حکايت نمرود - قسمت دوم

که خز مي گردد اينجا در گليمي
سفالي ميشود در يتيمي
که من در جوهر خود چون سفالم
ز صندوقت بگردد بو که حالم
اگر بر تو نخواهد گشت حالت
نخواهد بود عمرت جزو بالت
چو در ظلمت گذاري زندگاني
چو حيواني تو چون آن مي نداني
همه اعضاي خود در بند دين کن
اگر خود را چنان خواهي چنين کن
مبين مشنو مگو الا به فرمان
که تا کافر نميري از مسلمان
چو مردت مي نه بينم در هدايت
ز کافر مردنت ترسم بغايت
براي عبرتست اين طاق و ايوان
تو جز شهوت نمي بيني چو حيوان
ببازاري که جاي سود جان بود
چگونه باشدت دائم زيان بود
حکايت زني که طواف کعبه ميکرد
يکي عورت طواف خانه مي کرد
نظر افکند بر رويش يکي مرد
زنش گفتا گر اهل رازي آخر
چنين دم کي بمن پردازي آخر
ولي آگه نه اي تو بي سر و پاي
که از که باز ماندستي چنين جاي
گر از مردي خود بودي نشانيت
سر زن نيستي اينجا زمانيت
تو اينجا از پي سود آمدستي
نه از بهر زيان بود آمدستي
تو خود را روز بازاري چنين گرم
زيان خواهي نداري از خدا شرم
خداوند جهان پيوسته ناظر
تو از وي غائب و او با تو حاضر
چو يک يک دم خدا از تست آگاه
چرا چون مار مي پيچي سر از راه
چو حق با تو بود در هر مقامي
مزن جز در حضورش هيچ گامي
اگر بي او زني يک گام در راه
بس تشوير بايد خورد آنگاه
حکايت سلطان سنجر و مهستي
مهستي دبير آن پاک جوهر
مقرب بود پيش تخت سنجر
اگر چه روي او بودي نه چون ماه
وليکن داشت پيوندي بدو شاه
شبي درمرغزار رادکان بود
به پيش سنجر خسرو نشان بود
چو شب بگذشت پاسي شاه سنجر
براي خواب آمد سوي بستر
مهستي نيز رفت از خدمت شاه
بسوي خيمه خاص آمد آنگاه
مگر سنجر غلامي داشت ساقي
که از خوبي ببودش هيچ باقي
جمالش با ملاحت يار گشته
ز هر دو شاه برخوردار گشته
بصد دل بود شه ديوانه او
که بود آن ماه عاشق دانه او
درآمد شب ز خواب او را طلب کرد
نديدش قصد آن ياقوت لب کرد
لباچه نيم شب بر پشت انداخت
بکينه تيغ هندي را بر افراخت
بيامد تا در آن خيمه ناگاه
که ماهستي در آنجا بود با ماه
بر او ديد ساقي را نشسته
مهستي دل در آن مهروي بسته
بزاري مينواخت از عشق رودي
خوشي ميگفت چون مستان سرودي
که در بر گيرمت من بر لب کشت
گر امشب بايدم دوک کسان رشت
چو سنجر شد از آن احوال آگاه
گرفت آنجا دو بيتي ياد آنگاه
بدل گفت او اگر امشب به تندي
در اين خيمه روم با تيغ هندي
نمانده زهره اين هر دو بر جاي
شوم در خون اين دو بي سرو پاي
مشوش گشت و شد آخر بتعجيل
بسوي خيمه خود کرد تحويل
چو روزي ده بر آمد شاه يک روز
فرو آراست جشني عالم افروز
مهستي پيش سلطان چنگ ميزد
نوائي بس بلند آهنگ ميزد
ستاده بود ساقي نيز بر جاي
قدح در دست و چشم افکنده بر پاي
شه آن بيت شبانه ياد ميداشت
از او درخواست و خويش آزاد ميداشت
مهستي چون شنيد آن بيت از شاه
بيفتاد از کنارش چنگ در راه
چو برگي لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام
شه آمد بر سر بالينش بنشست
برويش بر گلاب افشاند از دست
چو زن باهوش آمد بار ديگر
چو اول بار گشت از بيم سنجر
چو باري ده رهش آمدبخود باز
سر رشته نکرد از راز خود باز
شهش گفتا اگر ميترسي از من
بجان تو ايمني اي خويش دشمن
زنش گفتا که من زين مي نترسم
ولي اين بيت يک شب بود درسم
همه شب درس خود تکرار کردم
گهي اقرار و گه انکار کردم
از آنجا باز مييابم نشاني
که بر من تنگ ميگردد جهاني
بدان ماند که آن شب در چنان کار
نهفته بوده اي از من خبردار
مرا گر تو بگيري ور براني
دلت ندهد دگر بارم بخواني
و گر بکشي مرا در تن درستي
نجاتي باشدم از دست هستي
مرا اين ترس چنداني از آنست
