دردا که سخن دگر زفرزانگيست
چيزي که نه در شمار ديوانگيست
بيگانگي عافيتم ننگي بود
اکنون بسويم نست همخانگيست
دي محتسب آمد و بسي تند نشست
ماتمزده بود دادمش شيشه بدست
بشکست و نيافت قصدم آنجاهل مست
بايست که توبه بشکند شيشه شکست
خوش آنکه شراب محنتم مست کند
آوازه اميد مرا پست کند
گر دست زنم بکام در دست دگر
شمشير دهم که قطع آن دست کند
عرفي دل خود را بچه خوش داشته اي
گر اين دوسه بيتيست که بگذاشته اي
بگذشته از توام در اين نشاه چراست
برداشته بايدت چو برداشته اي
صبحي که زمرغوله مرغان حزين
درطاس فلک بود سراسيمه طنين
کرديم دعائي و هم آواز شديم
آئين مسيح و عطسه روح امين
بازت جم وکي ز اهل حسد مي بينم
وآهنگ حسودان بلحد مي بينم
زين آمدن و رفتن طوفان خيزت
درياي محيط جزر و مد مي بينم
عرفي نه مرا حاصل کان ميبايد
محصول زمين و آسمان ميبايد
آن کو بقناعت مثل آمد او را
گر هيچ نه گنج شايگان ميبايد
صد تلخ شنيدم ز يکي زرق پرست
جرمم چه که دادمش همين جام بدست
داني که همان محتسب گرسنه مست
کامروز بلقمه اش دهن خواهم بست
رفتم بجنان تا نگرم برگ هوس
جوي عسلي ديدم و صد فوج مگس
گفتند که تنگدل نگردي گفتم
مرغ چمن عشق نرنجد ز قفس
اين ناله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سينه چاک مست آمده است
پژمرده گيش رواست کز باغ ازل
تا شهر غمت دست بدست آمده است
عرفي غم دل رسيد مهجوري بس
عشق آمد و صد چراغ بي نوري بس
از داغ درون اثر بالماس رسان
کين مرهم ريش خستکان دوري بس
عرفي لب معنيم دم از نور زند
آتش بنهاد شجر طور زند
منصور دم از بي ادبي ميزد و من
مرغ ادبم نغمه منصور زند
جمعي ز کتاب و سخنت ميجويند
جمعي ز گل و نسترنت ميجويند
آسوده جماعتي که رو از دوجهان
برتافته از خويشتنت مي جويند
چون شاه رسل نشست بر منبر عرش
باز آمد و هشت سايه در کشور عرش
اين معجزه رفعت شانست که او
بر فرش رود بود بر سر عرش
عرفي شب عيد باده بزم فروز است
مي نوش و طرب کن که همين دم روز است
اين توبه بسي شکست و از ما نرميد
مي نوش که توبه مرغ دست آموز است
آنم که تنم هميشه از جان به بود
آلايش دامنم زدامان به بود
اوقات حيات خويش را سنجيدم
هر وقت که در خوابگذشت آن به بود
آنانکه غم تو برگزيدند همه
در کوي شهادت آرميدند همه
در معرکه دو کون فتح از عشقست
با آنکه سپاه او شهيدند همه
آنم که بمي عمارت هوش کنم
گر هر دو جهان باده شود نوش کنم
کو جام محبتي که با اين همه ظرف
اندازه خويشتن فراموش کنم
عشق آمده از مژده غم شادم کرد
وزبندگي عافيت آزادم کرد
هر موي مرا بيکجهان دردآراست
چند آنکه خراب بودم آبادم کرد
گفتم بملامت بر همن خيزم
گردره صد فساد بروي ريزم
بس فال زدم مصلحت اين بود که من
هم سبحه خود بگردنش آويزم
اي شوق تو چون حسرت ديدار دراز
وي پاي طلب کوته و رفتار دراز
توفيق سبک مايه چه امداد کند
فرصت کم و عمر کوته وکار دراز
عرفي گله سر مکن که جاي گله نيست
توفيق رفيق من بي حوصله نيست
هر چاه که هست يوسفي دروي هست
صاحب نظري ليک درين قافله نيست
پروانه کند زيارت شمع از دور
زان شمع بود شيشه من غيرت طور
عشق من و پروانه بهم کي ماند
من شعله بسينه دزدم او سينه زنور
جمعي بدرت گريه وآه آوردند
جمعي همه اشک عذر خواه آوردند
جمعي ديدند لذت عفوت را
رفتند و جهان جهان گناه آوردند
از سردي دي باد صبا يخ بسته
