داستان کسري با بوزرجمهر - قسمت دوم

ازان بند بازوي و مرغ سياه
از انديشه گوهر و خواب شاه
بدو گفت کين بودني کار بود
ندارد پشيماني و درد سود
چو آرد بد و نيک راي سپهر
چه شاه وچه موبد چه بوزرجمهر
ز تخمي که يزدان باختر بکشت
ببايدش برتارک ما نبشت
دل شاه نوشين روان شادباد
هميشه ز درد وغم آزاد باد
اگر چند باشد سرافراز شاه
بدستور گردد دلاراي گاه
شکارست کار شهنشاه و رزم
مي و شادي و بخشش و داد و بزم
بداند که شاهان چه کردند پيش
بورزد بدان همنشان راي خويش
ز آگندن گنج و رنج سپاه
ز آزرم گفتار وز دادخواه
دل وجان دستورباشد به رنج
ز انديشه کدخدايي و گنج
چنين بود تا گاه نوشين روان
همو بود شاه و همو پهلوان
همو بود جنگي و موبد همو
سپهبد همو بود و بخرد همو
بهرجاي کارآگهان داشتي
جهان را بدستور نگذاشتي
ز بسيار و اندک ز کار جهان
بدو نيک زو کس نکردي نهان
ز کار آگهان موبدي نيکخواه
چنان بد که برخاست بر پيش گاه
که گاهي گنه بگذراني همي
ببد نام آنکس نخواني همي
هم اين را دگر باره آويز شست
گنهکار اگر چند با پوزشست
بپاسخ چنين بود توقيع شاه
که آنکس که خستو شود بر گناه
چو بيمار زارست و ما چون پزشک
ز دارو گريزان و ريزان سرشک
بيک دارو ار او نگردد درست
زوان از پزشکي نخواهيم شست
دگر موبدي گفت انوشه بدي
بداد و دهش نيز توشه بدي
سپهدار گرگان برفت از نهفت
ببيشه درآمد زماني بخفت
بنه برد ار گيل و او برهنه
همي بازگردد ز بهر بنه
بتوقيع پاسخ چنين داد باز
که هستيم ازان لشکري بي نياز
کجا پاسپاني کند بر سپاه
ز بد خويشتن راندارد نگاه
دگر گفت انوشه بدي جاودان
نشست و خور و خواب با موبدان
يکي نامور مايه دار ايدرست
که گنجش ز گنج تو افزونترست
چنين داد پاسخ که آري رواست
که از فره پادشاهي ماست
دگر گفت کاي شهريار بلند
انوشه بدي وز بدي بي گزند
اسيران رومي که آورده اند
بسي شيرخواره درو برده اند
به توقيع گفت آنچه هستند خرد
ز دست اسيران نبايد شمرد
سوي مادرانشان فرستيد باز
به دل شاد وز خواسته بي نياز
نبشتند کز روم صدمايه ور
همي بازخرند خويشان به زر
اگر باز خرند گفت از هراس
بهر مايه داري يک مايه کاس
فروشيد و افزون مجوييد نيز
که ما بي نيازيم ز ايشان بچيز
بشمشير خواهيم ز ايشان گهر
همان بدره و برده و سيم و زر
بگفتند کز مايه داران شهر
دو بازارگانند کز شب دو بهر
يکي را نيايد سراندر بخواب
از آواز مستان وچنگ ور باب
چنين داد پاسخ کزين نيست رنج
جز ايشان هرآنکس که دارند گنج
همه همچنان شاد وخرم زيند
که آزاد باشند و بي غم زيند
نوشتند خطي کانوشه بدي
هميشه ز تو دور دست بدي
به ايوان چنين گفت شاه يمن
که نوشين روان چون گشايد دهن
همه مردگان را کند بيش ياد
پر از غم شود زنده را جان شاد
چنين داد پاسخ که از مرده ياد
کند هرک دارد خرد با نژاد
هرآنکس که از مردگان دل بشست
نباشد ورا نيکويها درست
يکي گفت کاي شاه کهتر پسر
نگردد همي گرد داد پدر
بريزد همي بر زمين بر درم
که باشد فروشنده او دژم
چنين داد پاسخ که اين نارواست
بهاي زمين هم فروشنده راست
دگر گفت کاي شاه برترمنش
که دوري ز بيغاره و سرزنش
دلي داشتي پيش ازين پر ز شرم
چرا شد برين سان بي آزرم و گرم
چنين داد پاسخ که دندان نبود
مکيدن جز از شير پستان نبود
چودندان برآمد بباليد پشت
همي گوشت جويم چو گشتم درشت
يکي گفت گيرم کنون مهتري
براي و بدانش ز ما مهتري
چرا برگذشتي ز شاهنشهان
دو ديده براي تو دارد جهان
چنين داد پاسخ که ما را خرد
ز ديدار ايشان همي بگذرد
هش و دانش و راي دستور ماست
زمين گنج و انديشه گنجور ماست
دگر گفت باز تو اي شهريار
عقابي گرفتست روز شکار
چنين گفت کو را بکوبيد پشت
که با مهتر خود چرا شد درشت
