ترا زيبد که اين گنجينه شاه
فشاني جملگي بر سالک راه
از اين گنجينه اينجا سالکانرا
حقيقت ديده کردي جان جانرا
زهي واصل که اينجا گه توئي تو
که بيشک محو کردستي دوئي تو
زهي واصل که کل ديدار کردي
همه ذرات را بيدار کردي
زهي واصل که اصل کار داري
که در جانان دلي بيدار کردي
زهي واصل که در يکي نمودار
حقيقت ديدي اينجا گاه دلدار
زهي واصل که جان بشناختي تو
ز جان در جزو و کل در باختي تو
دل و جانت منور شد حقيقت
همه ذرات تو جان شد ز ديدت
دل و جانت لقاي دوست ديدست
چنان کاينجا لقاي اوست ديدست
دل و جانت چنان از وصل جانان
خبر دارند کاندر اصل جانان
دل و جانت بکلي جان بديدند
چو منصور از حقيقت آن بديدند
دل و جانت چو منصور از يقين باز
يکي ديدند در عين اليقين راز
دل و جانت لقاي يار دارند
حقيقت نقطه و پرگار دارند
دل و جانت يکي اندر يکي اند
حقيقت هر دو جانان بيشکي اند
دل و جانت ز ذات لا مکان کل
شده يکي عيان کون و مکان کل
دل و جان تو هر دو نور عشقند
حقيقت بيشکي منصور عشقتند
زهي منصور اعيان خراسان
که تو داري حقيقت همدم آن
دم او از تو پيدا شد در اينجا
فکندستي کنون تو شور و غوغا
دم او از تو پيدا شد عياني
چو او گفتي همه راز نهاني
دم او از تو پيدا شد در اسرار
حقيقت کرده بر جمله اظهار
دم او از تو پيدا شد که جانها
نمودار تو يکتا شد چو يکتا
دم او از تو پيداي جهان است
که ميداني که جمله جان جانست
تو ميداني که ديدستي يقين تو
حقيقت در درونت بيشکي تو
تو ميداني حقيقت سر جانان
دمادم ميکني بر جمله اعيان
تو ميداني حقيقت راز اول
که گفتي در عيان اعزاز اول
تو ميداني که اول آخر کار
يکي ديدي حقيقت جمله دلدار
تو ميداني که سر لامکاني
که اين درهاي معني ميفشاني
تو ميداني که خود بشناختستي
باخر خويش در وي باختستي
تو ميداني حقيقت جوهر دوست
در اين دنيا و ديدي مغز در پوست
تو ديدستي جمال بي نشاني
که امروز از حقيقت او نشاني
تو از او او ز تو پيدا حقيقت
تو عين ديد او يکتا حقيقت
که عطارست ذات بود الله
دراينجا بيشکي و گشته آگاه
تو آگاهي ز ذات اينجايگه تو
يقين ديدي عيان ديدار شه تو
تو آگاهي ز ذات و هم صفاتست
که ميگوئي بيان از نور ذاتت
که دانستست در اين دنياي غدار
که تو داري جمال طلعت يار
جمال طلعت جانان تو داري
حقيقت در جهان کل آن تو داري
جمال طلعت جانان نمودي
دو عالم را يقين زينسان نمودي
جمال طلعت جانان ز ديدار
همه ذرات را کردي خبردار
جمال طلعت جانان در اعيان
نمودي در يقين جمله بديشان
که تو داري حقيقت ديد ديدار
يقين خواهي شد اينجا ناپديدار
حديث وصل اينجاگه يقين است
که ذرات حقيقت پيش بين است
تو مرد پيش بنياني جهاني
که اسرار حقيقت را تو داني
تو مرد پيش بيناني در اينجا
حقيقت سر پنهاني در اينجا
حقيقت پيش بينان جهانرا
در اينجا گه تو کردستي عيانرا
حقيقت پيش بينان جمله ديدي
يکي اندر يکي شان جمله ديدي
همه ارواح ديدي انبيا را
در اينجا گه تو ديدي آشکارا
همه ارواح صديقان اين راه
تو ديدي و شدي از جمله آگاه
همه ارواح صديقان اسرار
ترا اينجايگه آمد پديدار
همه ارواح مردان جهان تو
درون خويشتن ديدي عيان تو
همه ارواح اندر تست موجود
کز اينسان يافتستي جمله مقصود
همه ارواح را اينجا حقيقت
ز يکي گشته اينجاگه پديدت
