همه ذرات من در اولين باز
بديده جمله را از آخرين باز
مرا چون وقت کشتن آمده باز
هميگويد حقيقت گو ز سرباز
مرا چون وقت کشتن در رسيدست
که چشم جانم اينجاحق بديد است
همه ذرات من گردان عشقند
از آن اينجاي سرگردان عشقند
که وصلم ناتمامي باشد اينجا
مرا ناپخته خامي باشد اينجا
چو وقت کشتن آمد در وصالم
نمانده ذره عين وبالم
چو وقت کشتن آمد جان جانان
شوم اينجا ز ديد دوست پنهان
مرا چون وقت کشتن پيش آمد
نمود عشقم اينجا بيش آمد
مرا چون وقت کشتن زود ديدم
برافکندم همه معبود ديدم
مرا چون وقت کشتن آمدست هان
نخواهم ديد جز که جمله جانان
مرا چون محو شد درديدن دوست
يقينم شد که در گفتار کل اوست
مرا خود جان چه باشد خود قبولست
که او اندر اصول دل نزول است
دل و جان رفت جانانست تنها
که اينجاميکند او شور و غوغا
دل وجان رفت جانان رخ نمودست
درون جان و دل گفت و شنودست
دل و جان رفت تا بنمود ديدار
بجز جانان نمي بينم پديدار
دل و جان رفت و او مي بينم و بس
بجز او نيست در عالم مراکس
دل و جان رفت تا ديدار ديدم
نظر کردم بکلي يار ديدم
دل وجان رفت و سلطان گشت عطار
نمود جانش جانان گشت عطار
دل و جان رفت جانان جان گرفتست
درون جسم و جان پنهان گرفتست
دل وجان رفت جانانست تحقيق
مرا در داده اينجا گاه توفيق
دل و جان رفت ديداو را ز اول
ندارد زان بجان و دل معول
دل و جان رفت وحق اسرار گفتست
خود او در وصال او بسفتست
دل و جان رفت شد جمله ابر باد
که تا شد عالم ارواح آباد
نمود جمله عشاق من از جان
که در من کرده است او راز پنهان
نمود جمله عشاقم من از دل
که بگشودم در اين جا راز مشکل
نمود جمله عشاقم جهانم
که من کل آشکارا و نهانم
نمود جمله عشاقم در آفاق
که از من شور خواهند کرد عشاق
نمود جمله عشاقم بمعني
که دارم شرح عشق و نور تقوي
نمود جمله عشاقم نهاني
مرا شد منکشف جمله معاني
نمود جمله عشاقم خبر دار
که چون منصور هستم من ابردار
نمود جمله عشاقم که ديدم
نمود يار آنگه سر بريدم
نمود جمله عشاقم بکشتن
بخواهم يکدم از سر درگذشتن
نمود جمله عشاقم که در کل
کشيدستم چو آدم من بسي ذل
نمود جمله عشاقم چو آدم
که دارم جنت جانان در ايندم
دم من دمدمه در عالم انداخت
وجود عاشقان چون شمع بگداخت
دم من دمدمه دارد نهاني
که او ديدست کل عين العياني
دم من سالکان را کرد واصل
که دارد جملگي مقصود حاصل
دم من وصل دارد از نمودار
که اينجا مي ندارد هيچ پندار
دم من عين ذات لامکانست
حقيقت راست خواهي جان جانست
دم من هست سلطان شريعت
از آندم زد بکلي از حقيقت
دم من زان دم است اينجا بديده
چو منصورم بکام دل رسيده
دم من زان دم است و آدم آمد
که ما را راز از جان دم دم آمد
دم من ذات دارد در صفاتست
يقين داند که او کلي زذاتست
دم من ميزند اينجا اناالحق
نظر هم بين تو در تقواي مطلق
دم من هو زند يا هو نديده
نمود لابکل در هو بديده
دم من هو زند از ذات اعظم
دمادم خواند او آيات اعظم
دم من هو زند کو ديد هو است
ز عين ذات در الله هو است
دم من هو زند اندر سموات
که دارد اندر اينجا نفخه ذات
دم من هو زند جز هو نديدست
که اينجا گه زلا در هو رسيدست
دم من هو زند در عشق جانان
نمود صورت اينجا کرده پنهان
دم من هو زند کو واصل آمد
عيان ذات او را حاصل آمد
دم من هو زند چون عاشقان او
که کل ديدست اينجا جان جان او
منم واصل که کل ديدار ديدم
