چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال
يار بادت توفيق، روزبهي با تو رفيق
دولتت بادا حريف، دشمنت غيشه و نال
اي شاه نبي سيرت، ايمان تو محکم
اي مير علي حکمت، عالم به تو در غال
لبت سيب بهشت و من محتاج
يافتن را همي نيابم ويل
چرا همي نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نيز تا نچمم کار من نگيرد چم
گر کند ياريي مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زين دلم غم خواره زنگ غم
تا درگه او يابي مگذرد به در کس
زيرا که حرامست تيمم به لب يم
بام ها را فرسب خرد کني
از گرانيت، گر شوي بر بام
بر رخ هزار زهره ثامور برشکفت
ايدون ز باغ قطره شبنم نيافتم
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پاره ايت برم
هنوز با مني و از نهيب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
من بدان آمدم به خدمت تو
که برآيد رطب ز کانازم
داري مرا بدان که فراز آيم
زير دو زلفکانت به نخچيزم
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سيب پژمرده بر آونگم
سرو بوديم چندگاه بلند
کوژ گشتيم و چون درونه شديم
بت پرستي گرفته ايم همه
اين جهان چون بتست و ما شمنيم
کنه را در چراغ کرد سبک
پس درو کرد اندکي روغن
يکي آلوده اي باشد، که شهري را ببالايد
چو از گاوان يکي باشد، که گاوان را کند ريخن
گر همه نعمت يک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ما و پذيرد هن
گر کس بودي که زي توام بفگندي
خويشتن اندر نهادمي به فلاخن
ميلاو مني، اي فغ واستاد توام من
پيش آي و سه بوسه ده و ميلاويه بستان
بسي خسرو نامور پيش ازين
شدستند زي ساري و ساريان
از پي الفغده و روزي به جهد
جانورسوي سپنج خويش جويان و روان
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زيان
لشکرت همواره يافه، چون رمه رفته شبان
خود غم دندان به که توانم گفتن؟
زرين گشتم برون سيمين دندان
به نوبهاران بستاي ابر گريان را
که از گريستن اوست اين زمين خندان
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگان
کير آلوده بياري و نهي در کس من
بوسه اي چند برو بر نهي و بر نس من
هرگز نکند سوي من خسته نگاهي
آرنگ نخواهد که شود شاد دل من
تلخي و شيرينيش آميخته است
کس نخورد نوش و شکر با پيون
اي خريدار من ترا بدو چيز:
به تن و جان و مهر داده ربون
گرفته روي دريا جمله کشتي هاي بر تو
ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دريچه رنگين برون کند زرين
به سرو ماند، گر سو لاله دار بود
به مورد ماند، گر مورد رويد از نسرين
گيتيت چنين آيد، گردنده بدين سان هم
هم باد برين آيد و هم باد فرودين
به چنگال قهر تو در، خصم بد دل
بود همچو چرزي به چنگال شاهين
ازان کوز ابري باز کردار
کلفتش بسدين و تنش زرين
چنان که خاک سر شتي به زير خاک شوي
نيات خاک و تو اندر ميان خاک آگين
آن رخت کتان خويش من رفتم و پردختم
چون گرد به ماندستم تنها من واين باهو
چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ويحک!
نماند فزون تر ز سالي پرستو؟
عاجز شود از اشک و غريو من
هر ابر بهارگاه بابختو
دلبرا، زوکي مجال حاسد غماز تو
رنگ من با تو نبندد بيش ازين ملماز تو
اي دريغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش
اي دريغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه
هفت سالار، کندرين فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه
نيست از من عجب که: گستاخم
که تو کردي باولم دسته
گاه آراميده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکني پسته
از مهر او ندارم بي خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
آتش هجر ترا هيزم منم
و آتش ديگر ترا هيزم پده
به جاي هر گران مايه فرومايه نشانيده
نمانيدست ساراوي و کره اوت مانيده
گر نعم هاي او چو چرخ دوان
همه خوابست و خواب باد فره
در راه نشابور دهي ديدم بس خوب
انگشته او را نه عدد بود و نه مره
جعدي سياه دارد، کز کشي
پنهان شود بدو در سرخاره
کز شاعران نوندمنم و نوگواره
يک بيت پرنيان کنم از سنگ خاره
اي خون دوستانت به گردن، مکن بزه
کس برنداشتست به دستي دو خربزه
بتگک ازان گزيده ام اين کازه
کم عيش نيک و دخل بي اندازه
يک سو کشمش چادر، يک سو نهمش موزه
اين مرده اگر خيزد، ورنه من و چلغوزه
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشي
گردند همه جمله و بر ريش تو شاشه
خوش آن نبيذ غارچي با دوستان يکدله
گيتي به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله
ماه تمامست روي دلبرک من
وز دو گل سرخ اندر و پر گاله
اي بار خداي، اي نگار فتنه
اي دين خردمند را تو رخنه
بزرگان جهان چون بند گردن
تو چون ياقوت سرخ اندر ميانه
زلفينک او نهاده دارد
بر گردن هاروت زاو لانه
ندارد ميل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل اين هر دو، نبرد نسل فرزانه
ايا خورشيد سالاران گيتي
سوار رزم ساز و گرد نستوه
گه ارمنده اي و گه ارغنده اي
گه آشفته اي و گه آهسته اي
مهر جويي ز من و بي مهري
هده خواهي ز من و بيهده اي
بر تو رسيده بهر دل تنگ چاره اي
از حال من ضعيف بينديش چاره اي
گه در آن کندز بلند نشين
گه بدين بوستان چشم گشاي
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوري بيش، تشنه تر گردي
بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا
به شرم دارد خورشيد اگر کنم سپري
من کنم پيش تو دهان پر باد
تا زني بر لبم تو زابگري
باغ ملک آمد طري از رشحه کلک وزير
زان که افشک مي کند مر باغ و بستان را طري
چه نيکو سخن گفت؟ ياري بياري
که: تا کي کشم از خسر ذل و خواري؟
نيل دمنده تويي به گاه عطيت
پيل دمنده به گاه کينه گزاري
مرا با تو بدين باب تاب نيست
که تو راز به از من به سر بري
آهو ز تنگ کوه بيامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوري
از خر و پاليک آن جاي رسيدم که همي
موزه چيني مي خواهم و اسب تازي
جهانا، همانا کزين بي گناهي
گنه کار ماييم و تو بي کنازي
به جمله خواهم يک ماهه بوسه از تو، بتا
به کيچ کيچ نخواهم که فام من توزي
اي آن که از عشق تو اندر جگر خويش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه اي ژي
ازو بي اندهي بگزين و شادي با تن آساني
به تيمار جهان دل را چرا بايد که بخساني؟
شدم پير بدين سان و تو هم خود نه جواني
مرا سينه پر انجوخ و تو چون چفته کماني
زر خواهي و ترنج، اينک اين دو رخ من
مي خواهي و گل و نرگس، از آن دو رخ جوي
سروست آن يا بالا؟ ماهست آن يا روي؟
زلفست آن يا چوگان؟ خالست آن يا گوي؟
آمد اين نوبهار توبه شکن
پرنيان گشت باغ و برزن و کوي
شاعر شهيد و شهره فرالاوي
وين ديگر به جمله همه راوي
جز برتري نداني، گويي که آتشي
جز راستي نجويي، ماناتر از وي
اي مايه خوبي و نيک نامي
روزم ندهد بي تو روشنايي