چنان کاري چه جاي صد غلامست
بتو دادم تو را اين خود تمامست
ترا اين بس نباشد در زمانه
که تو اين کار را باشي بهانه
اساس ننگ بنهادي از اين کار
بشهوت بازي افتادي از اين کار
بگفت اين و ز پيش او بدر شد
بصد دل آن غلامش فتنه تر شد
ز لفظ بوسعيد مهنه ديدم
که او گفتست من آنجا رسيدم
بپرسيدم ز حال دختر کعب
که عارف بود او يا عاشقي صعب
چنين گفت او که معلومم چنان شد
که آن شعري که بر لفظش روان شد
ز سوز عشق معشوق مجازي
به نگشايد چنين شعري ببازي
نداشت آن شعر با مخلوق کاري
که او را بود با حق روزگاري
کمالي بود در معني تمامش
بهانه آمده در ره غلامش
بآخر دختر عاشق در آن سوز
بزاري شعر مي گفتي شب و روز
مگر ميگشت روزي در چمن ها
خوشي مي خواند اين اشعار تنها
الا اي باد شبگيري گذر کن
ز من آن ترک يغما را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و خونم بخوردي
مگر حارث از آن سو در چمن بود
بگوش حارث آمد آن سخن زود
بجوشيد و بر او زد بانگ ناگاه
بدو گفتا چه ميگوئي توگمراه
به پيشش دختر عاشق زمين رفت
بگردانيد آن شعر و چنين گفت
الااي باد شبگيري گذر کن
ز من آن سرخ سقا را خبر کن
بگو کز تشنگي خوابم ببردي
ببردي آبم و خونم بخوردي
يکي سقاش بودي سرخ روئي
که هر وقت آبش آوردي سبوئي
بجاي ترک يغما خاصه چون ماه
نهاد آن سرخ سقا را همانگاه
برادر را چنان در تهمت افکند
که بر خواهر نظر بي حرمت افکند
چو القصه از اين بگذشت ماهي
درآمد حرب حارث را سپاهي
سپاهي و شمارش از عدد بيش
چو دوران فلک از حصر و حد بيش
سپاهي موج زن از تيغ و جوشن
جهان از تيغ و جوشن گشته روشن
درآمد لشگري از کوه و شخ در
که شد گاوزمين چون خر به يخ در
ز ديگر سوي حارث با سپاهي
ز دروازه برون آمد بگاهي
چو بخت او جوان يکسر سپاهش
چو رايش مرتفع چتر و کلاهش
ظفر ميشد ز يک سو حلقه در گوش
به يک سو فتح و نصرت دوش بر دوش
سپه القصه افتادند در هم
بکشتن دست بگشادند بر هم
غباري از همه صحرا برآمد
فغان تا گنبد خضرا برآمد
خروش کوس گوش چرخ کرد کرد
زمين چون آسمان زير و زبر کرد
زمين از خون خصمان لاله زاري
هوا از تير باران ژاله باري
جهان را پرده بزغاب جسته
ز کشته پيش برغي باز بسته
اجل چنگال بر جان تيز کرده
قضا بر کينه دندان تيز کرده
هويدا از قيامت صد علامت
گرفته ديو قامت زان قيامت
درآمد پيش آن صف حارث آنگاه
جهاني پر سپاه آورد در راه
سپه را چون بيک ره جمله کرد او
درآمد همچو شير و حمله کرد او
سپهر تند با چندين ستاره
شده از شاخ رمحش پاره پاره
چو تيغي بر سر آمد از کرامت
فروشد فتنه را سر تا قيامت
چو تيغش خصم را چون گل بخون شست
گل نصرت ز تيغ او برون رست
چو تيرش سوي چرخ نيلگون شد
ز چشم سوزن عيسي برون شد
و زان سوي ديگر بکتاش مهروي
دو دسته تيغ ميزد از همه سوي
بآخر چشم زخمي کارگر گشت
سرش از زخم تيغي سخت درگشت
همي نزديک شد کان خوب رفتار
بدست دشمنان گردد گرفتار
در آن صف بود دختر روي بسته
سلاحي داشت اسبي بر نشسته
به پيش صف درآمد همچو کوهي
وز او افتاد در هر دل شکوهي
نميدانست کس کان سيمبر کيست
زبان بگشاد و گفت اين کاهلي چيست
من آن شاهم که فرزينم سپهر است
پياده در رکابم ماه و مهر است
اگر اسب افکنم بر نطع گردان
دو رخ طرحش نهم چون شير مردان
سوي کو سر کشد از حکم اين ذات
بپاي پيلش اندازم بشهمات
اگر شمشير بران برکشم من
جگر از شير غران برکشم من
چو تيغ آتش افشانم دهد تاب
ز بيمش زهره آتش شود آب
چو مار رمح را در کف به پيچم
نيايد هيچ کس در صف بهيچم
اگر سندانم آيد پيش نيزه
