در اينجا سيرزن اسرار جمله
که تو داري توئي اسرار جمله
در اينجا سير زن باشد نمودار
که آوردي تو از خودشان پديدار
در اينجا سير زن احوال عالم
که پيدا گشته شد هم از تو آدم
در اينجا سير زن ذات فعالت
ز ماضي دان تو مستقبل ز حالت
خبر ياب ار چه جمله عاقلانند
بگو اسرار خود تا جمله دانند
بگو اسرار خود چون گفته باشي
حقيقت در معني سفته باشي
تو خود گوئي وز خود هم بجوئي
که خود بشنيده باشي خود بگوئي
تو خود گوئي کسي ديگر نباشد
حقيقت جمله خير و شر نباشد
تو خود گوئي ز خود حق ديده باشي
عيان خويشتن بگزيده باش
بلا از خويش بين و زغير منگر
که اينجا غير نيست و سير منگر
بلا از خويش بين و تن فروده
اگر تو عاشقي کل داد او ده
بلا از خويش بين صورت رها کن
از اين آلودگي خود با صفا کن
بلا از خويش بين اندر سوي دار
شو و خود کن ز اسرارت نمودار
بلا از خويش بين و جان بر افشان
که تا جانت شود ديدار جانان
بلا از خويش بين کاينجا لقايست
لقاي دوست در عين بلايست
بلا از خويش بين اي واصل يار
که اين باشد حقيقت حاصل يار
بلا از خويش بين از ديد صورت
چنين افتاد در اول ضرورت
چنين خواهد بدن در آخر کار
که ويراني پذيرد نقش پرگار
چنين باشد چنين خواهد بدن کار
که ويران گردد اين جمله بيکبار
چنين خواهد بدن در سر اول
که اين صورت شودآخر مبدل
چنين خواهد بدن گر راز داني
سزد کين جمله معني بازداني
نخواهد ماند جز دلدار تحقيق
نمي بينيم بجز او سر توفيق
اگر مرد رهي اينجا بلاکش
بلا مانند جمله انبياکش
اگر جمله بلاي ديد ايشان
کشي اينجايگه توحيد ايشان
ترا پيدا شود مانند منصور
يکي گردد حقيقت جاودان نور
تو باشي در همه چيزي نمودار
کز اين سانست سر عشق تکرار دمادم در
يکي مي آيد ايدوست
طلب کن مغز و بگذر زود از پوست
دمادم در يکي ميگويمت من
دواي درد و دل ميجويمت من
دوا کن خويشتن را زين نمودار
که باشد آخر کارت دوا يار
طبيعت درد جان دلدار باشد
شفاي جان تو هم يار باشد
دواي درد جان چبود بلايش
بلا ديدند مردان بس لقايش
شد ايشان را همي روشن حقيقت
که بسپردند کلي در شريعت
دل و جان سوي يار و يار گشتند
تمامت صاحب اسرار گشتند
تو ترک جان کن و جانان يقين بين
ز کفر و عقل وعشق و سر و دين بين
که اينها جملگي بند حجابست
وليکن شرع در عين حسابست
تو ترک جان کن و دلدار درياب
در اينجاگه حقيقت يار درياب
تو ترک جان کن و جانان ببين کل
نمود عشق او آسان ببين کل
تو ترک جان کن اينجا همچو منصور
اناالحق گوي از نزديک وزدور
تو نزديکي ولي از خويش دوري
حقيقت ظلمت و در عين نوري
ترا چندان در اين ره پيش بيني
نيامد تا نمود جان ببيني
ترا چندان در اينجا گفت و گويست
که دل گردان شده مانند گويست
ترا چندان در اينره باز ماندست
که جانت پر ز حرص و آز ماندست
ترا چندين در اينره کفر و دين است
کجا ديد ترا عين اليقين است
ترا چندين در اينره گفتم ايجان
که بيش از پيش مر خود را مرنجان
بلاها ميکشي از نفس مردار
گرفته آينه دل جمله زنگار
بلاها ميکشي از خوي بد تو