تا عرش برين لب زد عايخ بسته
مشکل که سبوي آسمان شق نشود
زينسان ؟؟در آن جرم؟؟ يخ بسته
آگه نيم از عيش که شهد چه گلوست
راحت نشناسم که چه مي در چه سبوست
زخمي دانم که سينه گويد عشق است
وين دل که فداي او نمک خورده اوست
حسن آن باغي که خلد ازو بيرنگست
عشق آن دامي که در رخش بيرنگست
آن حسن تو داري و ترا نيست شرف
وين عشق مرا هست و هنوزم ننگست
ما عجز بناج کيقبادي ندهيم
محکومي را بخود مرادي ندهيم
گنجينه شادي مگشائيد که ما
خاک ره غم بخون شادي ندهيم
هر روز زخانه آن مه مهر افروز
بيرون آيد بحلوه عالم سوز
منعش نتوانم آفتابست آن شوخ
بيرون نتواند که نيايد هر روز
از عرصه روزگار پر لاف بزنيم
وز سينه اهل کينه ناصاف تريم
با اين همه خود راز فلک به دانيم
وز اهل زمانه ما بانصاف تريم
کي شوق تو از دلم بتدبير شود
بتدبير کجا مانع تقدير شود
بسيار دلم تنگ مساز از دوري
ترسم ز دلم غم تو دلگير شود
عرفي دم نزغست و همان مستي تو
يارب بچه مايه بار بر بستي تو
فرداست که دوست نقد فردوس بکف
جوياي متاعست و تهي دستي تو
بخت تو عروس زهره را زوج آمد
انجم زعسا کرت يکي فوج آمد
چين بر سر چين نهادي از چهره خويش
يا چشمه آفتاب در موج آمد
اي ساکن دل که شمع بالين شده
وي راحت جان که آفت دين شده
آشفته دلي دادم و بودم خوشحال
جان ميدهم اکنون زچه غمگين شده
با دوست دلي که قرب جاني دارد
پيوند بعمر جاوداني دارد
با عشق نميرد دل کس کين آتش
خاصيت آب زندگاني دارد
گر شرم نه قفل بر زبان اندازد
گفت و شنو از وصال دورم سازد
پروانه که دم نميزند در بر شمع
ميسوزد وکس بدو نمي پردازد
گر چشم و دلم زگريه و ناله جداست
زنهار مبر گمان راحت که خطاست
گر ناله خموشست دلم در جوش است
ور ديده سرابست درونم درياست
در باغم و دل شکارگاه شير است
نگشوده نظر دل از تماشا سير است
چون ديده گشايم که چمن پيکانست
چون سينه نمايم که هوا شمشير است
عرفي دل ما بنا خوشي خوش دارد
ما را بهزار غم مشوش دارد
هر دم که رود ز عمر ما داغ نويست
روز وشب ما ... آتش دارد
ما با دل شوريده صفت خوش داريم
دايم دل خويش را مشوش داريم
پروانه بشب گرم و بروز افسرده است
ما در شب و روز طبع آتش داريم
آنروز که عشق تيغ بيداد گرفت
ز آتش گرديد و راه بر باد گرفت
هر شيوه که ديوانگي عشق نمود
حسن از پي شوخي همه را ياد گرفت
ما خاک نشين و شوکت کي داريم
در نوحه گري زمزمه ني داريم
در نشاه هوش مستي مي داريم
ديوانگي بهار ، دردي داريم
مائيم که بي ساقي و بي مي مستيم
در کوچه فقر و مجلس کي مستيم
در عيش بهار و ماتم دي مستيم
مستيم و عيان نيست که تا کي مستيم
شيرين بوفاي کوهکن مي نازد
يعقوب به بوي پيرهن مي نازد
داوود بلحن خويشتن مي نازد
عشق تو بناله هاي من مي نازد
صوفي بفريب مرد و زن مشغولست
نادان بعمارت بدن مشغولست
دانا بکرشمه سخن مشغولست
عاشق بهلاک خويشتن مشغولست
شيراز که درياي معاني گهر است
يکتا گهرش عرفي صاحبظر است
بس کز دو طرف ماه و شان ميگذرند
هر کوچه او نشان شق القمر است
گر دلبرد نيازندم ره ناگاه
همچون سک حرصش فکنم گشته براه
جون رشته بانگشت به پيچم چشمش
هيکس را نفريبد به نگاه
يارب بر عفوت به پناه آمده ايم
سر تا بقدم غرق گناه آمده ايم
چشمم ز کرم ببخش کز غايت حرص
بي ديده باميد نگاه آمده ايم
عشق آمد و گويد که ره محنت گير