شود از زخم زخمم ريزه ريزه
ز زخمم زور سنداني نماند
ز سنداني سپنداني نماند
چو مرغ تير من از زه برآيد
ز حلق مرغ گردون زه برآيد
چو بگشايم کمند از روي فتراک
چود باد آرم عدو را روي در خاک
بتازم رخش و بگشايم در فضل
که من در رزم رستم رستمم ز اصل
بگفت اين و چو مردان درشت او
از آن مردان تني راه بکشت او
بر بکتاش آمد تيغ در کف
وز آنجا بر گرفتش برد در صف
نهادش پس نهان شد در ميانه
کسش نشناخت از خلق زمانه
چو آن بت روي در کنجي نهان شد
سپاه خصم چون دريا روان شد
همي نزديک آمد تا بيکبار
نماند شهر و اندر شهر ديار
چو حارث را مدد گشت آشکارا
بسي خلق از بر شاه بخارا
درآمد لشکري از کوه و ز دشت
کز آن کثرت سر افلاک درگشت
چو حارث را مدد در حال دريافت
سپاه حارث و حارث ظفر يافت
هزيمت شد سپاه دشمن شاه
دگر کشته فتاده خوار در راه
چو شه با شهر آمد شاد و پيروز
طلب کرد آن سوار چست آن روز
نداد از وي نشاني هيچ مردم
همه گفتند شد همچون پري گم
علي الجمله چو آمد زنگي شب
نهاده نصفئي از ماه بر لب
همه شب قرص مه چون قرص صابون
همي افکند کفک از نور بيرون
بدان صابون بخون ديده تا روز
ز جان مي شست دست آن عالم افروز
چو زاغ شب درآمد زان دلارام
دل دختر چو مرغي بود در دام
دل از زخم غلامش آنچنان سوخت
که در يک چشم زخمش نيز جان سوخت
نبودش چشم زخمي خواب و آرام
که بر سر داشت زخمي آن دلارام
کجا ميشد دل او آرميده
يکي نامه نوشت از خون ديده
چنين آورد در نظم آن سمن بوي
تو بشنو قصه گنگ سخن گوي
سري کز سروري تاج کبار است
سر پيکان در آن سر بر چه کار است
سر خصمت که بادا بي سر و کار
مبادا سر کشد جز بر سر دار
سري را کز وجودت سروري نيست
نگونساري آن سر سرسري نيست
سري کان سر نه خاک اين درآيد
بجان و سر که آن سر در سر آيد
حسود سرکشت گر سرنشين است
چو مارش سر بکن تدبيرش اين است
وگر سر در کشد خصم سبک سر
سرش بر نه سرش در کش سبک تر
سري کان سر ندارد با تو سرراست
مبادش سر که رنج او ز سر خاست
چو سر ننهد عدو کز سر درآيد
سر آن دارد او کز سر برآيد
اگر سر نفکند پيش تو سرپيش
سر موئي ندارد سرسر خويش
سر سبزت که تاج از وي سري يافت
ز سر سبزيش هر سر سروري يافت
سپهر سرنگون زان شد سرافراز
که هر دم سر نهد پشت ز سرباز
اگر درد سرم درد سرت داد
سرم ببريده درمان سرت باد
نهادم پيش آن سر بر زمين سر
فداي آن چنان سر صد چنين سر
کسي کز زخم خذلان کينه ور گشت
اگر برگشت از قهر تو در گشت
کسي کز شاخسار عيش برخورد
اگر مي خورد بي يادت جگر خورد
کسي کز جهل خود لاف خرد زد
اگر زر زد نه بر نام تو بد زد
کسي کز سوي حج کردن هوا کرد
اگر حج کرد بي امرت خطا کرد
چه افتادت که افتادي بخون در
ز من زين غم نبيني سرنگون تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر
چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چو شمع از عشق هر دم باز خندم
ز چشمم پيش برغي باز بندم
چو شمع از عشق جاني زنده دارد
ميان اشک و آتش خنده دارد
شبم را گر اميد روز بودي
مرا بودي که کمتر سوز بودي
چو شمع را اميد روز نبود
زماني کار او بي سوز نبود
از اين آتش که در جانم رسيدست
بسي باران به مژگانم رسيدست
از آن آتش که چندين تاب خيزد
عجب باشد که چندين آب ريزد
چه ميخواهي ز من با اين همه سوز
که نه شب بوده ام بي سوز و نه روز
ميان خاک در خونم مگردان
سراسيمه چو گردونم مگردان
چو سرگردانيم ميداني آخر
بپايم در چه ميگرداني آخر
تو ميداني که سرمست توام من
ز پاي افتاده از دست توام من