که سلطاني که رزاق جهانست
چو او يک يک نفس با من هميشه است
مرا يک يک نفس بنگر چه پيشه است
چو حق پيش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گويم يا چه سازم
چو حق مي بيندت دائم شب و روز
چو شمعي باش خوش ميخند و ميسوز
دمي بي شکرش از دل بر مياور
نفس بي ياد غافل بر مياور
اگر در شکر کوشي هر چه خواهي
بيابي نقد از جود آلهي
حکايت محمود و شماره پيلهايش
مگر يک روز محمود عدو بند
پسر را گفت اين داننده فرزند
ببين تا پيل چند است اين زمانم
که من اکنون عددشان مي ندانم
پسر بشمرد و گفتش اي خداوند
هزار و چار و صد پيل است در بند
شهش گفتا که خود را ياد دارم
که يک بزمي نيامد در شمارم
کنون گر تا بعرشم کار و بار است
ز من نيست اين بفضل کردگاراست
چو هستت نعمت حق بي کناره
ترا از شکر منعم نيست چاره
چو در حق تو نعمت بر دوامست
دمي بي شکر حق بودن حرامست
و گر نفس تو در شکرست کاهل
دلت بايد که اين مشکل کند حل
چو نفست کاهلي دارد هميشه
دلت را هست جد و جهد پيشه
چو نفست مرد کار خويش باشد
دلت در کار خود درويش باشد
نکوزان سود کرد و بد زيان کرد
که هر کس آنچه دارد خرج آن کرد
حکايت عيسي و جهودان
بکوئي مي فروشد عيسي پاک
جهودانش بسي دشنام بي باک
بدادند و خوشي آن پاک زاده
دعا ميگفتشان روئي گشاده
يکي گفتش نميگردي پريشان
بدشنامي دعا گوئي بديشان
مسيحش گفت هر دل جان که دارد
از آن خود کند خرج آنچه دارد
ترا نقدي که در درياي جانست
اگر موجي زند از جنس آنست
وليکن تا دم آخر نيايد
ترا نقد درون ظاهر نيايد
محک جان مردان آن زمانست
که اعمي آن زمان صاحب عيانست
غم فردا ترا امروز بايد
دلت از خوف آن جانسوز بايد
ببايد هر دمت صد بار مردن
که نتواني تو اين وادي سپردن
اگر از ابر بارد بر تو آتش
تو ميبايد که باشي در ميان خوش
که چون در وقت جان دادن خوش آئي
بمعني گرمتر از آتش آئي
حکايت دزد در پاي دار
مگر شد ناگهي دزدي گرفتار
ز گرد راه بردندش سوي دار
اماني خواست از عجز و نيازي
که زير دار بگزارد نمازي
چو آخر از نماز آزاد آمد
سجودش کرد و در فرياد آمد
که يارب در چنين وقتي و جائي
که مي بينم بهر موئي بلائي
ببين تا تيغ قهرت بر سردار
چه ميآرد برويم آخر کار
ببين تا من چنين وقت از دل پاک
چه سجده ميکنم پيش تو بر خاک
تو از قهرم چنين حيران گرفته
من از مهر تو ترک جان گرفته
چنينم من که گفتم تو چناني
کنون جان ميدهم ديگر تو داني
چنين ده جان اگر جان ميدهي تو
و گر نه عمر تاوان ميدهي تو
اگر خونت زند در قهر او جوش
مکن هرگز بلطف او را فراموش
سبک رو چون گرانجاني زره نيست
بشادي رو که دلتنگي زره نيست
عروسي جهان ماتم نيرزد
که صد شادي او يک غم نيرزد
چو خواهد کرد گردونت پياده
سواري را بکن ابرو گشاده
حکايت سواري ديوانه
يکي ديوانه چوبي بر نشسته
بتک ميشد چو اسبي تنگ بسته
دهاني داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
يکي پرسيد از او کاي مرد درگاه
چنين گرم از چه ميتازي تو در راه
چنين گفت او که در ميدان عالم
سواري را بخواهم کرد يک دم
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد يک سر مويم بر اندام
اگر هستي در اين ميدان تو در کار
نصيب خويشتن مردانه بردار
چو از ماضي و مستقبل خبر نيست
بجر عمر تو نقد ما حضر نيست
مده اين نقد را تو نسيه بر باد
که بر نسيه کسي ننهاد بنياد
چو يک نقطه است از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بروي چو پرگار
خوشي با نقد ابن الوقت ميساز
چو بيکاران به پيش و پس مشو باز
که گر تو پس روي و پيش آئي
بلاي روزگار خويش آئي
