دل و جانش همه دلدار دارد
کسي داند که دل بيدار دارد
دل و جانش نمود عاشقانست
مرا از جان و دل شرح و بيانست
دل و جانش چو ديد اينجا يقين باز
حقيقت يافت اينجا اولين باز
دل و جانش همه اسرار برگفت
همه از ديدن دلدار برگفت
دل و جانش را تحقيق بنمود
بيکدم جان من اينجاي بربود
دل و جانش يقين منصور بشناخت
دل و جان نزد او يکباره درباخت
دل و جانش چو ديد اينجا يقين حق
زد از ديدار جانان او اناالحق
دل و جانش نمود او را نمودار
از آن شد ناگهي منصور بردار
دل و جانش هر آنکو ميشناسد
دو عالم خصم باشد کي هراسد
دل و جانش يقين عطار دارد
از اينسان نافه اسرار دارد
دل و جانم فداي خاک پايش
که در جان و دلم زينجا صفايش
بجان بنمود اينجا گه نهاني
کز او دارم همه راز معاني
دلم جان گشت و جان و دل حقيقت
چو ديدم مرورا راز شريعت
دلم جان گشت جان دل در لقايش
چو ديدم ناگهي ديد بقايش
دلم جان گشت جان دل در بر او
ايا سالک کنون ره بر سوي او
درون جمله جانها مصطفي بود
که او اينجايگه عين لقا بود
ندانست اين بيان جز مرد صديق
نداند اين رموز اينجا چو زنديق
کسي بايد که او اينجا بداند
که جان و دل بروي او فشاند
کسي يابد که او را بيند اينجا
که باشد از نمود عشق اينجا
کسي بايد که صافي ذات باشد
نمود جمله ذرات باشد
کسي بايد که در يکي نمودش
ببيند مر ورا اينجا سجودش
کنون چون آدم ار اين سر بداني
شود فاشت همه سر معاني
معاني مصطفي دان اي برادر
ز شرع مصطفي امروز بر خور
که شرع مصطفي ديدت نمايد
يقين اينجايگه رازت نمايد
محمد واصل هر دو جهانست
بصورت برتر از کون و مکانست
محمد (ص) واصل آيد اندر اينجا
مر او را حاصل آمد اندر اينجا
حقيقت جان جان بشناخت تحقيق
که او را بود اين اسرار توفيق
مر او را داده بد يزدان بيچون
در اول تاب آخر بي چه و چون
جمالش بود مکتوبات جمله
از آن بد سر مصنوعات جمله
چو مکتوبات عين او را عيان شد
در اينجا گاه او جان جهان شد
جهان جمله جانها بود احمد
که پيدا کرد اينجا نيک از بد
جهان جمله جانها بد يقين او
که بيشک بود در عين اليقين او
از او شو واصل و تحقيق او ياب
هميگويم يقين توفيق او ياب
از او شو واصل اي سالک در اعيان
که او دارد حقيقت سر جانان
ندانم چون محمد (ص) صاحب راز
که او ديدم حقيقت عين اعزاز
ندانم چون محمد(ص) پيشوائي
کز او ديدم يقين عين لقائي
ندانم چون محمد واصلي من
کز او ديدم حقيقت حاصلي من
ندانم چون محمد ديد الله
نمود من رآني کرد آن شاه
ندانم چون محمد ديد جانان
که در جانست چون خورشيد تابان
درون جان برونم اوست اينجا
که بيشک جان جانان اوست اينجا
مرا بنمود رخ در خواب و بيدار
شدم ديدم وجودم ناپديدار
همه او بود چون ديدم يقين او
حقيقت اولين و آخرين او
همه او بود او گفتست اسرار
نداند اين بيان جز مرد ديندار
محمد (ص) ديد در خود حق نهاني
از آن او ديد او صاحب قراني
محمد(ص) ديد راز قل هوالله
بطونش با ظهور اندر هوالله
يکي شد مي نگفت اينجاي برکس
بوقتي اين بيان برگفت خود بس
حقيقت دم زد و گفت از معاني
برياران حقيقت من رآني
چو حق بود او بصورت هم بمعني
ببرد اين گوي در دنيا و عقبي
يقين بشناس اگر صاحب يقيني
سزد گر جز محمد کس نبيني
مبين جز مصطفي گر مرد راهي
از او يابي حقيقت پادشاهي
مبين جز مصطفي ايدل در اينجا
کز او شد اين يقين حاصل در اينجا