من خون خواره خوني چون نکردم
چرا جز در ميان خون نگردم
چنان رفتم ز سوداي تو از خويش
که از پس مي ندانم راه وز پيش
دلي دارم ز درد خويش خسته
به بيت الحزن در بر خويش بسته
بزاري بند بندم چند سوزي
بر آتش چون سپندم چند سوزي
اگر اميد وصل تو نبودي
نه گردي ماندئي از من نه دودي
مرا تر دامني آمد بجان زيست
که بر بوي وصال تو توان زيست
دل من نام هجران برنتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد
ز درد خويش همچون بيقراران
يکي با تو بگفتم از هزاران
دگر گويم اگر يابم رهي باز
ورگرنه ميکشم در جانم اين راز
روان شد دايه و اين نامه هم برد
وز آن پيغام نه بيش و نه کم برد
سر بکتاش با چندان جراحت
ز نامه مرهم دل ديد و راحت
ز چشمش گشت سيل خون روانه
بسي پيغام دادش عاشقانه
که جانا تا کيم تنها گذاري
سر بيمار پرسيدن نداري
بيا اي نازنين همچون حبيبان
دمي بنشين ببالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن گشت
بگفت اين وز خود بيخويشتن گشت
چو روزي چند را بکتاش دمساز
ز مجروحي به حال خويش شد باز
براهي رودکي مي رفت يک روز
نشسته بود آن دختر دل افروز
اگر بيتي چو آب زر بگفتي
بسي بهتر از آن دختر بگفتي
بسي اشعار گفت آن روز استاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکي باز
ز عشق آن سمن بر گشت آگاه
نهاد آنگاه از آنجا پاي در راه
چو شد بر رودکي راز آشکارا
از آنجا رفت تا شهر بخارا
بخدمت شد دوان تا پيش آن شاه
که حارث را مدد او کرد آنگاه
رسيده بود پيش شاه عالي
براي عذر حارث نيز حالي
مگر شاهانه جشني بود آن روز
چه ميگويم بهشتي بد دل افروز
مگر از رودکي شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن استاد و برخاست
چو بودش ياد شعر دختر کعب
همه برخواند و مجلس گرم شد صعب
شهش گفتا بگو تا اين که گفتست
که مرواريد را ماند که سفتست
ز حارث رودکي آگاه کي بود
که او خود مست شعر و مست مي بود
ز سر مستي زبان بگشاد آنگاه
که شعر دختر کعبست اي شاه
بصد دل عاشق است او بر غلامي
در افتادست چون مرغي بدامي
زماني خوردن و خفتن ندارد
بجز بيت و غزل گفتن ندارد
اگر صد شعر گويد پر معاني
بر او مي فرستد در نهاني
گر او را عشق چون آتش نبودي
از او اين شعر گفتن خوش نبودي
چو حارث اين سخن بشنيد بشکست
اگرچه ساخت خود را آن زمان مست
چو القصه به شهر خويش شد باز
ز خواهر در نهان ميداشت اين راز
ولي از غصه مي جوشيد جانش
نگه ميداشت پنهان هر زمانش
که تا بر وي فرو گيرد گناهي
بريزد خوان او بر جايگاهي
هر آن شعري که گفته بود آن ماه
فرستاده بر بکتاش هر گاه
نهاده بود در درچي باعزام
سرش بسته که نتوان کرد سرباز
رفيقي داشت بکتاش سمن بر
چنان پنداشت کان درجيست گوهر
سرش بگشاد و آن خطها فرو خواند
به پيش حارث آورد و بر او خواند
دل حارث پرآتش گشت از آن راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز
در اول آن غلام خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه
به آخر گفت تا يک خانه حمام
بتابند از پي آن سيم اندام
شه آنگه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصاد رگ اما نه بستش
در آن گرمابه کرد آنگاه شاهش
فرو بست از گچ و از خشت راهش
بسي فرياد کرد آن سرو آزاد
نبودش هيچ مقصودي ز فرياد
که ميداند دل چون ميشد از وي
جهاني را جگر خون ميشد از وي
چنين قصه که دارد ياد هرگز
چنين کاري کرا افتاد هرگز
بدين زاري بدين درد و بدين سوز
که هرگز در جهان بودست يک روز
بيا گر عاشقي تا درد بيني
