اوائل تا ب آخر بود يکذات
وليکن مختلف در سير ذرات
بديدم آنچنان کان کس نديدست
کسي در ابتدايش نارسيدست
چگونه شرح اين آرم بگفتار
که ميگردم دراين سر ناپديدار
چگونه وصف آرم بر زبانم
که الکن شده بيکباره زبانم
حقيقت وصف او گويم بتحقيق
کسي کو را بود از دوست توفيق
بيابد اين معاني آخر کار
حجابش دور گردد کل بيکبار
حجابش صورتست و دور گردد
سراسر ديد ديدش نور گردد
حجابش چون برافتد نور بيند
همه ذرات را منصور بيند
اناالحق گوي بيند جمله ذرات
تمامت صنع خود تحقيق آيات
همه يارست اي مسکين غمخور
اگر مردي سراسر خويش بنگر
همه ياراست اينجا گه نهاني
ولي اينراز اينجا گه نداني
همه يارست غيري نيست بنگر
همه کعبه است ديري نيست بنگر
يکي بنگر که در يکي يکي است
نمود ذات اينجا بيشکي است
يکي بنگر که در يکي شکي نيست
صفات و ذات فعلت جز يکي نيست
يکي بين هر چه هست و نيست اينجا
که بيشک مر مرا يکي است اينجا
يکي ديدم دوئي بگذاشتم من
نمودم از ميان برداشتم من
يکي کردم در آن ديدار خود من
شدم فارغ يقين از نيک و بد من
يکي مي بينم اينجا هر چه ديدست
يکي محوست کلي ناپديدست
يکي بد اصل اينجا هر چه ديدم
حقيقت در يکي آمد پديدم
اگر در اصل يکي رهبري دوست
بيابي و برون آئي تو از پوست
نمود جان جانانت شود فاش
بيابي ناگهاني ديد نقاش
حقيقت نقش مي بيني و دوري
گزيدستي از آن اندر نفوري
هر آنکو دور شد از يار اينجا
کشيد او زحمت بسيار اينجا
مکن دوري و نزديکي گزين تو
که تايابي نمودار يقين تو
دريغا چاره اينجا نداري
فرومانده از آن تو شرمساري
که ماندستي چنين در بند صورت
ز صورت دان حقيقت اين غرورت
براه راستي آخر قدم نه
که چيزي نيست جز از راستي به
حقيقت راستي دانم يقين من
که حق در راستي ديديم روشن
حقيقت راستان خود گوي بردند
طريقت اندر اين معني سپردند
حقيقت راستي هر کو کند حق
شود از راستي او نور مطلق
هر آنکو راستست در حضرت يار
رسيد اينجايگه در قربت يار
هر آنکو کرد اينجا راستي او
نديد اينجايگه خود کاستي او
ترا بهتر کجا باشد از اينکار
که باشي راست اندر نزد دادار
کما کژ نگر با تير اينجا
همه چون تير داند اندر اينجا
کمان کژ، راست مي بين تير اينجا
درون جمله ميدان پر ز غوغا
کجي را چون بديد اندر کمان او
يقين بشناختش خود بيگمان او
از او دوري گزيد و از برش جست
بشد پرتاب وز نزديک او جست
کمان صورتت چون کل کژ افتاد
از آن بازو ز قوت در کج افتاد
اگر کژ اندر اينجا ميستيزد
يقين ميدان که جان ناگه گريزد
ز پيشش دور خواهد شد بناچار
چنين دان اسم اين دنياي غدار
کماني دان تو دنياي دنس را
که نتواند بديدن هيچکس را
همه چون تير داند اندر اينجا
درون جمله ميدان پر ز غوغا
همه در شست خود اينجا بسازد
کمان دست ناگه سر فرازد
بيندازد تمامت بيخبر او
نميداند حقيقت راهبر او
بيندازد تمامت از بهانه
که تا تيري زند سوي نشانه
همه تنها مثال تير سازد
دمادم اينچنين تدبير سازد
نه کس از دست او جان برد اينجا
که بودند او بجان بسپرد اينجا
همه جانها ز قالب دور کرده است
چنين خود را همي مغرور کرد است
نخواهد ماند دنيا جاوداني