در اينجا من عيان يار ديدم
من وياريم و کل پيوسته با هم
دل و جانست و جان و دل در ايندم
بهشت روي جانان هست معني
که معني دارم اندر عين تقوي
بهشت روي جانان در رخ ماست
که او اسرار گفت و پاسخ ماست
در اين دنيا مرا شادي از آنست
که مارا سر معني جان جانست
در اين دنيا که ديدست جان جانان
که من دريافتم در خويش اعيان
در اين دنيا بسي زيندم زنندش
ولي مانند احمد کي بدندش
دراين دنيا نباشد چون محمد(ص)
چو او منصور دائم هم مويد
در اين دنيا جز او ديگر نباشد
چو او پيغامبر و رهبر نباشد
خدا بود او ولي بر قدر هر کس
نمود اسرار خود از اين سخن بس
درون جان عطارست تحقيق
که او دارد در اينجا راز توفيق
درون جان عطارست احمد
بکرده فارغ از نيکي واز بد
درون جان عطارست گويا
ولي عطار را او هست جويا
درونم اوست هم بيرونم از اوست
که او ديدم حقيقت مغز هر پوست
از او ميگويم و من او شدستم
عيان تحقيق ذات او بدستم
از او ميگويم اينجا گه از اويم
ز بهر ديد او درگفتگويم
مرا گفتست اندر خواب دلدار
که خواهيمت بريدن سر بناچار
سر وجانم فداي روي او باد
هميشه روي من در سوي او باد
سر وجانم فداي خاک پايش
که اينجا من نمي بينم ورايش
کسي کو بهتر از وي باشد اينجا
که او جانست پنهاني و پيدا
چو صيت اوست در عالم گرفته
نمود ذات او همدم گرفته
دم مردم از او صوري روانست
از او هر جان يقين نور عيانست
کسي کو ميشناسد همچو عطار
شود کل از وجود خويش بيزار
کسي کو ميشناسد ديد حق اوست
که اندر آفرينش مرسبق اوست
کس کو راست از جان خواستگارش
ورا زينجا بيند آشکارش
کسي کو راست او از دل ببيند
نه اندر عين آب و گل ببيند
کسي کو راست اينجا گه غلامش
درون جان کند اينجا پيامش
نمايد حق درون جان عيان او
که دارد اولين و آخرين او
نمايد حق که او تحقيق حق است
وجود پاک او با حق بپيوست
کنون حقست اندر جزو و کل جان
که او راهست اين اسرار اعيان
محيط مرکز جانهاست احمد
که او را در دو عالم بد مويد
درون جان حقيقت جان جانست
چگويم آشکارا و نهانست
چو مر عطار او را ديد بشناخت
عيان جسم و جان پيشش برانداخت
در آخر کرد اينجا واصلم اوست
همه مقصود کلي حاصلم اوست
بگفت احمد چو ديدم صاحب درد
که من بودم ميان سالکان فرد
بگفت اسرارها در گوش جانم
نموداينجايگه عين العيانم
عيان بنمود ما را در حقيقت
چو حق بسپردمش راه شريعت
ره شرعش سپار و دم ازين زن
وجود خويش بر چرخ برين زن
ره شرعش سپار و جان فنا ساز
نقاب از لعبت صورت برانداز
ره شرعش سپار اندر نهاني
که او بنمايدت کل معاني
ره شرعش سپار وحق يقين ياب
نمود او خدا عين اليقن ياب
از او واصل شو و زو گوي دائم
که بود اوست اندر ذات قائم
از او واصل شو و حاصل کن اعيان
از او بشنو حقيقت نص قرآن
از او واصل شو و دم دم همي زن
کز او گردد همه اسرار روشن
از او واصل شو و زوگوي اسرار
در او شو ناگهي تو ناپديدار
چه گوئي مي نداني آن معاني
وگر داني از او حيران بماني
خدا و مصطفا هر دو يکي است
بنزديک محقق بيشکي است
خدا ومصطفا در جان نهانند
مرا اين جايگه شرح و بيانند
خدا و مصطفا در جان بديدم
چو مه در پيش اشيا ناپديدم
منت بگداخته از بهر ايشان
بجان دارم از ايشان ذوق ايشان
يکي اندر حقيقت ديده ام يار
مرا برداشت اينجا عين پندار
يکي اندر حقيقت يافتستم
از او بيخود بکل بشتافتستم
يکي اندر حقيقت بين تو دلدار