حکايت سپهدار و قلعه او
سپهداري براي کو توالي
بجائي قلعه اي ميکرد عالي
يکي ديوانه اي آمد پديدار
به پيش خويش خواندش آن سپهدار
بدو گفتا ببين کين قلعه چونست
ز رفعت جفت طاق سرنگون است
از اين قلعه کسي کاعزاز دارد
ببين تا چون بلا زو باز دارد
زبان بگشاد آن ديوانه حالي
بدو گفتا تو مردي تيره حالي
بلا چون ز آسمان ميافتد آغاز
بقلعه ميروي پيش بلا باز
بلاي خويشتن چون تو تمامي
بلائي نيز مطلب اي گرامي
ز خويش و از بلاي خويش آنگاه
خلاصي باشدت کلي در اين راه
که افتاده شوي و پست گردي
نماني زنده تا که هست گردي
چو افتاده شوي بي روي و راهي
شود هر موي تو فرياد خواهي
حکايت سلطان محمود و مظلوم
مگر محمود مي شد بامدادي
کسي آمد وز او ميخواست دادي
فغان ميکرد و پيش راه بگرفت
در آمد پس عنان شاه بگرفت
چو بگرفتنش عنان شاه زمانه
بزد بر پشت دستش تازيانه
ز درد دست مرد دست کوتاه
بصد زاري فرو افتاد در راه
چو شاهش ديد درمانده چنان باز
کشيد از درد او آنجا عنان باز
يکي پرسيد کان مظلومت اي شاه
چو آن وقتت عنان بگرفت در راه
عنان نکشيدي آنگه باز هيچي
کنون پس آن عنان بهر چه پيچي
شهش گفتا که بودم آن زمان مست
که بگرفت او عنان من به يک دست
کنون هر موي اين مظلوم دستي است
که از هر موي وي بر من شکستي است
چو چندين دست بينم در عنانم
کجا دستم دهد کين اسب رانم
گرفتارم ميان اين همه دست
نميدانم که چون بيرون توان جست
چو افتادن در اين ره سود مرد است
بيفتد هر که اينجا اهل درد است
بلندي چون در اين ره پست گيرند
عنان پادشه بي دست گيرند
کسي بايد بخون در گشته بسيار
که تا باشد ز افتادن خبردار
کسي کاندر ميان ناز باشد
کجا بر جانش آن در باز باشد
حکايت مجنون
يکي پرسيد از مجنون که چوني
که بس بيچاره اي و بس زبوني
چنين گفت او که من هستم خري پير
بدن سوراخ از بار گلو گير
تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزي همه بارش گرانست
و گر آسايشي را بعد صد غم
ز پشتم جامه برگيرند يک دم
هزان سگ مگس آيد گزنده
همه درريش من نيش او فکنده
که گويم کاش اين بيچاره هرگز
نديدي از چنين آسايشي عز
اگر باشي تو کار افتاده راه
چنين کارت بسي افتد باکراه
چو کار افتادگي نبود بغايت
تو را بس خنده آيد زين حکايت
چو مشغولي بناز و کامراني
تو کار افتادگي هرگز چه داني
کسي بايد مرا افتاد در کار
بروزي ماتم خود کرده صد بار
بحق زنده شده و ز خويش مرده
نه از پس ماندگان کز پيش مرده
تو تاعاشق نگردي نيک جانباز
نيابي سر کار افتادگي باز
کسي کو در ميان ناز مانده است
ز جانبازان عاشق باز مانده است
حکايت جوان نمک فروش
جواني بوده سرگردان هميشه
نمک بفروختن بوديش پيشه
بگرد شهر ميکردي تک و تاز
بهر کوچه فرو ميدادي آواز
اياز دلستان را ديد يک روز
بسوخت از پاي تافرقش در آن سوز
جهان از عشق او بروي سيه شد
وليکن بود روشن کان زمه شد
جهان از مه سيه چون گردد آخر
که تا دل زو بصد خون گردد آخر
شبانروزي دلي پر خون چو مستي
همه بر درگه سلطان نشستي
ميان خاک راه افتاده بودي
نمک در پيش خود بنهاده بودي
نبودي بي نمک در عشق آن ماه
از آن افتاده سوز افتاده در راه
گهي آواز در دادي بخواري
گهي کردي چو آتش بيقراري
اياز سيمبر چون بر گذشتي
ز اشکش آب او از سر گذشتي
بيفتادي و عقل از وي برفتي
ز مدهوشيش جان از تن نهفتي
ز سوز عشق آن مبهوت گمراه
مگر محمود را کردند آگاه
زماني سر به پيش افکند محمود
گهي ناليد و گاهي سوخت چون عود
بدل با خويش گفت اين حد او نيست
که ملک عشق با شرکت نکونيست
بخواند القصه او را پادشه زود
نمک بر سر درآمد مرد چون دود