پديدارست در تو جمله ارواح
حقيقت انبيا و عين اشباح
پديدارست در تو جمله مردان
حقيقت انبيا و اوليا زان
تر اينجا پديدارست در يک
که احمد در حقيقت ديد بيشک
ترا اينجاست زان زيشان نديدي
تو از آنسان بجانان کل رسيدي
ترا اينجاست وصل و روشنائي
حقيقت نور ديدار خدائي
ترا اينجاست بود کل مسلم
که ديدستي ز خود ديدار آدم
ترا اينجاست آدم آشکاره
تو در او او بتو اينجا نظاره
ترا اينجاست آدم تا که ديدي
که در دم ديد آدم را بديدي
ترا اينجاست آدم جنت اينجاست
حقيقت مر ترا اين قربت اينجاست
ترا اينجاست آدم تا بداني
دم تست و يقين زاندم عياني
ترا اينجاست نوح برگزيده
از آني تو جمال روح ديده
ترا اينجاست آن ديدار نوحست
از آنت اين همه فتح و فتوحست
ترا اينجاست نوح و بحر و کشتي
که در درياي جانان بر گذشتي
ترا اينجاست شيث راز ديده
جمال او درونت باز ديده
ترا اينجاست ابراهيم از آذر
فتاده در درون در عين آذر
ترا اينجاست ابراهيم خلت
در اين آتش رسيده سوي قربت
ترا اينجاست ابراهيم در تن
شود در عاقبت اينجا بت اشکن
ترا اينجاست اسميعيل در جان
که خواهد کردش ابراهيم قربان
ترا اينجاست اسميعيل تحقيق
بخواهد گشت کشته زو توفيق
ترا اينجاست اسحق گزيده
که اندر عشق گردد سر بريده
ترا اينجاست اسحق وفادار
ز جانان زندگي يابد دگر بار
ترا اينجاست يعقوب جفاکش
ز عشق يوسف اندر صد جفا خوش
ترا اينجاست يعقوب و يقين است
که يوسف او کنون کلي بديدست
ترا اينجاست يعقوب از نمودار
بديده باز يوسف را دگر بار
ترا اينجاست موسي بر سر طور
حقيقت راز گويان غرقه نور
ترا اينجاست موسي رخ نموده
ابا حق دمبدم پاسخ نموده
ترا اينجاست موسي صاحب راز
حقيقت پر کرده از رخ او باز
ترا اينجاست موسي راز ديده
جمال شاه اينجا باز ديده
ترا اينجاست موسي عشق جانان
حقيقت يافته ديدار اعيان
ترا اينجاست ايوب و شده خوب
رسيده بيشکي در وصل محبوب
ترا اينجاست جرجيس عياني
ز کشتن يافت او راز نهاني
ترا اينجاست جرجيس دمادم
شده زنده يقين از عين آندم
ترا اينجاست صالح صاحب راز
حقيقت يافته ناقه دگر باز
ترا اينجا زکريا زنده گشته
درون آن شجر تابنده گشته
ترا اينجا است خضر و آب حيوان
حقيقت خورده ديده جان جانان
ترا اينجا است عيسي روح الله
حقيقت روح از الله آگاه
ترا اينجا است ديدار محمد (ص)
حقيقت جمله اسرار محمد (ص)
ترا اينجا است مرديدار حيدر
گشاده بر تو اي عطار او در
ترا اينجا است فرزندان ايشان
يقين ديدار حسنت اي در افشان
ترا اينجا است ديدار همه ديد
که مي بيني يکي زيشان ز توحيد
ز توحيد حقيقت جمله ديدي
از آن اينجا بکام دل رسيدي
ز تو حيد حقيقت وصل ايشان
ترا پيداست اينجا اصل ايشان
ز توحيد حقيقت باز ديدي
که ايشان در درونت راز ديدي
درون تو کنون ديدار ايشانست
حقيقت اينهمه اسرار ايشانست
درون تو بکلي راز دريافت
از ايشان اندر اينجاگه خبر يافت
درون تو از ايشان يافت جانان
که ايشانند اندر جمله حيران
چو خورشيدند ايشان جمله در کل
حقيقت بودشان برداشته ذل
چو خورشيدند ايشان سوي افلاک
حقيقت در همه ذرات افلاک
چو خورشيدند ايشان مر سر افراز
حقيقت نور افلاک همه راز
چو خورشيدند ايشان نور عالم
حقيقت جملگي منشور عالم
چو خورشيدند ايشان نور تابان
حقيقت بر همه ذرات انسان