بياويز پايش ز دار بلند
بدان تا بدو بازگردد گزند
که از کهتران نيز در کارزار
فزوني نجويند با شهريار
دگر نامداري ز کارآگهان
چنين گفت کاي شهريار جهان
به شبگير برزين بشد با سپاه
ستاره شناسي بيامد ز راه
چنين گفت کاي مرد گردن فراز
چنين لشکري گشن وزين گونه ساز
چو برگاشت او پشت بر شهريار
نبيند کس او را بدين روزگار
بتوقيع گفت آنک گردان سپهر
گشادست با راي او چهر و مهر
ببرزين سالار و گنج و سپاه
نگردد تباه اختر هور و ماه
دگر موبدي گفت کز شهريار
چنين بود پيمان بيک روزگار
که مردي گزينند فرخ نژاد
که در پادشاهي بگردد بداد
رساند بدين بارگاه آگهي
ز بسيار واندک بدي گر بهي
گشسب سرافراز مرديست پير
سزد گر بود داد را دستگير
چنين داد پاسخ که او را ز آز
کمر برميانست دور از نياز
کسي را گزينيد کز رنج خويش
بپرهيز وباشدش گنج خويش
جهانديده مردي درشت و درست
که او راي درويش سازد نخست
يکي گفت سالار خواليگران
همي نالد از شاه وز مهتران
که آن چيز کو خود کند آرزوي
سپارد همه کاسه بر چار سوي
نبويد نيازد بدو نيز دست
بلرزد دل مرد خسروپرست
چنين داد پاسخ که از بيش خورد
مگر آرزو بازگردد بدرد
دگر گفت هرکس نکوهش کند
شهنشاه را چون پژوهش کند
که بي لشکر گشن بيرون شود
دل دوستداران پر از خون شود
مگر دشمني بد سگالد بدوي
بيايد به چاره بنالد بدوي
چنين داد پاسخ که داد وخرد
تن پادشا راهمي پرورد
اگر دادگر چند بي کس بود
ورا پاسبان راستي بس بود
دگر گفت کاي با خرد گشته جفت
به ميدان خراسان سالار گفت
که گرزاسب را بازکرد او ز کار
چه گفت اندرين کار او شهريار
چنين داد پاسخ که فرمان ما
نورزيد و بنهفت پيمان ما
بفرمودمش تا به ارزانيان
گشايد در گنج سود و زيان
کسي کودهش کاست باشد به کار
بپوشد همه فره شهريار
دگر گفت باهرکسي پادشا
بزرگست وبخشنده و پارسا
پرستار ديرينه مهرک چه کرد
که روزيش اندک شد و روي زرد
چنين داد پاسخ که او شد درشت
بران کرده خويش بنهاد پشت
بيامد بدرگاه و بنشست مست
هميشه جز از مي ندارد بدست
ز کارآگهان موبدي گفت شاه
چو راند سوي جنگ قيصر سپاه
نخواهد جز ايرانيان را به جنگ
جهان شد به ايران بر از روم تنگ
چنين داد پاسخ که آن دشمني
به طبعست و پرخاش آهرمني
دگر باره پرسيد موبد که شاه
ز شاهان دگرگونه خواهد سپاه
کدامست وچون بايدت مرد جنگ
ز مردان شيرافگن تيز چنگ
چنين داد پاسخ که جنگي سوار
نبايد که سير آيد از کارزار
همان بزمش آيد همان رزمگاه
برخشنده روز و شبان سياه
نگردد بهنگام نيروش کم
ز بسيار واندک نباشد دژم
دگر گفت کاي شاه نوشين روان
هميشه بزي شاد و روشن روان
بدر بر يکي مرد بد از نسا
پرستنده و کاردار بسا
درم ماند بر وي سيصد هزار
بديوان چوکردند با او شمار
بنالد همي کين درم خورده شد
برو مهتر وکهتر آزرده شد
چو آگاه شد زان سخن شهريار
که موبد درم خواست ازکاردار
چنين گفت کز خورده منماي رنج
ببخشيد چيزي مر او را ز گنج
دگر گفت جنگي سواري بخست
بدان خستگي ديرماند و برست
به پيش صف روميان حمله برد
بمرد او وزو کودکان ماند خرد
چه فرمان دهد شهريار جهان
ز کار چنان خرد کودک نوان
بفرمود کان کودکانرا چهار
ز گنج درم داد بايد هزار
هرآنکس که شد کشته در کارزار
کزو خرد کودک بود يادگار
چونامش ز دفتر بخواند دبير
برد پيش کودک درم ناگزير
چنين هم بسال اندرون چار بار
مبادا که باشد ازين کارخوار
دگر گفت انوشه بدي سال و ماه
به مرو اندرون پهلوان سپاه
فراوان درم گرد کرد و بخورد
پراگنده گشتند زان مرز مرد
چنين داد پاسخ که آن خواسته
که از شهر مردم کند کاسته
چرا بايد از خون درويش گنج
که او شاد باشد تن وجان به رنج
ازان کس که بستد بدو بازده
ازان پس به مرو اندر آواز ده