زبان بگشاد محمود و بدو گفت
که بپذير اي گدا از من نکو گفت
بترک عشق اين بت روي من گوي
و گر نه ترک جان خويشتن گوي
جوابش داد عاشق گفت اي شاه
تو بر تختي و من افتاده در راه
ايازت را تو داري جاودانه
مرا زو نيست حاصل جز فسانه
ميان عز و ناز و پادشاهي
نشسته پيش تو آنرا که خواهي
چون آن بت را تو داري من چه جويم
چو او با ست من ترک که گويم
مرا عشقي است از وي جاودانه
که دائم ميزند در جان زبانه
دمي گر عشق او بيشم نگردد
بجز قربان شدن کيشم نگردد
چو بکشد عشق او روزيم صد راه
نترسم گر همي بکشد مرا شاه
که عاشق هيچ بر جاني نلرزد
که در چشمش جوي جاني نيرزد
شهش گفت اي ز سر تابن همه ننگ
تو با من کي تواني بود هم سنگ
تو هرگز عشق نتواني نکو باخت
بچه سرمايه خواهي عشق او باخت
گدا گفتش که اين سرمايه پيوست
ترا يک ذره نيست اما مرا هست
تو چون ديگي پر آلاتي ز شاهي
و ليکن بي نمک چندان که خواهي
چو من دارم نمک بر من چه تازي
به عشق بي نمک چندان چه نازي
تو مال و ملک و زر و زور داري
نمک بايد چو من گر شور داري
شهش گفتا که حجت گوي عاشق
ترا ديدم نه اي در عشق لايق
گدا گفتش که من حجت نيارم
و گر عاشق شوم باکي ندارم
تو با اين ملک و اين کشور گشائي
نپردازي بعشق از پادشائي
من از عشق اياز تو زماني
نپردازم بسوداي جهاني
من از وي مي نپردازم بدو کون
تو با وي مي نپردازي بصد لون
کنون تو عشق خويش و عشق من بين
تفاوت زين گدا تا خويشتن بين
شهش گفت اين گداي زينهاري
کدامين جاي او را دوست داري
چنين گفت او که من کي زهره دارم
که عشق آن صنم در خاطر آرم
ندارم جاي آن هرگز چه سازم
که با يک جاي آن بت عشق بازم
که گر يک موي او بينم زماني
شود هر موي من آتش فشاني
ندارم طاقت يک جاي او من
چه گردم گرد سر تا پاي او من
شهش گفتا که از سر تا بپايش
چو عاشق نيستي بر هيچ جايش
ز عشق او چرا پس بيقراري
بگو تا بر کجاست آن دوستداري
چنين گفت او که جانم پر خروش است
تو ميداني ز چيست از در گوش است
چو آيد حلقه گوشش پديدار
بجانم حلقه در گوشش خريدار
هواي عشق آن بت را نيم کس
که عشق در گوش او مرا بس
شهش گفت آنکه زين گوهر نشان يافت
ز بحر جسم يا از بحر جان يافت
گدا گفتش چنين در اي جهاندار
ز بحر عشق ميآيد پديدار
چو بحر عشق را غواص گردي
بخلوت آن گهر را خاص گردي
شهش گفتا در اين بحر اي جوانمرد
چگونه عزم غواصي توان کرد
گدا گفتش که تو با پيل و لشکر
ز مشرق تا بمغرب ملک و کشور
در اين دريا نداني گشت غواص
که اين را مفردي بايد باخلاص
دو عالم را بر افکنده بيکبار
فرو رفته در اين دريا نگونسار
نفس بگرفته دست از جان بشسته
گهر در قعر دريا باز جسته
تو بگشاده همه عالم پر و بال
نيابي بوي آن در در همه حال
شهش گفتا که سلطان هيچ نشتافت
چنين دري که گفتي رايگان يافت
ببين اينک که در گوش اياس است
که او حلقه بگوشي حق شناس است
مرا بي آنکه بايد شد نگونسار
چنين دري بدست آمد بيکبار
تو جان ميکن که اين در خاصه ما است
مرا در و ترا گرداب دريا است
گدا گفتش که به زين کن تفکر
تو هرگز کي بدست آورده اي در
که اين در زان تو آنگاه بودي
که اندر گوش شاهنشاه بودي
چو در گوش تو نبود اي سرافراز
ترا با در چه کار از در مکن ناز
اگر شاه جهان بودي وفا کوش
شهستي نه غلامش حلقه در گوش
خوش اندر رفته عاشق تا بعيوق
فکنده حلقه اي در گوش معشوق
اگر عاشق توئي چندان مزن جوش
تو ميبايد که باشي حلقه در گوش
چو تو آن حلقه در گوشت نداري
مزن در عشق دم گر هوشياري
ز خجلت شاه گوئي غرق خون شد
فرود آمد ز تخت و در درون شد
گدا را با نمک از پيش راندند
ندانم تا سخن بر خويش خواندند