ولي ميدان تو عقبي رايگاني
اگر اينجا نداري هيچ رستي
بعقبي فارغ و شادان نشستي
وگر داري بيک سوزن در اينجا
شمارم من ترا مي زن در اينجا
نخواهي برد با خود چيزي ايدوست
مگردان در نظر جز ديدن ايدوست
مکن با هيچکس اينجا بدي تو
وگرنه کمتر از ديو و ددي تو
صفائي جوي و بگسل طبع از بد
تو نيکي کن در اينجا گاه با خود
بدي اينجا مکن تانيک يابي
بوقتي کاندر آن حضرت شتابي
ز نيکي و بدي آنجا سئوالست
بسي مردان در اين سر گنگ و لالست
زبانت چون دهد پاسخ بر يار
فروماني در آنجا گه بيکبار
حقيقت بد مدان از نيکي ايدوست
که نيکي مغز آمد چون بدي پوست
نديدي هيچکس اينجا که بد کرد
که نيکي باز ديد ايصاحب درد
بدي بد دان و نيکي نيک بشمار
بجز نيکي مکن ايدوست زنهار
چه باشد نيکنامي خلق خوش دان
که خلق خوش محمد داشت زينسان
بخلق خوش خدايش گفت اينجا
حقيقت در معني سفت اينجا
يقين خلق عظيمش گفت اينجا
که بيراهان بخلق آورد اينجا
بخلق خوش جهان بگرفت تحقيق
ز خلق خوش که او را بود توفيق
کدامين انبيا مانند او بود
که گوئي از تمامت خلق بر بود
نيابد همچو او دوران افلاک
کجا يابد چو او اي مومن پاک
تو داري اينزمان دين هدايت
ترا اين بس بود عين سعادت
که هستي امت احمد يقين بود
توئي بيرون ز راه کفر و دين بود
تو داري دين او اي عاقل مست
نميداني تو اين آخر کراهست
ز دنيا آنچه تو داري که دارد
که اين دين و شرف مر کس ندارد
تو داري راه اينجا دين تو داري
تو در هر دو جهان مر شهرياري
ره شرعش سپار و باز او بين
تو همچون او همه چيزي نکو بين
که او از نيکوئي اينجا يقين است
که جان اولين و آخرين است
همه جانها از آن نورست اسرار
وز او شد عالم جانها پديدار
تمامت دين ها را بر فکندست
حقيقت سلسله او در فکندست
بگرد کره عالم سلاسل
ز نور شرع بنگر مرد واصل
يقين شرع ويت جان شاد دارد
زهر بدها ترا آزاد دارد
ره شرعست راه حق يقين دان
محمد را در اينره پيش بين دان
ره او دان حقيقت راه الله
اگر هستي تو از اسرار آگاه
ره او گير وراه کفر بگذار
سر بتها در اينجا کن نگونسار
بت نفس و هوايت را تو بشکن
حقيقت اين بيان بشنو تو از من
تو ترک لذت نفس و هواگير
ز شرع احمدي راه خداگير
چو راه حق يقين مر راه شرعست
که پيدا اندر او هر اصل و فرعست
اگر صورت نگهداري چنين کن
دمادم با تو ميگويم يقين کن
دل و جانت در اين سرهاي بيچون
مگو اينجايگه اين چيست و آن چون
چه وچون از دماغ اينجا بدر کن
دل خود را در اينمعني خبر کن
که عقلت هست در غوغاي عالم
فتادست اندر اين سوداي عالم
همه تشويش تو از صورت افتاد
که خواهد ناگهي از تو ابر داد
نمود عقلت اينجا کار بستست
دلت در غصه بسيار بستست
از آن کاينجا بغصه عقل درماند
از آن اينجايگه بيرون درماند
از آن بيرون بماندست و گرفتار
که خود بين است عقل ناپديدار
غم نامش ابا ننگ است مانده
دمادم پر ز نيرنگ است مانده
بسي نيرنگ اينجا گاه کردست
يقين در سر جانان ره نبردست
نبرده است او ره اندر عالم جان
از آن اينجايگه ماندست حيران
که چون مستي است عقل اينجا فتاده
از آن پيوسته در غوغا فتاده
که ره پر کرد و ره سويش نبردست