مبين جز مصطفي چيزي تو ايجان
که ديدست او در اينجا گاه جانان
مين جز مصطفي در هر دو عالم
کز او ديدي حقايقها دمادم
مبين جز مصطفي اکنون خبردار
که او باشد ترا معني خبردار
مبين جز مصطفي گر راز داني
که بيشک او کند عين العياني
من از وي واصلم اينجا يقين است
که او در هر دو عالم پيش بين است
يقين دل چو از وي گشت حاصل
مرا اينجايگه او کرد واصل
بجز احمد مدان اي سالک جان
که بر گويد ترا اسرار پنهان
تو اي عطار ديدي روي احمد
از آن گشتي تو منصور و مويد
دم کل زن در اينجا گاه از او
که داري در ميان جان تو مينو
دم کل زن حقيقت باز ديدي
ز احمد تو بکام دل رسيدي
ز يکي مگذر اينجا و يکي باش
حقيقت راز جانان بيشکي باش
چنين معني که اينجا يافتي تو
عجب اسرار کل دريافتي تو
نداري صورتي ليکن معاني
همي گويد دمادم در نهاني
دم منصور اينجا زد دم تو
يقين ديگر است اينجا غم تو
دو عالم در تو حيرانست اينجا
که کردستي نمود حق هويدا
دو عالم در تو حيران و ملايک
همي گويند در معني ملايک
دو عالم در تو حيران و نظاره
تو کردستي ز جمله مر کناره
بجز جانان نمي بيني يقين تو
از آني اندر اينجا پيش بين تو
چناني پيش بين در آخر کار
که پرده بر فکندستي بيکبار
چناني پيش بين در ديد مردان
تو کردي فاش مر توحيد جانان
چناني پيش بين در اصل مانده
که حيراني عجب در وصل مانده
چناني پيش بين و دم زده تو
که کام عشق هستي بستده تو
چناني پيش بين و راز ديده
که دلداري در اينجا باز ديده
چناني پيش بين اندر يکي تو
که حق مي بيني اينجا بيشکي تو
چناني پيش بين و حق عيانت
که در يکي است اينجمله بيانت
چنان واصل شوي اينجا يقين باز
که ديدي رازهاي ما يقين باز
چنان واصل شوي در حق بيکبار
که يکسانست پيشت نقش پرگار
چنان واصل شدي مانند منصور
که در آفاق خواهي گشت مشهور
تو مشهوري و آگاهي بعالم
که اينجا ميزني دم در يکي دم
از آندم يافتي سر اناالحق
نه باطل ميزني ايندم ابر حق
زني زيرا که بيچوني يقين يار
يکي مي بيني اينجا جمله اغيار
نديدي غير جمله ديده تست
که ميداني که بيشک ديده تست
نديدي غير جمله يار ديدي
حقيقت دروصال کل رسيدي
نديدي غير حق ديدي بر خويش
محمد(ص) ديده تو رهبر خويش
نديدي غير ديد مصطفي تو
از آني در ميانه با صفا تو
وصال جاوداني يافتي تو
که سوي مصطفي بشتافتي تو
وصال از اوست هر کس کاين نداند
يقين ميدان که جز حق بين نداند
زهي سرور، زهي مهتر، زهي جان
توئي بيشک مرا هم جان و جانان
مرا بنموده اسرار تحقيق
ز تو دريافتم دلدار تحقيق
اگر چه کس نميداند که چونم
تو مي داني که هستي رهنمونم
کسي کو رهنمونش مي تو هستي
بلندي يابد او از سوي پستي
دوائي دردهاي جان عشاق
توئي بيشک رسول الله در آفاق
دواي درد من کردي حقيقت
نميگردم زماني از شريعت
ره شرع تو بسپردم يقين من
که تا کردي در اينجا پيش بين من
کسي کز شرع پاکت روي برتافت
نمود عشق تو اينجا کجا يافت
ره شرعت وصال جاودانيست
خوشا آنکس که اندر شرع تو زيست
ره شرع تو آن عشاق که بسپرد
حقيقت در دو عالم گوي او برد
ره شرع تو آنکو ديده باشد
يقين دانم که صاحب ديده باشد
ره شرع تو ديده انبيا اند
حقيقت اين سپرده اوليااند
بجز شرع تو در جانم نگنجيد
که اندر او جمال جاودان ديد
ز شرعت گشتم اينجا گاه واصل
همه مقصودهايم گشت حاصل
ز شرعت اينزمانم يافته راز
شدستم در يکي انجام و آغاز