بدوزخ باز ماني تا ابد تو
اگر اين نفس اينجا گه بسوزي
بمانده غافل اندر خود هنوزي
اگراين نفس بر تو چيره گردد
نمود عشق اينجا تيره گردد
بيابي آنچه که گم کرده تست
چه داني تا چه اندر پرده تست
بناداني گرفتار اندر اينجا
حقيقت خويش آزاري در اينجا
بناداني نديدي يار خود تو
فتادستي چنين در نيک و بد تو
بناداني چنين مغرور ماندي
تو از ديدار جانان دور ماندي
بناداني بشد بر باد ناگاه
بشد عمر و نديدستي رخ شاه
بناداني بسي کردي جهولي
در اين دنياي دون در کل فضولي
بناداني گرفتار آمدت جان
بماندي مبتلا در بند و زندان
بناداني ز دانائي خبر تو
نداري و فتادستي بسر تو
بناداني رهي آنجا ببردي
ميان آب حيوان تشنه مردي
بناداني لب آب حياتي
نميداني و مانده در مماتي
بناداني چو داري آب حيوان
چرا غافل شدي مانند حيوان
بناداني چرا در ظلمت تن
نميابي حقيقت آب روشن
تو داري آب حيوان اندر ايندل
گشاده گشته بر تو راز مشکل
تو داري چشمه حيوان بر خود
حقيقت گردي اينجا رهبر خود
چرا غافل شدي اي خضر درياب
که اينجا آب حيوانست خور آب
در اين ظلمت تو اي خضر حقيقي
که با الياس جانت هم رفيقي
ببين هان چشمه معني بخور آب
دمي الياس را از عشق درياب
تو داري باطن سر معاني
بخور آب و بده او را عياني
چو هر دو در صفت دارند معني
نمود عالم عشقست تقوي
شما را هر دو ديدار است باقي
که در ظلمت شما را دوست ساقي
بود ايجان دمي معني اسرار
شود اين لحظه تو پندم نگهدار
چو علم کل ترا کل متصف شد
تنت با جان و جانان منتصف شد
تو خوردي آب حيوان اندر اينجا
نميري تا ابد پنهان در اينجا
ز جسم عالمي بر آفرينش
تو داري در نهان عين اليقينش
يقين داري که بود حق تو ديدي
ز علم اينجا بکام دل رسيدي
ز علم اينجا زدي دم در يکي تو
خدا را يافتي خود بيشکي تو
ز علم اينجا زدي دم همچو حلاج
ندادي بر سرت از دست شد تاج
ز علم اينجا زدي دم همچو او تو
نديدي هيچ بد الا نکو تو
در اين دم عالم معني تو داري
حقيقت دنيا و عقبي تو داري
در اين دم آندم اول ز جانت
دمادم روح مي آرد عيانت
در ايندم ايندم عين اليقين است
که او بود ديدي آخر اين است
در اين تن جوهري داري نگهدار
بر عاشق تو ميکن آن نگهدار
در اين دم نيست کلي نفخه صور
که اينجا ميدهي نزديکي و دور
مشو چون ايندمت الله بخشيد
ترا از خود دل آگاه بخشيد
ترا بخشايش و اسرار آنجاست
حقيقت در يکي تکرار آنجاست
ترا ملک است و مال و جاه دايم
که داري ذات هستي نور قائم
بذات حق شدي اکنون مبرا
رموز عشق بگشادي هويدا
زذاتي و صفاتت هست غافل
صفات و فعل تو هم گشت واصل
صفات و فعل تو ذات قديمند
از آن اينجايگه بي خوف و بيمند
صفات و فعل تو ديدار جانست
ز چشم آفرينش آن نهانست
صفات و فعل تو اندر اناالحق
ز ديد اينجاي گشتند راز مطلق
صفات و فعل تو ديدار آمد
حقيقت جملگي انوار آمد
صفات تو فعل و الله خواهد
شدند تحقيق مي چيزي نکاهد
صفات و فعل تو خدا شدن نور
محيط جمله اشيا و مشهور
صفات و فعل تو گردان نور است
از آن واصل شده اندر حضور است
صفات و فعل تو آمد منزه