که ميگويد دمادم در سخن يار
منم در جان و پنهان بود بودم
همه معبود بودم تا که بودم
اگر مرد رهي کلي فنائي
در آن ديد فنا تو در بقائي
لقاي يار بي صورت بود هان
چرا هستي بديده ديد برهان
دلا تا چند گوئي سر اسرار
چو جانت گشت کلي عين ديدار
نمود جمله مردان ديدي از خويش
حجاب صورتت چون رفت از پيش
ز جنت آمدي بيرون چو آدم
چرا اسرارها گوئي دمادم
تو اينجا گه غريبي اي دل آزار
وليکن هستي اندر عين ديدار
تو اينجا گه در آخر راز ديدي
نمود يار خود را باز ديدي
نمود يار داري در فنا باز
ترا مکشوف شد انجام و آغاز
سرانجامت چنين افتاد داني
که خواهي گشت در کشتن تو فاني
سرانجامت چنين افتاد از حق
که بيخود ميزني اينجا اناالحق
اناالحق را ز الحق در دو حرفست
چنين معني بشرع اينجا شگرفست
تو الحق گوي تا رازت شود فاش
اناالحق خود بگويد نيز نقاش
همو گفتست در منصور اناالحق
ترا گويد ابي سر کل اناالحق
همان کو گفت بر منصور بادار
بگويد در نهاد تو بيکبار
همان کو گفت در منصور اناالحق
همان گويد حقيقت ني اناالحق
همان کو گفت هم او باز گويد
در اينجا گه همه کل راز گويد
همان کو گفت هم آنکس شنفتست
که او گفتست اناالحق او شنفتست
همان کو گفت خود را کرد بردار
تو گر مردي از اين معنيت بردار
همان کو گفت اينجا سر بريد او
جمال خويشتن بي سر بديد او
همان کو گفت در يک ديده باشد
کسي بايد که صاحب ديده باشد
که تا داند يقين اينجا اناالحق
که جز حق مي نگويد خود اناالحق
اناالحق از نمود حق عيانست
که اين در ذات او راز نهانست
اناالحق آنکه بر گويد ابي ديد
نبايد اندر اينجا روي او ديد
کسي بايد که او کل ديده باشد
درون جز و کل گرديده باشد
اناالحق گويد اندر عين هستي
خورد آن جام را کلي ز مستي
چو منصوري شود تا سر بداند
بجز وي هيچ چيزي مي نداند
چو منصوري شود اندر فنايش
ببيند عاقبت ديد بقايش
چو منصوري شود جويد اناالحق
سزد کز ديد گويد او اناالحق
چو منصوري شود در عين خواري
کند در پاي دار او پايداري
چو منصوري شود هستي آن ذات
بگويد راز کل از جمله ذرات
چو منصوري شود اينجا عياني
پذيرد او نشان بي نشاني
نشان بي نشان گردد در اينراز
که او بنمايد اينجا راز حق باز
ببازي نيست اين گفت حقيقت
که تا نسپارد اينجا گه طريقت
طريقت بسپر و درياب الحق
چو در کلي رسي حق گوي الحق
کساني کين طلب دارند اينجا
نيايد راست آن در عين غوغا
کسي مردست اندر ديد عشاق
که چون منصور گردد کل عيان طاق
کسي مردست همچون او نمودار
که آوردند او را بر سر دار
کسي مردست همچون او عياني
که گردد او نشان در بي نشاني
نشان اينجا نگنجد بي نشان باش
حقيقت راز مردان جهان باش
نشان صورت اينجاگه بيفکن
که گردد مر ترا اين راز روشن
نشان صورت اينجا محو گردان
که اول راز اين باشد ز اعيان
نشان صورت و معني برافکن
اگر مردي تو بي دعوي بيفکن
نشان ذات کلي بي نشاني است
که عاشق در نهاد ذات فاني است
اگر تو مرد ذاتي بي نشان شو
پس آنگاهي چو مردان جهان شو
چو گردد بي نشان صورت دراينراه
ببايد اندر اين جا ديدن شاه
چو گردد بي نشان با بود باشد
يقين در ديد حق معبود باشد
چو گردد بي نشان دادار گردد
ز ديد خويشتن بيزار گردد
چو گردد بي نشان هستي پذيرد
وجوداو بميرد حق نميرد
بماندزنده جاويد آنکس
که جز يکي نبيند در جهان کس
بماند زنده جاويد عاشق
که اندر بيخودي حق يافت صادق