چو خورشيدند اگر بيني تو اينراز
حقيقت همچو من اندر يقين باز
چو خورشيدند اگر دانسته تو
چگويم چونکه نتوانسته تو
برو خاموش شو تا سر نديدي
حقيقت بودشان ظاهر نديدي
برو خاموش شو چون مي نداني
که بيشک خوار و سرگردان جاني
برو خاموش شو در سر اسرار
که تا گردي مگر روزي خبردار
برو خاموش شو وز اين مزن دم
که تا يابي مگر بوئي از آندم
برو خاموش شو تا راز بيني
مگر آخر تو اين سر باز بيني
برو خاموش شو اندر شريعت
که ناگاهي شود اين سر پديدت
برو خاموش شو اينجا بتحقيق
که در آخر ترا بخشند توفيق
برو خاموش شو در عالم اي يار
که تا آخر شوي زين سر خبردار
برو خاموش شو اي بيوفا تو
سر اسرار شرع مصطفي تو
سر اسرار شرع مصطفي ياب
در آخر از حقيقت وصل درياب
سپر راه شريعت کاخر کار
برون آئي يقين از عين پندار
سپر راه شريعت همچو منصور
که ناگاهي نمايد بيشکي نور
بنور شرع ايشان را بيابي
درون خويشتن زينسان بيابي
بنور شرع اصل ذات ايشان
همه در خود نظر کن بيشکي آن
همه در خود بياب اينجا حقيقت
در اينجا بيحجاب آب و گل شو
همه در خود بياب اينجايگه دوست
که تا چون مغز بيرون آئي از پوست
همه در خود بياب اينجا بتحقيق
که در اينجا تواني يافت توفيق
همه در خود بياب و آشنا شو
در اينجا گاه ديدار لقا شو
همه در خود بياب و گرد جانان
که تا يابي حقيقت فرد جانان
همه در خود بياب و ذات بيچون
حقيقت خويشتن بين بيچه و چون
همه در خود بياب اينجا بيان تو
حقيقت بين در اينجا جان جان تو
همه در خود بياب اينجا عيان ذات
حقيقت بيشکي خورشيد آيات
همه در خود بياب و گرد واصل
که مقصود است در تو جمله حاصل
ترا اينجاست مقصود اي خردمند
حقيقت عين معبود اي خردمند
ترا اينجاست مقصود و نديدي
ترا اينجاست معبود و نديدي
ترا معبود اينجايست بنگر
حقيقت بود پيداست بنگر
ترا معبود اينجاست او نظر کن
وجود و جان و خود را در خبر کن
ترا معبود اينجايست درياب
ز ديدار نمود جان خبر ياب
نمود جان از و بين و دل خويش
که او معبود هر دو حاصل خويش
از اين هر دو در اينجا گه بيابي
اگر اينجا دل آگه بيابي
دل آگاه ميبايد در اينراز
که دريابد وصال اينجايگه باز
دل آگاه ميبايد در اينجا
که اين در باز بگشايد در اينجا
دل آگاه ميبايد در اين سر
که اسرارش همه آمد بظاهر
دل آگاه ميبايد در اعيان
که در خود باز يابد بيشکي جان
دل آگاه ميبايد که دلدار
درون او شود اينجا پديدار
دل آگاه ميبايد که بيچون
نمايد رويش اينجا بيچه و چون
دل آگاه ميبايد چو عطار
که بر وي کشف گردد جمله اسرار
دل آگاه ميبايد ز توحيد
که يکي يابد اينجاگاه در ديد
دل آگاه ميبايد چو آدم
که اينجاگه خبر يابد دمادم
دل آگاه ميبايد که چون نوح
در اين دريا بيايد قوت روح
دل آگاه ميبايد که در راز
چو ابراهيم يابد سر او باز
دل آگاه ميبايد که از جان
چو اسمعيل گردد عين قربان
دل آگاه ميبايد در آفاق
که گردد سر بريده همچو اسحاق
دل آگاه ميبايد که محبوب
شود در عاقبت مانند ايوب
دل آگاه ميبايد چو موسي
که گردد سوي طور عشق يکتا
دل آگاه ميبايد در اينراه
که بيرون آيد و گردد يقين شاه
دل آگاه ميبايد چو يوسف
که شاهي يابد اينجا بي تأسف
دل آگاه ميبايد چو ايوب
که طالب آيد و گردد چو مطلوب
دل آگاه ميبايد چو صالح
که گردد در يقين عين مصالح
دل آگاه ميبايد نظاره