که کرده است اندر اين معني تو ره
صفات و فعل تو پرده چو برداشت
بديد اسرار و آنگه ديده برداشت
حقيقت عشق تو اينجا صفاتت
صفاتت محو شد اعيان ذاتت
صفات نور دارد در نمودار
کسي بايد که يابد اين نمودار
صفاتت برتر از ديدار ديدم
حقيقت جملگي اسرار ديدم
صفاتت ذات و ذاتت جان و دل شد
دل عشاق ديدت ديد دل شد
تمامت مشکلات اينجا يقين است
کسي داند که از تو پيش بين است
ز تو پيدا، ز تو پنهان تمامت
همه از جان و دل گشته غلامت
غلامت شد در اينجا هر چه پيداست
ز تو آمد شد آخر نيز يکتا است
بتو در آخر و اول بديدن
همه از تو بذات تو رسيدن
بتو زنده است جسم و جان عشاق
که ذات تست اندر جانها طاق
بهر معني که گويم بهتر از آن
دگر مي آئي اي اسرار پنهان
مکن پنهان نمودت آشکارا
کن اينجا و مکن ضايع تو مارا
مکن پنهان که فاشت اين نمودت
بر عطار بيشک بود بودت
مکن پنهان و را در آخر کار
که تا اينجا شوي کلي پديدار
تو پيدا کردي او را در بر خويش
توئي تحقيق او را رهبر خويش
نهان خواهيش کردن آخر کار
که تا اينجا شوي کلي پديدار
تو ميداني مراد جانم اي جان
که از تو يافتم اسرار پنهان
تو ميداني اميد جان چه دارم
که آونگم کني در عين دارم
تو بردارم کني اينجا چو مشهور
تو گرداني مرا در جمله منصور
ز تو گريانم وز تو شده من
بديدار يقين از تو شده من
تو بنمودي مرا اسرار توحيد
ز خود کردي مرا اينجاي جاويد
زديدارت چنان حيران و مستم
که جامت اوفتاد اينجا ز دستم
زديدارت همه ديدار دارم
که هر لحظه بسي اسرار دارم
ز ديدارت چنان مدهوشم ايجان
که بيخود مينويسم راز پنهان
ز ديدارت پديد اينجا بکاغذ
برم يکسانست اينجانيک با بد
تو دارم در جهان و کس ندارم
که عمري سوي ديدت ميگذارم
تو دارم هيچ اينجا نيست جانا
ز ديد تو همه يکي است جانا
يکي ديدم ترا بيمثل و مانند
که يکتا مر ترا هر لحظه خوانند
يکي ديدم که بي همتائي اينجا
منزه در همه يکتائي اينجا
يکي ديدم صفات ذات اول
که جان دانست اينجا راز مشکل
يکي ديدم صفات لامکانت
که کردستي ز خود عين العيانت
يکي ديدم که از تو گشت ظاهر
همه در تو تو اندر جمله قادر
يکي ديدم که بيچوني و بي چه
در اينمعني چه داري جملگي چه
تو سلطاني و جمله بندگانند
بجز تو هيچ اگر چه مي ندانند
ز يکتائي ترا بشناختستم
ز تو در تو تمامت باختستم
ز يکتائي ترا ديدم حقيقت
سپردم من ترا اينجا طريقت
ز يکي ديدمت اندر يکي ام
ز تو قائم شده من بيشکي ام
ز يکي ديدمت اينجا نمودت
درون خويشتن من بود بودت
ز يکي ديدمت اينجا نهاني
زدم دم بيشکي از تو معاني
مرا شد منکشف از اهل ذاتت
که بشنفتم بسي ديد صفاتت
گمانم بود اول بي يقين من
بدم غافل ز راز اولين من
گمانم بد يقين شد آخر کار
چو در جانم شدي اينجا پديدار
گمانم بد ولي تحقيق ديدم
ز بخت اينجا بکام دل رسيدم
گمانم رفت واصل کرديم کل
همه اميد حاصل کرديم کل
گمانم رفت ايجان در يقينم
تو هستي اولين وآخرينم
گمانم رفت اينجا خود نمودي
گره از کارم اينجا برگشودي
گمانم رفت ديدم رويت ايجان