بفرماي داري زدن بر درش
ببيداري کشور و لشکرش
ستمکاره را زنده بر دار کن
دو پايش ز بر سرنگونسار کن
بدان تا کس از پهلوانان ما
نپيچد دل و جان ز پيمان ما
دگر گفت کاي شاه يزدان پرست
بدر بر بسي مردم زيردست
همي داد او را ستايش کنند
جهان آفرين را نيايش کنند
چنين داد پاسخ که يزدان سپاس
که از ما کسي نيست اندر هراس
فزون کرد بايد بديشان نگاه
اگر با گناهند و گر بيگناه
دگر گفت کاي شاه با فر و هوش
جهان شد پرآواز خنيا و نوش
توانگر و گر مردم زيردست
شب آيد شود پر ز آواي مست
چنين داد پاسخ که اندر جهان
بما شاد بادا کهان و مهان
دگر گفت کاي شاه برترمنش
همي زشتگويت کند سرزنش
که چندين گزافه ببخشيد گنج
ز گرد آوريدن نديدست رنج
چنين داد پاسخ که آن خواسته
کزو گنج ما باشد آراسته
اگر بازگيريم ز ارزانيان
همه سود فرجام گردد زيان
دگر گفت ماي شهريار بلند
که هرگز مبادا به جانت گزند
جهودان و ترسا تو را دشمنند
دو رويند و با کيش آهرمنند
چنين داد پاسخ که شاه سترگ
ابي زينهاري نباشد بزرگ
دگر گفت کاي نامور شهريار
ز گنج توافزون ز سيصد هزار
درم داده اي مرد درويش را
بسي پروريده تن خويش را
چنين گفت کاين هم بفرمان ماست
به ارزانيان چيز بخشي رواست
دگر گفت کاي شاه ناديده رنج
ز بخشش فراوان تهي ماند گنج
چنين داد پاسخ که دست فراخ
همي مرد را نو کند يال وشاخ
جهاندار چون گشت يزدان پرست
نيازد ببد درجهان نيز دست
جهان تنگ ديديم بر تنگخوي
مرا آز و زفتي نبد آرزوي
چنين گفت موبد که اي شهريار
فراخان سالار سيصد هزار
درم بستد از بلخ بامي به رنج
سپرده نهادند يکسر به گنج
چنين داد پاسخ که ما را درم
نبايد که باشد کسي زو دژم
که رنج آيد از بيشي گنج ما
نه چونين بود داد از پادشا
از آنکس که بستد بدو هم دهيد
ز گنج آنچ خواهد بران سر نهيد
که درد دل مردم زيردست
نخواهد جهاندار يزدان پرست
پي کاخ آباد را بر کنيد
بگل بام او را توانگر کنيد
شود کاخ ويران تو را ز هرچ بود
بماند پس از مرگ نفرين و دود
ز ديوان ما نام او بستريد
بدر بر چنو را بکس مشمريد
دگر گفت کاي شاه فرخ نژاد
بسي گيري از جم و کاوس ياد
بدان گفت تا از پس مرگ من
نگردد نهان افسر و ترگ من
دگر گفت کز بهمن سرفراز
چرا شاه ايران بپوشيد راز
چنين داد پاسخ که او را خرد
بپيچد همي وز هوا برخورد
يکي گفت کاي شاه کهتر نواز
چرا گشتي اکنون چنين دير ياز
چنين داد پاسخ که با بخردان
همانم همان نيز با موبدان
چوآواز آهرمن آيد بگوش
نماند به دل راي و با مغزهوش
بپرسيد موبد ز شاه زمين
سخن راند از پادشاهي و دين
که بي دين جهان به که بي پادشا
خردمند باشد برين بر گوا
چنين داد پاسخ که گفتم همين
شنيد اين سخن مردم پاکدين
جهاندار بي دين جهان را نديد
مگر هرکسي دين دگير گزيد
يکي بت پرست و يکي پاکدين
يکي گفت نفرين به از آفرين
ز گفتار ويران نگردد جهان
بگو آنچ رايت بود در نهان
هرآنگه که شد تخت بي پادشا
خردمندي ودين نيارد بها
يکي گفت کاي شاه خرم نهان
سخن راندي چند پيش مهان
يکي آنکه گفتي زمانه منم
بد و نيک او را بهانه منم
کسي کو کند آفرين بر جهان
بما بازگردد درودش نهان
چنين داد پاسخ که آري رواست
که تاج زمانه سر پادشاست
جهان را چنين شهرياران سرند
ازيرا چنين بر سران افسرند
گذشتم ز توقيع نوشين روان
جهان پير و انديشه من جوان
مرا طبع نشگفت اگر تيز گشت
به پيري چنين آتش آميز گشت
ز منبر چومحمود گويد خطيب
بدين محمد گرايد صليب
همي گفتم اين نامه را چند گاه
نهان بد ز خورشيد و کيوان و ماه
چو تاج سخن نام محمود گشت
ستايش به آفاق موجود گشت
زمانه بنام وي آباد باد
سپهر ازسرتاج او شاد باد
جهان بستند از بت پرستان هند
بتيغي که دارد چو رومي پرند