زکرياوار گشته پاره پاره
دل آگاه ميبايد چو عيسي
که در يابد حقيقت قرب اعلي
دل آگاه ميبايد چو احمد
که باشد در عيان کل مؤيد
دل آگاه ميبايد چو حيدر
که در يابد حقايق را سراسر
دل آگاه همچنان مرتضي کو
که تا بيخود شود گردد خدا او
دل آگاه ميبايد حسن وار
که جام زهر نوشد از کف يار
دل آگاه ميبايد حسيني
شهيد عشق گشتن بهر ديني
دل آگاه ميبايد چو اصحاب
که دريابند خورشيد جهانتاب
دل آگاه ميبايد چو منصور
که صورت محو گرداند سوي نور
دل آگاه منصور ار بداني
حقيقت باز داني اين معاني
دل آگاه او اسرار ديدست
در اينجا و در آنجا يار ديدست
دل آگاه او يکتا از آن شد
که از معني ز صورت بي نشان شد
دل آگاه او اسرار جان يافت
درون جان خود او جان جان يافت
دل آگاه او الله دريافت
حقيقت تخت دل آن شاه دريافت
دل آگاه او دم از خدا زد
حقيقت عين صورت بر فنا زد
دل آگاه او دم زد ز بيچون
حقيقت کار خود بستد ز بيچون
دل آگاه او دم زد ز دلدار
ز شوق يار آمد بر سردار
دل آگاه او اعيان ذاتست
که هم جانان و هم پنهان ذاتست
دل آگاه او اينجا اناالحق
زد اندر دار و گفت او راز مطلق
دل آگاه او از صورت خويش
حجابي يافت آن برداشت از پيش
دل آگاه ميبايد ز صورت
که تا اين سر بداند بي نفورت
هر آنکو اين حقيقت يافت سرباز
چو او بر دار آمد گشت جانباز
هر آنکو اين حقيقت يافت در خويش
حجاب جسم و جان برداشت از پيش
هر آنکو اين حقيقت در نظر يافت
حقيقت جملگي اندر نظر يافت
هر آنکو عاشق منصور جان شد
چو او اينجا ز صورت بي نشان شد
هر آنکو عاشق منصور جان است
حقيقت دان که از خود بي نشانست
هر آنکو دم زد اينجا بازديد او
حقيقت در عيان اين راز ديد او
هر آنکو غير از اين چيز دگر ديد
حقيقت هيچ بيشک در نظر ديد
وصال اينجا است از منصور حلاج
نميخواهي که اندر فرق جان تاج
نهي دم زين مزن در صورت خويش
حقيقت فاش بشنو مرد درويش
چه به زين دوست ميداري در اينجا
که مر اين پرده برداري در اينجا
چه به زين دوست ميداري که از يار
شوي اينجا چو او بيشک خبردار
چه به زين دوست ميداري بدنيا
که مي بيني در او ديدار مولا
چه به زين دوست ميداري حقيقت
که آمد بي نشان اينجا بديدت
چه به زين دوست ميداري که در دل
عيان دلدار بيني دوست حاصل
چه به زين دوست ميداري که در جان
حقيقت يابي اندر روي جانان
چه به زين دوست ميداري در اين سر
که مر دلدار خود در عين ظاهر
چه به زين دوست ميداري تو رهبر
که مر دلدار خود يابي تو در بر
چه به زين دوست ميداري تو درياب
يقين او تست اينجاگه خبر ياب
چه به زين دوست ميداري بگو باز
که روي جان جان بيني بجان باز
همه وصلست هجران رفت از پيش
همه جانست مر جان رفت از پيش
همه وصلست و ديدارست اينجا
دلت جانانه پندار است اينجا
همه وصلست و ديدارست بيچون
وليکن تو شده اينجا دگرگون
همه وصلست هجران را رها کن
درون جان و دل را با صفا کن
همه وصلست اندر خويش بنگر
تو داري يار اندر پيش بنگر
همه وصلست اندر جان و در دل
شده مقصود اينجا جمله حاصل
همه وصلست اينجا واصلي نيست
که در يابد که جمله جز بلي نيست
همه وصلست و يکي در يکي است
بنزد واصلان آن بيشکي است
همه وصلست و واصل يافته دوست
که ميداند که ديد جملگي اوست
همه وصلست و واصل راه ديده
حقيقت ديد جمله شاه ديده