يقين جز راه در کويش نبرد است
ره نابرده اينجا چون بداند
نمود عشق از آن در خود نماند
در اينجا با صور در آخر کار
شود در زير گل کل ناپديدار
وليکن عشق سلطان جهان است
که برتر از زمين و از زمان است
حقيقت عشق ميداند که چونست
که او در جمله اشيا رهنمونست
طريق عشق گير از بردباري
اگر اين سر معني پايداري
طريق عشق گير و گرد آزاد
بيک ره نام و ننگت ده تو برباد
طريق عشق گير و نام بگذار
حقيقت ننگ عالم شو بيکبار
ترا گر ذات کلي آرزويست
در اينجا گاه جاي جستجويست
از اول چون قدم خواهي نهادن
نداني تا کجا خواهي فتادن
قدم چون مي نهي در حد پرگار
تو سر بيرون اينجا گاه پندار
برون کن از سرت پندار دنيا
مشو تو بعد از اين غمخوار دنيا
بيک ره محو کن دنيا حقيقت
که دنيا سر بسر دانم طبيعت
همه دنيا ز بودت محو گردان
اگر مردي از او رخ را بگردان
بگردان رخ از او ايدوست زنهار
رخ او را نگر در حضرت يار
نمود سالک اول اين قدم دان
پس آنگاهي صفاتت را عدم دان
عدم گردان وجودت ايدل اينجا
حقيقت برگشا اين مشکل اينجا
عدم کن بود خود تا بود گردي
حقيقت در فنا معبود گردي
عدم کن جسم و جانت در بر يار
مبين خود را در اين جا گه بيکبار
صفاتت چون بيابي بيگمان تو
يقين بيروني از کون و مکان تو
وليکن چون کنم تا اين بداني
حقيقت تو خداوند جهاني
ولي نه اينجهان ني آنجهان دوست
که آنجا مغز آمد وين جهان پوست
جهان جاودان ديدار يابي
در آنجا جملگي اسرار يابي
جهان جاوداني جوي و رستي
برون رو زود از اين کوي درستي
از اين گلخن طلب کن گلشن جان
چگويم هر زمان خود را مرنجان
مرنجان خويش و يکباره فنا گرد
در آن مسکن عيان انبيا گرد
عيان انبيا شو زود در ذات
که بيني سر بسر اينجاي ذرات
همه ذرات جوياي تو باشند
حقيقت جمله گوياي تو باشند
رهي نا رفته وين ره را نديده
بسي از بهر يکديگر شنيده
يکي ناديده درد و بماندي
دمي مرکب در اينمنزل نراندي
در اينمنزل تمامت در خروشند
ز بهر يکديگر اينجا بکوشند
بخون همدگر تشنه شده پاک
همه ريزند خون اينجايگه پاک
چنان مر راز دنيا باز ديدم
همه پر شهوت و پر آز ديدم
همه پر شهوتست و بر فراز است
نشستي مر ورا سوي فراز است
همه در محنت اند اين قوم دنيا
تمامت بيخبر از نوم دنيا
همه در خواب و فارغ گشته از مرگ
ببسته دل در اين دنياي بي برگ
همه در خواب و فارغ گشته از خويش
که راهي اينچنين دارند در پيش
همه در خواب و فارغ گشته از جان
گرفته اينره اينجا گاه آسان
چنين در خواب کي بيدار گردند
چنين اغيار کي با يار گردند
کساني کاندر اين منزل نمودند
يقين اندر ربود بود بودند
همه در سر اين قومند حيران
چنين اين قوم در توحيد حيران
اگر اينجا يقين بيدار گردند
از اينمعني دمي هشيار گردند
دمادم روي اينجا مي نمايند
گره از کار ايشان ميگشايند
ولي ايشان چنان مستند و در خواب
بمانند کسي کاينجاي غرقاب
بوند ايشان همه غرقاب دنيا
شده کل اندر اين گرداب دنيا
در اين گرداب جمله مبتلايند
فرومانده در اين عين بلايند
بلاي خويش مي بينند از خويش
حقيقت ميخورند از خويشتن بيش
بلا ورنج ايشان هم از ايشانست
از آن پيوسته شان خاطر پريشانست