اگر زنده دلي هرگز نميري
اگر هستي چنين حق بي نظيري
اگر زنده دلي مرده مشو تو
چو يخ اينجاي افسرده مشو تو
چو عيسي زنده مير اي زنده دل تو
که تا اينجا نباشي آب و گل تو
چو عيسي زنده مير از خويشتن پاک
برافکن همچو عيسي جان و دل پاک
چو عيسي زنده مير و جان جان بين
تو روح الله شو عين العيان بين
چو عيسي زنده مير اي زنده پاک
که تا چون خر نماني در گو خاک
چو عيسي زنده مير و ذات حق بين
بجز حق خود مدان و خويش حق بين
چو عيسي زنده دل باش وفنا گرد
چو رفتي از ميان ديد خدا گرد
چو عيسي زنده دل باش و يقين باش
نمود اولين و آخرين باش
چو عيسي گر شوي از جسم و جان پاک
ببيني ذات حق اندر عيان پاک
چو عيسي گر شوي در حق مجرد
شوي فارغ تو از هر نيک و هر بد
چو عيسي گر شوي تو روح الله
زني دم همچو او در قل هوالله
چو عيسي گر شوي نور علي نور
تو روح الله شوي تا نفخه صور
تو روح الله باشي همجو عيسي
شوي مانند او در ذات يکتا
تو روح الله هستي و يقيني
وليکن بود خود اينجا نبيني
چو روح الله باش و روح بردار
که تا الله کل آيد پديدار
چو روح الله باش اندر طريقت
حذر کن از پليدي طبيعت
خداي اولين و آخرين بين
چو روح الله باش و سر يقين بين
چو روح الله دم زن از نمودار
که مرده زنده گرداني ز دلدار
چو روح الله دم زن تا دم آئي
ترا پيدا شود ديد خدائي
چو روح الله شو جانبخش مرده
برافکن از نمود ذات پرده
چو روح الله مرده زنده گردان
فلک زا با ملک کل زنده گردان
چو روح الله گر اينراز داني
حقيقت مرده جانبخشي که جاني
تو جاناني اگر اين ديد يابي
بيان من نه از تقليد يابي
تو جاناني ولي پنهان ذاتي
کنون افتاده در عين صفاتي
تو روح الله را اينجا نديدي
چه گر عمري در اينعالم دويدي
تو داري آنچه گم کردي بجو باز
که تا يابي يقين اينجا بجو باز
تو عيسي در درون داري حقيقت
وليکن باز ماندي در طبيعت
طبيعت دور کن تا جان شوي تو
حقيقت در صفت جانان شوي تو
چو عيسي صورت و معني برافکن
که تا گردي حقيقت جان روشن
چوعيسي صورت و جان را يکي کن
چو روح الله در اعيان يکي کن
نداري تاب آن کين سر بداني
نيابي باز اسرار نهاني
توئي افتاده چون عيسي گرفتار
بدست ناکسان مردم آزار
توئي افتاده چون عيسي همه روح
نه سر تا پاي تو يکتا همه روح
تو روحي جسم را کلي رها کن
عنايت را چو عيسي ابتدا کن
چو جان گردي اگر جانان شوي تو
بدين گفتار از جان بگروي تو
تو جان گردي چو عيسي روح الله
شوي گر جان جان بيني تو ناگاه
ولي اينجا بلا يابي ز اول
شوي اينجايگه ناگه مبدل
بلا بين و بلاکش اندر اينجاي
که تا گردي چو عيسي عين آلاي
بلاکش همچو او گر پايداري
که چون عيسي کنون در پاي دارد
که بد کز جان بلا اينجا نديدست
که بد کاينجا لقا پنهان نديدست
بلا را با لقا پيوسته ميدار
کسي کامد بلاي او خريدار
هرآنکو در بلا پائي ندارد
ميان آن بلا شکري گذارد
بوداو را هميشه عاقبت خير
اگر در کعبه باشد او اگر دير
بنزد جان جان هر دو يکي است
بلا را خير در حق بيشکي است
بلا نفس است شيطان نفس بنگر
چو شيطانست نفس اي نيک منظر
چو از نفست بلايت ميرسد بيش
از اوئي دائما مسکين و دلريش
ز نفست اينهمه اينجابلايست
از اينجانت بماند ابتلايست
بلاي نفس ديدند جمله مردان
اگر مردي ز نفست رخ بگردان
بلاي نفس بيشک ديد آدم
از آن مجروح شد بي عين مرهم
بلاي نفس ديد آنکس که ابليس
بر او ساخته يک لحظه تلبيس