گذر کردم کنون در کويت ايجان
درون خانه تو تاختم من
نمود خويشتن در باختم من
زهي حسن تو نور روي خورشيد
که در وي محو گشته سايه جاويد
زهي حسن تو نور جمله آفاق
فتاده لون او و خويشتن طاق
زهي حسن تو مغز جان عشاق
نواها بر زده بر کل آفاق
زهي حسن تو داده ماه را نو
که در آفاق او ديديم مشهور
زهي نور تجلي در دل و جان
فکنده عاشقان بيجان بسا جان
زهي نورت يقين جان و دل شد
از آن اين مشکلات جمله حل شد
که نورت روشنست و چشم تاريک
فتاده در برت چون موي باريک
ز نورت پرتوي بر جانم افتاد
رموز جملگي اينجاي بگشاد
ز نورت پرتوي در وادي جان
فتاد و يافت بس موسي عمران
ترا اندر تجلي آشکاره
اگر چه کوه تن شد پاره پاره
ز نورت جز نمودي نيست جانا
چگويم چونکه سودي نيست جانا
بهر رازي که ميگويم ترا من
بر آفاق در اسرار روشن
همي ترسم که پنهانم کني تو
در آخر عهد جانم بشکني تو
نمودار الستم فاش گردان
مرا اي جان و دل ضايع مگردان
نمور الستم آنچه گفتي
که خود گفتي و هم مر خود شنفتي
يقين دانم تو من چيزي ندانم
تو پيوستي و گفتي حق آنم
کمالت در دل و جان يافتستم
چو برق اندر رهت بشتافتستم
کمالت در خود اي جانم يقين شد
که ديد اولين وآخرين شد
کمالت در دل و جانم پديداست
ولي صورت زچشمم ناپديد است
کمالت در دل و جانم عيانست
نمود ديدت از جمله نهانست
کمالت يافتم نقصان شدستم
صور يکبارگي پنهان شدستم
کمالت يافتم اي جوهر ذات
بتو پنهان شدم اينجا ز ذرات
کمالت يافتم بيچون چرائي
از آن کاينجا چگونه در لقايي
کمالت يافتم من ناتوانم
که در ديدار تو کلي نهانم
کمالت يافتم بي مثل و مانند
ز صورت هر کسي اينجا ندانند
کمالت در وصال جان نهاني
چگويم پيش از اين اکنون تو داني
کمال تو تو ميداني يقين بس
که هستي اولين و آخرين بس
کمال نقد ميداني که چونست
که از معني و از صورت برونست
کمال تو تو ميداني که هستي
درون جان و دل کلي نشستي
که داند وصف کرد اينجاي در خود
که يکسانست اينجا نيک با بد
که داند وصفت اي جانها بتو شاد
که از تو شد جهان جانم آزاد
که داند تا چه چيزي وزکجائي
همي دانم که در عين لقائي
که داند وصفت اينجا کردن ايجان
که پيدائي حقيت مانده پنهان
که داند راه بردن نيز سويت
همه سرگشته اندر خاک کويت
که داند شرح وصفت در بيان گفت
که بتواند بيان هر زبان گفت
که بتواند صفاتت وصف کردن
کجا جان سوي ذاتت راه بردن
ندانم هم تو داني اول کار
در آخر کرده خود را پديدار
در آخر روي خود اينجا نمودي
نبودي فاش اکنون فاش بودي
در آخر ذات پاکت باز ديدم
ز نور ذات تو اينجا رسيدم
در آخر واصلم خواهي تو کردن
که بنهادستمت ايدوست گردن
قبولش کن که ديدستت نهاني
دم تو زد دمادم در معاني
قبولش کن مران از حضرت خود
ببخشش اندر اينجا قربت خود
قبولش کن که زار و ناتوانست
فتاده خوار و رسواي جهانست
قبولش کن که ديدار تو ديد است
کنون در ديد ديدت ناپديدست
قبولش کن در آخر اي همه تو
که در آخر تو داري سر همه تو
حجاب آخر مرا بردار از پيش
که هستم جان و دل اينجايگه ريش