طريق عاشقان مرد بيني
درآمد چند آتش گرد آن ماه
فروشد آن همه آتش بيک راه
يکي آتش از آن حمام ناخوش
دگر آتش از آن شعر چو آتش
يکي آتش ز سوز عشق و غيرت
دگر آتش ز رسوايي و حيرت
يکي آتش ز بيماري و سستي
دگر آتش ز دل گرمي و مستي
که بنشاند چنين آتش بصد آب
کرا با اينهمه آتش بود تاب
سرانگشت در خون ميزد آن ماه
بسي اشعار خود بنوشت آنگاه
ز خون خود همه ديوار بنوشت
بدرد دل بسي اشعار بنوشت
چو در گرمابه ديواري نماندش
ز خون هم نيز بسياري نماندش
همه ديوار چون پر کرد از اشعار
فرو افتاد چون يک پاره ديوار
ميان خون و عشق و آتش و اشک
برآمد جان شيرينش بصد رشک
چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گويم من که چون بود آن دل افروز
چو شاخ زعفران از پاي تا فرق
ولي از پاي تا فرقش بخون غرق
بردند و بآبش پاک کردند
دلي پر خون بزير خاک کردند
نگه کردند بر ديوار آن روز
نوشته بود اين شعر جگرسوز
نگارا بي تو چشمم چشمه سار است
همه رويم بخون دل نگار است
ز مژگانم بسيلابم سپردي
غلط کردم همه آبم ببردي
ربودي جان و در وي خوش نشستي
غلط کردم که در آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيائي
غلط کردم که تو در خون نيائي
چو ازدو چشم من دو جوي دادي
بگرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهئي برتابه آخر
نميآئي بدين گرمابه آخر
نصيب عشقم اين آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده ناگاه
که تا در دوزخ اسراري که دارد
ميان سوز و آتش چون نگارد
تو کي داني که چون بايد نوشتن
چنين قصه بخون بايد نوشتن
چو دوزخ زان بهشتي روي دارم
بهشتي نقد از هر سوي دارم
چو دوزخ آمد از حق حصه من
بهشت عاشقان شد قصه من
سه ره دارد جهان عشق اکنون
يکي آتش يک اشک و يکي خون
کنون من بر سر آتش از آنم
که گه خون ريزم و گه اشک رانم
بآتش خواستم جانم که سوزد
چون در جاني تو نتوانم که سوزد
باشکم پاي جانان مي بشويم
به خونم دست از جان مي بشويم
بدين آتش که از جان ميفروزم
همه خامان عالم را بسوزم
ازين اشک آنچه ميآيد برويم
همه ناشسته رويان را بشويم
از اين خون گر شود اين راه بازم
همه عشاق را گلگونه سازم
ازاين آتش که من دارم در اين سوز
نمايم هفت دوزخ را که چون سوز
از اين اشکم که طوفانيست خونبار
دهم تعليم باران را که چون بار
از اين خونم که دريائي است گوئي
بياموزم شفق را سرخ روئي
از اين آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواستي از من زبانه
از اين اشکم دو گيتي را تمامت
گلي در آب کردم تا قيامت
از اين خون بازبستم راه گردون
که تا گشت آسياي چرخ بر خون
بجز نقش خيال دل فروزم
بدين آتش همه نقشي بسوزم
از اين دردي که بود آن نازنين را
ز اشگي آب بر بندم زمين را
چو ميدارد بتم خون خوردنم دوست
ز خونم گر جهان پر گشت نيکوست
بخوردي خون جان من تمامي
که نوشت باد اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زين جهان دل خسته بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني
منت رفتم تو جاويدان بماني
چو بنوشت اين بخون فرمان درآمد
که تا زان بي سر و بي جان بر آمد
دريغا نه دريغي صد هزاران
ز مرگ زار آن تاج سواران
بآخر فرصتي ميجست بکتاش
که تا از زير چاه آمد ببالاش
نهان رفت و سر حارث سحرگاه
ببريد و روان شد تا سر راه
بخاک دختر آمد جامه بر زد
يکي دشنه گرفت و برجگر زد
از اين دنياي فاني رخت برداشت
دل از زندان و بند سخت برداشت
نبودش صبر بي يار يگانه
بدو پيوست و کوته شد فسانه