داغم بجگر نهد که رو طاقت گير
الماس نمک ريز بزهر آميزد
کين مرهم و اين داغ برو لذت گير
اي مهر تو هيچ کين دشمن هم هيچ
آهنگ سرود هيچ و شيون هم هيچ
از هر چه نقاب ميگشائي عشق است
عرفي هم هيچ و هيچ گفتن هم هيچ
ارباب مغان که بزمشان جور عطاست
جامي ندهند و اين به آئين سخاست
شکرانه صافهاي لب تشنه طلب
دردي ندهند تشنگانيم رواست
عرفي نشوي مقيد رنج و حضور
ني خو بملال کن نه عادت بسرور
زينهار ز شيريني و تلخي مگذر
گر گريه ماتمي و گر خنده سور
اي حسن بيا کرشمه با دين کن
وي عشق بيا هزار عقل آئين کن
اي تيغ بلا سينه جانم بنواز
وي سيلي غم روي دلم رنگين کن
دل دشمن شاديست و در کار غمست
از عافيت آسوده و بيمار غمست
بيماري دل مايه روز دي ماست
رو زردي ما بهار گلزار غمست
با معصيتم که کرده آئين کنشت
با عاطفتم که ميبرد آب بهشت
دوزخ همه عافيت چو دلسوزي خصم
جنت همه زخم ديده عشوه زشت
گاهي هوس افروز نعيمت بينم
گه مضطرب از بيم جحميت بينم
با دوست بيا ميز و بياسا تا چند
بازيچه دست هرليئمت بينم
اي آنکه رهت ببزم مقصودي نيست
صدروشنيت ز شمع بيدودي نيست
غلمان مطلب سزاي طاعت زينهار
با دوست کن اين بيع که بيسودي نيست
عرفي دل ما بسي پريشان نطر است
هر دم هوسش بعشوه راهبر است
زينهار برنگ و بوي دنيا مگرو
کين باغچه را شکوفه بي ثمر است
صحراي هوس خار تمنا خيز است
زين ره بسفر مرو که غوغا خيز است
اي باديه کفر تو سود اگر دين
زين مرحله کوچ کن که رسواخيز است
آنکس که نه راه نفسم بسته کند
گلزار هجوم داغ گلدسته کند
بيمارانرا دم مسيح است علاج
اي واي بر آنکس که دمش خسته کند
شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد
عمر تو گلستان بقا خواهد شد
حيف از لب آستانه دولت تو
کالوده ببوس لب ما خواهد شد
من عرفي مست دل پريشان توام
زين رنجه مشو که گرد دامان توام
با خويش ادب زياده ورزم که بتو
زانرو که تو از مني و من زان توام
اي شربت شيخ و شاب در کاسه ما
وي چشمه آفتاب در کاسه ما
آن جرعه کشانيم که از ؟؟
ياقوت شود حباب در کاسه ما
اي ملک غمت هر چه فراز است و فرود
وز تيغ تو چاک صبر را چوشن وخود
آنخال سيه نيست که از لطف جبن
جاي گره زلف تو گرديد کبود
عرفي که قدم در دهن تيشه نهد
از بس غم دل ؟ غم پيشه نهد
تا تحت ثري فرو شود گريه مدام
بار دل خود بدوش انديشه نهد
اي نغمه گداز بسته بسته لبان
تأثير طراز ناله بي طلبان
گوشي ميدار کين خروشان طلبست
در سينه خامشي ما بي ادبان
اي عشق بفعل عرفي مست مناز
اي درد گداختي دلم هان بگداز
اي گريه دويده بديده ماست
اي ناله اثر مروز دنباله متاز
اين ناله که در آتش خويشست کباب
وين گريه که از شيشه دل خورده شراب
مرغيست که آتش از هوا ميگيرد
مستيست که از خمار جويد مي ناب
وقتست که باران بگلستان ريزد
گلهاي نشاط در گريبان ريزد
بلبل بهواي باغ بشکست قفس
اين مژده بشاخ و برگ بستان ريزد
عرفي بکمند عقل پا بستي تو
معراج محبت مطلب ، پستي تو
بوئي نشنيده خون دل ميريزي
روجام و قدح مجو که بدمستي تو
اکنون که فسردگان بر آتش تازند
رندان بشراب خانه ها پردازند
در بستن يخ چو توبه من شکند
گر ساغر مي ز درد عاشق سازند
زين سردي دي که آب و آتش يخ بست
وز بستن يخ جوهر الماس شکست
زانگونه مسامات هوا بسته که تير
يابد زکمان گشاد و نتواند جست
اي حسن تو در صفا چو آئينه من