ز شرعت رخ نگردانم يکي دم
که به زين من نديدم در دو عالم
ز شرعت همچو دريا گشت جانم
دمادم جوهر و در ميفشانم
ز شرعت سالکان جان ميفشانند
حکيمان نيز هم حيران بمانند
توئي اينجا حکيم درد عشاق
توئي اندر ميان انبيا طاق
توئي ديده دمادم روي جانان
فکنده دمدمه در کوي جانان
توئي بيشک جمال يار ديده
ز عزت سوي ذات کل رسيده
مهين جمله اينجا يقين تو
که ديدستي خدا عين اليقين تو
مهين انبيا و اوليائي
نميدانم دگر کلي خدائي
دلا در مدح او جان ميفشاني
کز او داري همه راز معاني
اگر تو مدح او گوئي همه عمر
کجا در راه او پوئي همه عمر
اگر صد سال مدحش گفته باشي
ز صد جوهر يکي ناسفته باشي
چگوئي مدح او مدحش خدا گفت
که نام اوست با نام خدا جفت
عليه افضل الصلوات ميگوي
وجود او حقيقت ذات ميگوي
ترا اين بس بود در هر دو عالم
که ميگوئي حقيقت اين دمادم
ز توحيدش نظر کن اينزمان باز
که ديدستي جمال جاودان باز
سوي حضرت شدي بيشک تو ساکن
ز هر تشويشها گشتي تو ايمن
ترا چون حق نمود اينجا رخ خود
دمادم دادت اينجا پاسخ خود
کنون شو شاد در اسرار معني
که هستي مرد برخوردار معني
جهان جان تو داري اينزمان کل
يقين هستي بمعني جان جان کل
ترا بنمود اينجا ذات خود او
بکرده فارغت از نيک و بد او
دم اين سر توداري کس ندارد
يقين جانان تو داري کس ندارد
همه دارند بقدر خويش جانان
ولي اينراز افتادست پنهان
ميان اهل دل چون فاش گشتي
يقين نقش و هم نقاش گشتي
از اين مستي که داري در دل و جان
ز بهر راز هستي گوهر افشان
زهي گوهر فشاني که تو داري
زهر راز معاني که تو داري
از اينسان کس ندارد هيچ اسرار
که داري اينزمان زين شيوه گفتار
همه ذرات از گفتارت ايجان
يقين هستند اندر هست پنهان
چه گويم ايدل رفته ز پيشم
که ايندم من ندارم هيچ پيشم
دلا آخر کجائي باز پس آي
وگر آمد گره زين عشق بگشاي
دمادم عقل پير اينجا بتدبير
مرا آنجا کشد بيشک بزنجير
جهانم ميکند اينجاي دربند
که ماندستم ز دستش سخت در بند
چنانم خوار ميگرداند اينجا
که خواهد کردنم يکباره شيدا
گهي اندر گمان گاهي يقين است
گهي افتاده گاهي پيش بين است
گهي اندر خراباتست ساکن
گهي اندر مناجاتست ايمن
گهي اندر نمود زهد افتد
گهي يکبارگي پرده برافتد
دمادم مينمايد هر صفت او
گهي در کفر و گه در معرفت او
گهي در دين و گه کفر است کارش
چنين افتاد اينجا کار و بارش
ز دست دل شدم افگار اينجا
فروماندم شدم يکبار اينجا
يقين از جان جان دارم حقيقت
که سودا ميدهد هر دم طبيعت
خور و خفت مي کنم در سوي صورت
پديداريم بيشک در کدورت
چو ديگر باز ميگردم سوي جان
حقيقت روي بنمايند جانان
از اين پس سوي صورت مي نيايم
که رنج خود ز صورت مينمايم
از اينصورت بجز سودا نديدم
حقيقت جز دل غوغا نديدم
از اين صورت چنان خوار و اسيرم
که جانانست بيشک دستگيرم
از اينصورت بلا ديدم دمادم
نگشتم زو زماني شاد و خرم
از اينصورت نديدم هيچ راحت
بجز رنج و بلا و حزن و محنت
از اينصورت همه مردان عالم
بلا ديدند اينجا گه دمادم
از اينصورت نه اول آدم اينجا
بلا و رنج ديد او دم دم اينجا
بجز معني ندارم راحت خويش
که معني مي نمايد قربتم بيش
بجز معني نخواهم اندر اينجا
که معني کرد جان جانم اينجا
چو معني متصل با ذات افتاد
رموز عشق اينجا گاه بگشاد
چو معني پيشواي عاشقانست
حقيقت در گشاي سالکانست
