تو مي گوئي که آدم خاک زاد است
اسير عالم کون و فساد است
ولي فطرت ز اعجازي که دارد
بناي بحر بر جويش نهاد است
دل بيباک را ضرغام رنگ است
دل ترسنده را آهو پلنگ است
اگر بيمي نداري بحر صحراست
اگر ترسي بهر موجش نهنگ است
ندانم باده ام يا ساغرم من
گهر در دامنم يا گوهرم من
چنان بينم چو بر دل ديده بندم
که جانم ديگر است و ديگرم من
تو گوئي طاير ما زير دام است
پريدن بر پر و بالش حرام است
ز تن برجسته تر شد معني جان
فسان خنجر ما از نيام است
چسان زايد تمنا در دل ما
چسان سوزد چراغ منزل ما
بچشم ما که مي بيند؟ چه بيند
چسان گنجيد دل اندر گل ما
چو در جنت خراميدم پس از مرگ
بچشمم اين زمين و آسمان بود
شکي با جان حيرانم در آويخت
جهان بود آن که تصوير جهان بود
جهان ما که جز انگاره ئي نيست
اسير انقلاب صبح و شام است
ز سوهان قضا هموار گردد
هنوز از پيکر گل ناتمام است
چسان اي آفتاب آسمان گرد
باين دوري بچشم من درآئي؟
بخاکي واصل و از خاکدان دور!
تو اي مژگان گسل آخر کجائي؟
تراش از تيشه ي خود جاده ي خويش
براه ديگران رفتن عذاب است
گر از دست تو کار نادر آيد
گناهي هم اگر باشد ثواب است
بمنزل رهرو دل در نسازد
بآب و آتش و گل در نسازد
نه پنداري که در تن آرميد است
که اين دريا بساحل در نسازد
بيا با شاهد فطرت نظر باز
چرا در گوشه ي خلوت گزيني
ترا حق داد چشم پاک بيني
که از نورش نگاهي آفريني
ميان آب و گل خلوت گزيدم
ز افلاطون و فارابي بريدم
نکردم از کسي دريوزه ي چشم
جهان را جز بچشم خود نديدم
ز آغاز خودي کس را خبر نيست
خودي در حلقه ي شام و سحر نيست
ز خضر اين نکته ي نادر شنيدم
که بحر از موج خود ديرينه تر نيست
دلا رمز حيات از غنچه درياب
حقيقت در مجازش بي حجاب است
ز خاک تيره ميرويد وليکن
نگاهش بر شعاع آفتاب است
فروغ او به بزم باغ و راغ است
گل از صهباي او روشن اياغ است
شب کس در جهان تاريک نگذاشت
که در هر دل ز داغ او چراغ است
ز خاک نرگسستان غنچه ئي رست
که خواب از چشم او شبنم فرو شست
خودي از بيخودي آمد پديدار
جهان دريافت آخر آنچه مي جست
جهان کز خود ندارد دستگاهي
بکوي آرزو مي جست راهي
ز آغوش عدم دزديده بگريخت
گرفت اندر دل آدم پناهي
دل من رازدان جسم و جان است
نه پنداري اجل بر من گران است
چه غم گر يک جهان گم شد ز چشمم
هنوز اندر ضميرم صد جهان است
گل رعنا چو من در مشکلي هست
گرفتار طلسم محفلي هست
زبان برگ او گويا نگردد
ولي در سينه ي چاکش دلي هست
مزاج لاله ي خود رو شناسم
بشاخ اندر گلان را بو شناسم
از آن دارد مرا مرغ چمن دوست
مقام نغمه هاي او شناسم
جهان يک نغمه زار آرزوئي
بم و زيرش ز تار آرزوئي
بچشمم هر چه هست و بود و باشد
دمي از روزگار آرزوئي
دل من بي قرار آرزوئي
درون سينه ي من هاي و هوئي
سخن اي همنشين از من چه خواهي
که من با خويش دارم گفتگوئي
دوام ما ز سوز نا تمام است
چو ماهي جز تپش بر ما حرام است
مجو ساحل که در آغوش ساحل
تپيد يک دم و مرگ دوام است
مرنج از برهمن اي واعظ شهر
گر از ما سجده ئي پيش بتان خواست
خداي ما که خود صورتگري کرد
بتي را سجده ئي از قدسيان خواست
حکيمان گر چه صد پيکر شکستند
مقيم سومنات بود و هستند
چسان افرشته و يزدان بگيرند
هنوز آدم بفتراکي نه بستند
جهان ها رويد از مشت گل من
بيا سرمايه گير از حاصل من
غلط کردي ره سر منزل دوست
دمي گم شو بصحراي دل من