آئينه مدار تيره از کينه من
از بسکه ز خشم آتشين خوي شدي
خوي تو کباب تر شد از سينه من
گردون که ملال بخش ارزاني از اوست
کي باورم آيد که پشيماني از اوست
داد و ستد سود تو ميخواست که تو
شادي دهي و ملال بستاني از اوست
شاهي که ملک چو گوهر او نشود
سنجيدن اوبعي بازو نشود
هم سايه او نهند در کفه مگر
ورنه دو جهانش همترازو نشود
عرفي شبي از داغ دل دور انديش
بگريست بهايهاي از ظلمت خويش
دادند بکوي تو رهش خضر و مسيح
از از شفاي قدس جو مرهم ريش
عرفي دل و طبع تو ستم کار مباد
نيش تو به بسته کسش کار مباد
شيرين منشان جلوه کنندت بضمير
اين چشمه نوش نيشترزا مباد
عرفي خجلم ز مردم دور انديش
کز نوش گرفته اند کيفيت نيش
درد لب ياران شدم از عيب دروغ
منت دارم ز عيب نا ؟؟خويش
عرفي تو و شکر اين دل آتشناک
اي دشمن زندگي و غوغاي هلاک
اي کام اميد را فرو شسته به زهر
وي جيب مراد را براتش زده چاک
زينگونه که دل بفعل زشتم طلبد
وز بيب حرام در کنشتم طلبد
بيم است که از ننگ ترحم فردا
دوزخ نپذيرد و بهشتم طلبد
گيرم که ترا شوخي آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
گر معني هر نقش نيابي باشي
آن مرده که در گور منقش باشد
اي هجر بگو با دل پر خون چکنم
با درد نوي که کردي اکنون چکنم
من بودم و همدمي که ميداد دلم
آن هم بتو نامزد شد اکنون چکنم
چون عشق بکام مشتري کار کند
از جقس غم آرايش بازار کند
يکجو بهزار دل فروشد غم تو
تا ارزاني ترا خريدار کند
وصل تو دوائيست که بيمارش نيست
حسن تو متاعيست که بازارش نيست
شوق تو کمندي که گرفتارش نيست
حمد تو زبانيست که گفتارش نيست
اي حسن تو از ديده ادراک نهان
وي گوش نديده از حديث تو نشان
از ديده گشاده و هم لب چه عطاست
با ديده بي نگاه و يا گوش گران
دل در طلب وصل تسلي طلب است
در پرده صورتست و معني طلب است
گفتم که بياس دل تسلي جويد
فرياد که ياس هم تسلي طلب است
خيز اي دل ريش دوست گويان ميرو
گريان و شکسته و پريشان ميرو
مرهم چه نهي بر قدمت قافله رفت
گوريش فزون آنچه که بتوان ميرو
تا کي برت اظهار عدم نتوان کرد
يکمو ز رعونت تو کم نتوان کرد
دامن بميان برزده خواهي رفتن
جائي که کلاه گوشه خم نتوان کرد
عرفي دل ما بدرگه عشق گريخت
خون گله با شراب نسيان آميخت
اين خون نه بتيغ آشنا شد نه بخاک
اين گل نشگفت از نفس ماو بريخت
مستوري دل طلب که مستي اينجاست
در يوزه طلب که چربدستي اينجاست
دست از همه بگسل و درآويز بدوست
يکرنگي نيستي و هستي اينجاست
عرفي سخنت گر چه معمار رنگ است
وين زمزمه را بذوق ياران جنگ است
بخروش که مرغان حرم ميدانند
کين نغمه ناقوس کدام آهنگ است
از ديده ما بجز حيا نتوان يافت
زين آينه جز نور و صفا نتوان يافت
آلودگيي که آب عصمت ببرد
در سلسله نگاه ما نتوان يافت
حسن از طلب نگاه ما بسته لب است
از اهل ادب ديده گشودن ادب است
وانگه که لب حسن ، تماشا طلب است
از بي ادبي چشمه گشادي ادب است
عرفي چه نهي متاع دل بر کف دست
راه نظر کج نظران بايد بست
بر شيشه ما نگر که از بيرون هست
صافي و درست وزبرون عين شکست
عشق تو خرابات نشين مي باشد
کوي تو بهشت عقل و دين ميباشد
در دور تو هست جاي دل بر کف دست
در عهد تو جان درآستين مي باشد
اي رانده زنسبت حرم طاعت ما
مردود اجابت صنم طاعت ما
اسلام نه وکفر نه و با کي نيست
آلوده کند لوح و قلم طاعت ما