يقين از ديد معني مي توان يافت
که بيمعني نشايد جان جان يافت
يقين معني است اسرار دل و جان
که از صورت شدست اينجاي پنهان
چو معني همچو جانان بي نشانست
ولي صورت در اينجا با نشانست
ز معني و ز صورت باز گفتند
بسي تقليد با هم باز گفتند
کساني کاندر اين صورت بمانند
نمود عشق و معني کي بدانند
نمود عشق و معني بي نشاني است
بر عشاق اين راز نهاني است
نمود عشق صورت سالکانند
که ايشان راز نيک هر دو دانند
نمود عشق صورت يافت منصور
ز صورت گشت او يکبارگي دور
بمعني زد اناالحق اندر اينجا
ولي صورت شدش اينجا بمعني
تنش جان کرد و جان در تن نهاني
بگفت آنگاه او راز نهاني
تنش جان کرد و جان در تن بقا شد
بيکره صورت اندر جان فنا شد
تنش جان کرد اندر ديده دلدار
بيکره هر دو گشته ناپديدار
تن و جان هر دو محو يار گشتند
حقيقت در نهان دلدار گشتند
تن و جان هر دو روي دوست ديدند
تن و جان روي جانان باز ديدند
تن و جان هر دو يکي گشت در ذات
فقالوا ربنا رب السموات
مر ايشانرا يکي ديدار بنمود
نمود هر دو شان کل ذات بنمود
شدند ايشان بيکره جوهر کل
برستند از جفاي و رنج وز ذل
دم دلدار چون يکي عيان شد
تو و جان بيشکي در حق نهان شد
نهان شد جان و تن اندر بر يار
نمود عشق جانان شد پديدار
نهان شد جان و تن جان با عيانسات
ولي اينراز هر کس مي ندانست
چو منصور آنچنان شد در حقيقت
برفتش از ميان ديد شريعت
طبيعت محو شد آنجا بيکبار
نمود عشق جانان شد پديدار
نبد منصور حق ديدار بنمود
درون و هم برون اسرار بنمود
اناالحق زد همي جمله شنودند
کساني کاندر اين واقف نبودند
مر او را منع کردند از شريعت
نميديدند اسرار حقيقت
چنان مغرور بودند اندر اينجا
که او را در جنون ديدند و سودا
مر او را مي ندانستند تحقيق
که حق ميگفت اناالحق بهر توفيق
که ايشان را کند واقف ز اسرار
چنان بودند در صورت گرفتار
نميديدند راز حق درونش
همي گفتند کافتادش جنونش
جنونست آنچه او ميگويد از خود
نه نيکست اين بيان و هست اين بد
جنونست اندر اينجا در دماغش
درون دل فرومانده چراغش
جنونست اوفتاده در سر او
بد است اينحال و اکنون نيست نيکو
بيانش سخت بد افتاد اينجا
مر او را هست بيشک رنج و سودا
دماغش او خلل کرد است از جهل
شد اکنون او در اينجا خوار و نااهل
نگويد هيچکس او کو چنين گفت
يقين دانيم کو ني از يقين گفت
چنين علمي که او را بود اينجا
جنونش ناگهي بر بود زينجا
جنونش ناگهي از ره بيفکند
بسر او را درون چه بيفکند
جنونش در دل و جان زور کردست
دو چشم ظاهرش را کور کردست
جنونش بيخبر کردست در خويش
شده ديوانه و لايعقل از خويش
ببايد ره گرفتن تا دوائي
کنيم او را که باز آيد صفائي
دل او را از اين سوداي علت
که افتادست اندر رنج و محنت
از اين سودا مر او را وارهانيم
که مر احوال اين شه نيک دانيم
همي گفتند از اين شيوه سخنها
همي دانست منصور آن بيانها
حقيقت بايزيد او را چو بشناخت
حجاب از پيش روي خود برانداخت
جمال بي نشان را يافت منصور
که سر تا پاي او پاره شده نور
چنانش عاشق و سرمست کل يافت
نظر ميکرد و او را هست کل يافت
حقيقت ديد او را فر الله
که پيدا گشته بود آنجاي آنشاه
حقيقت يافت با او آشنائي
که ديدش بيشکي سر خدائي
حقيقت چون نظر مي کرد او ديد
نميزد دم ز سبحاني و توحيد
حقيقت ديد او را لامکاني
که دم ميزد در آن راز نهاني
حقيقت ديد او را آشنا يافت