بلا اينجا نمود انبيا بود
که دائم انبيا عين بلا بود
بلاي نفس ديگر دان در اينجا
رخت را زين بلا گردان در اينجا
بلاي دل بکش هم تا تواني
وگرنه در بلا حيران بماني
بلاي صورت اينجا برکشيدي
از اينمعني بجز آن غم نديدي
بلاي عشق کش در قربت دوست
که بيشک اين بلا اينجاست ايدوست
بلا چون انبيا کش در ره عشق
اگر هستي حقيقت آگه عشق
بلا چون انبيا کش اندر اين دهر
حقيقت چون عسل کن نوش اين زهر
بلاي عشق ديدند جمله عشاق
ولي منصور بوده در ميان طاق
چنان اندر بلا شد پايدار او
که برندش سر اندر پاي دار او
چنان اندر بلا راحت عيان يافت
که خود را اندر اينجا جان جان يافت
بلا اينجا کشيد وکل لقا شد
از آن اينجايگه عين بلا شد
بلا اينجا کشيد و زد اناالحق
يقين شد در همه جانان مطلق
بلا اينجا کشيد او از تمامت
وز او گويند بيشک تا قيامت
که بد منصور اندر عشق جانان
حقيقت نور عشقش بود دو جهان
گمانش برتر از کل جهان ديد
که او حق بود جمله حق از آن ديد
که ذاتش با صفات اينجا يکي شد
اگر چه اصل او اندر يکي بد
بسي فرقست اندر ديد صورت
بداني اين بيان وقت حضورت
بوقتي کز حضور آئي تو ساکن
شوي از نفس واز شيطان تو ايمن
حقيقت جان و دل يکتا کني تو
ز پنهاني دلت پيدا کني تو
حضورت همچو او آيد حقيقت
نگنجد هيچ از تو در طبيعت
حضورت آنچنان باشد بر يار
که مي چيزي نبيني جز که دلدار
يکي باشد عيان فعل و صفاتت
شده پنهان همه در نور ذاتت
تو باشي در جهان جوياي جمله
تو باشي در زبان گوياي جمله
تو باشي عين بينائي بتحقيق
تو باشي عين دنيائي ز توفيق
تواني يافت اينمعني بيکبار
ولي گاهي که نبود نقش پرگار
توئي از جمله پيدا آمده دوست
حقيقت مغز داري تو عيان پوست
همه او دان ولي اندر بطونت
ببين تا کيست اينجا رهنمونت
پس اين پرده گرداري گذاره
زماني کن در اينمعني نظاره
پس اين پرده بنگر تا چه بيني
عيان بيني اگر صاحب يقيني
پس اين پرده بيني جان جانان
رخ او در همه پنهان و اعيان
پس اين پرده او را هست مسکن
اگر چه جمله او را هست مامن
پس اين پرده دارد پرده بازي
مدان اين پرده ايعاشق بازي
حقيقت پرده باز اينجاست ما را
از آن هر لحظه غوغاست مارا
حقيقت يار اينجا گه بيابي
اگر در اين پس پرده شتابي
همه جان ميدهند نزديک جانان
ولي دراين پس پرده است پنهان
نهان رخ مينمايد ناگهاني
که تا او تو نبيني و نداني
اگر او را تو بشناسي در اينجا
کند اين پرده اينجا گاه پيدا
ترا بنمايد او از ديد خويشت
نهاني پرده بردارد ز پيشت
عيان بيني جمالش ناگهي باز
ولي گر هستي اينجا صاحب راز
بتقوي پرده حقت برانداز
چو بيني روي او ميسوز و ميساز
دوئي نبود ولي يکي عياني
نمايد رويت اينجا در نهاني
دوئي نبود در اين اسرار بنگر
حقيقت نقطه از پرگار بنگر
حقيقت نقطه و پرگار يک بود
دلت در صورت اينجا پر زشک بود
ندانستي از اينمعني رخ يار
نبودي يکزمان آگه تو از يار
نمودي و نديدي روي او تو
چنين حيران ميان کوي او تو
بماندستي عجب شوريده اينجا
نه يک لحظه صاحب ديده اينجا
اگر چه صاحب اسرار و رازي
طلب کن اندر اينجا سر فرازي
بگو اسرار خود با جمله ذرات
حقيقت محو گردان جمله در ذات