنمود اينجا جان جان را
حقيقت عشق جان در اول کار
يقين اصل را کرد او پديدار
حقيقت عشق دل را کرد آگاه
همه ذرات را بنمود او شاه
حقيقت عشق واصل کرد جمله
که تا گشتند اينجا فرد جمله
همه فردند اينجا از يقين باز
همه گشتند اينجا راز بين باز
همه عشقست اگر خود باز يابي
ز عشق اينجا حقيقت راز يابي
همه عشقست از اعيان پديدار
نموده روي خود اينجا بديدار
همه عشقست کاينجا جمله بنمود
حقيقت عشق را بين ديد مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقيقت قصه ها مر عشق داند
همه عشقست اگر اين باز داني
که عشق آمد همه راز نهاني
همه ذرات اندر او رسيدند
وليکن اصل او کلي نديدند
ز عشق از ذره بر عالم افتد
بيکساعت دو عالم بر هم افتد
ز عشق از ذره در جان در آيد
ز يک ذره دو صد طوفان بر آيد
ز عشق از ذره در جان نمودار
شود اينجا نبيني ليس في الدار
ز عشق از ذره پيدا نمايد
دو عالم در دلت يکتا نمايد
ز عشقست اينهمه پيدا نموده
وليکن عشق جانان در ربوده
يقين اسرار عشق اينجا نهانست
که اندر ذات از يکي عيانست
حقيقت ذره عشقست اينجا
از آن افتاده اندر شور و غوغا
حقيقت ذره در عالم افتد
از آن پيدا نموده آدم افتاد
حقيقت ذره بود است بنگر
که آن ديدار معبود است بنگر
حقيقت ذره ز آن آشکار است
چنين اينجا عجائب بيشمار است
نمودار است در نقش غرائب
از آن يک ذره چنديني عجائب
از آن يکذره اندر سوي افلاک
فتادست و چنين کردست در خاک
از آن يکذره در اشيا فتادست
بسرگردان فلک بي پا ستاد است
فلک گردانست در عشق از معاني
از او پيدا شده راز نهاني
حقيقت ذره در آفتابست
از آن پيوسته اندر تک و تابست
حقيقت ذره در ماه و هر ماه
فتد کوهي شود ماننده کاه
حقيقت ذره در ماه آيد
حقيقت سالک خرگاه آيد
يقين عشقست يکذره ز حضرت
در اينجا گاه از ديدار قربت
چو يکذره است چندين شور و غوغا
حقيقت بود آن اينجا نه پيدا
حقيقت بود آن دريافت منصور
از آن زد در اناالحق ذات مشهود
حقيقت عشق کل او راست پيدا
حقيقت جزو و کل او راست شيدا
عيان عشق کل منصور ديدم
اناالحق زد حقيقت او از آندم
اناالحق زد که عشق کل عيان شد
يقين در عشق او کل جان جان شد
اناالحق زد از آن کل تا عيان ديد
حقيقت راست گفت او جان جان ديد
يقين او بود اينجا عشق کل راز
که ديده بود اندر خويشتن باز
کجا هر ذره خورشيد گردد
سها هرگز کجا ناهيد گردد
حقيقت آفتابي بايد اينجا
که ذره وار مي بنمايد اينجا
حقيقت آفتابي بايد از نور
که بر ذرات گردد جمله مشهور
حقيقت آفتابي بود تابان
که شد بر جمله ذرات رخشان
گمان برداشت اينجا از يقين باز
چو در جان رخ نمودش آن سرافراز
گمان برداشت اينجا گاه عطار
يقين چون ديد و گويد جان و دلدار
گمان برداشت عطار از جهانش
چو او شد در حقيقت جان جانش
بدو واصل شدست اندر خراسان
بشد از جان در اينجاگه هراسان
سر خود را فداي روي او کرد
ز ديد او در اينجا گفتگو کرد
ز ديد او يقين بنمود اسرار
چو از وي شد حقيقت او خبردار
ز ديد او يقين شد همچو خورشيد
اناالحق ميزند تا عين جاويد
ز ديد او اناالحق ميزند باز
حقيقت هر دل او ميکند باز
سر و جانم فدايش باد اينجا
حقيقت خاک پايش باد اينجا
مرا وصلست از ديدار منصور
که دارم در درون اسرار منصور
مرا وصلست از ديدار آن شاه
که او کردستم اينجا گاه آگاه
همه عشقست اگر خود باز يابي
ز عشق اينجا حقيقت راز يابي
همه عشقست از اعيان بديدار
نموده روي خود اينجا پديدار
همه عشقت کاينجا جمله بنمود
حقيقت عشق را بين ديد مقصود
همه عشقست و راز جمله داند
حقيقت قصه ها مر عشق خواند
همه عشقست اگر اين باز داني
که عشق آمد همه راز نهاني
همه ذرات اندر او رسيدند
وليکن اصل او کلي نديدند
مرا وصلست از ديدار رويش
از آن افتاده ام در گفتگويش
مرا وصلست از ديدار آن سر
که اسرار دو عالم کرد ظاهر
مرا وصلست چون خورشيد دارم
حقيقت ديد او جاويد دارم
مرا وصلست از او در هر دو عالم
از او دم ميزنم در هر دو عالم
مرا وصلست از او تا در عيانم
حقيقت گفت او راز نهانم
مرا وصلست از او در آخر کار
که پرده بر گرفت از رخ بيکبار
معائينه جمال خود نموداست
ابا عطار در گفت و شنودست
معائينه مرا کرد است واصل
حقيقت بود او شد جان و هم دل
معائينه دل و جانم يکي کرد
ز ديدار خود او اينجايگه فرد
معائينه دل و جانم ز اعيان
بذات بود خود او کرد پنهان
معائينه مرا او ديد ديدست
بجز خود در جهان او کس نديدست
بجز من ايندم من کس نزد باز
که او کردم حقيقت صاحب راز
بجز من ايندم او کس ندارد
که در ايندم حقيقت پايدارد
نشان آنست کاخر سر ببازم
ز سر او در اينجا سرفرازم
نشان اينست کاخر باز بيند
حقيقت سالکانم راز بيند
نشان اينست کاندر آخر کار
بريده سر شود در عشق عطار
نشان اينست دادم تا بدانند
بيان کردم بهر جا تا بخوانند
بهر جائي که اندر جوهر ذات
حقيقت وصف کردستم من از ذات
نشان دادم ز وصل سر بريده
که خواهم گشت اينجا سر بريده
نشان دادم اگر دريابي اينجا
چنين کن تا نوا دريابي اينجا
نشان دادم من از اسرار جانان
که خواهم کشته شد در کار جانان
چو کردم فاش اينجا کشته گردم
بخاک و خون همي آغشته گردم
چو کردم فاش مر اسرار منصور
حقيقت من بپاي دار منصور
شوم کشته که اندر پاي دارم
حقيقت عشق او را پايدارم
حقيقت پايدارم راز او من
گذشتم من چو او از جان وز تن
گذشتم از تن و جان آخر کار
چو کردم سر جانان من پديدار
گذشتم از تن و جان من حقيقت
نخواهم آخر کار اين طبيعت
گذشتم از تن و جان راز ديدم
نمود عشق جانان باز ديدم
گذشتم از تن و جان من يقين است
که اندر کل اشيا بيش بين است
منم اسرار خود در خويش ديده
حقيقت کشتنم از پيش ديده
منم اسرار جانان کرده هان فاش
مرا خواهد يقين گشتن از آن فاش