عيانش ديد ديد مصطفي يافت
حقيقت يافت او را صاحب اسرار
بخود ميگفت ما را هست دلدار
يقين دلدار اين ديدست در خويش
حجاب اينجايگه برداشت از پيش
يقين خويش آنجا مي نمايد
دل و جان عزيزان ميربايد
يقين او واصل است و آمده کل
که بيرون مان کند از رنج وز ذل
يقين او واصل است اندر نهاني
حقيقت حق او اندر نهاني
اناالحق مي زند اندر دل او
گشادست اندر اينجا مشکل او
اناالحق ميزند در جان او حق
مر اين باشد حقيقت راز مطلق
از او واصل شوم اينجا مگر من
از او يابم در اينجا گه خبر من
از او واصل شوم بيشک من اينجا
که بر گويد مرا سر روشن اينجا
از او واصل شوي کين راز جانست
خداوند زمين و آسمانست
درون جان او گويا شده يار
وليکن از تمامت ناپديدار
درون جان او مي گويد اين سر
ببينم مر ورا صورت بظاهر
بطون اوست جانان رخ نموده
بيک ره صورت او در ربوده
اناالحق گوي صورت در ميان نيست
که اين گفتار او جز جان جان نيست
حقيقت جان جانانست اينمرد
درونش در اناالحق هست او فرد
حقيقت جان جان گويد درونش
که او بودست اينجا رهنمونش
يقين بشناختم اکنون ورا باز
من اين اسرار ميگويم کرا باز
کنم پنهان و با شبلي بگويم
درون جان و دل با خود بگويم
که خواهندم بکردن بر ملامت
گرفتست اينزمان بيشک قيامت
عوام الناس نادان و خرانند
جز او اسرار او بيشک ندانند
کجا داند کسي معني اين مرد
که هست او اندر اينجا صاحب درد
هر آنکو صاحب دردست داند
که او اين صورت حرف از که خواند
هر آنکو صاحب دردست ديدست
که بيشک حق در او گفت و شنيد است
مر اين اسرار او را منکشف شد
نمود او بجانان متصف شد
يکي مي بيند اين منصور اينجا
سراسر در عيان نور اينجا
يکي مي بيند آن از جان شده پاک
حقيقت محو کرده آب با خاک
يکي مي بيند و اندر يکي است
يقين دارد حقيقت بيشکي است
يکي ديدست در توحيد اينجا
گذر کرد است از تقليد اينجا
يکي ديدست کلي بي نشان است
ز ديد خويش بي نام و نشان است
يکي ديدست و يکرنگ است اينجا
يقين بي نام و بي ننگ است اينجا
يکي ديدست صورت ناپديد است
حقيقت اينزمان در ديد ديدست
يکي ديدست بيشک جمله را دوست
شدست اينجاي مغزش جملگي پوست
يکي ديدست و در يکي قدم زد
وجود بود خود جمله عدم زد
يکي ديدست و دم زد در يکي او
فدا گشتست اينجا بيشکي او
يکي ديدست و سلطان گشت دايم
ز ذات کل شدست اينجاي قائم
چو او يارست گفتارش خدايست
حقيقت اينزمان عين لقايست
کنون تحقيق ميدانم که يار است
وليکن چون کنم چون بيشمار است
عوام الناس در غوغا فتادند
بيک ره سوي او سرها نهادند
نميدانم کنون تا چون کنم من
که اين غوغاي تن بيرون کنم من
درون خانقه بايد ببردن
بدست اين مريدانش سپردن
عوام از هر طرف آواره سازم
پس آنگه درد خود را چاره سازم
بسوي خانقه بردش نهان او
بکنجي در نشاندش جان جان او
مريدان بانگ زد با خلق بسيار
از اينجا گاه گشتند جمله آوار
سوي منصور شد در خانقه او
زماني در نشستش پي شه او
چنان منصور بد از شوق دلدار
اناالحق گوي اندر ذوق دلدار
که از هر دو جهان او بيخبر بود
که يارش جملگي اندر نظر بود
بجز جانان اباکس مي نپرداخت
بيک ره از نظر برقع برانداخت
اناالحق مي زد اندر بايزيد او
دمادم ميشد اينجا ناپديد او
دگر پيدا نميشد در بر دوست
يکي بد مغز او تحقيق با پوست
يقين چون بايزيد آنجا چنان ديد
مر او را در ميان راز نهان ديد