شاهي، که به روز رزم از رادي
زرين نهد او به تير در پيکان
تا کشته او ازان کفن سازد
تا خسته او ازان کند درمان
ياد کن: زيرت اندرون تن شوي
تو برو خوار خوابنيده، ستان
جعد مويانت جعد کنده همي
ببريده برون تو پستان
پير فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
يخچه مي باريد از ابر سياه
چون ستاره بر زمين از آسمان
چون بگردد پاي او از پاي دار
آشکوخيده بماند همچنان
اي مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش، از تو تن و روان
کوري کنيم و باده خوريم و بويم شاد
بوسه دهيم بر دو لبان پريوشان
خلخيان خواهي و جماش چشم
گرد سرين خواهي و بارک ميان
کشکين نانت نکند آرزوي
نان سمن خواهي گرد و کلان
چه چيزست آن رونده تيرک خرد؟
چه چيزست آن پلالک تيغ بران؟
يکي اندر دهان حق زبانست
يکي اندر دهان مرگ دندان
خواهي تا مرگ نيابد ترا
خواهي کز مرگ بيابي امان
زير زمين خيز و نهفتي بجوي
پس به فلک برشو بي نردبان
ضيغمي نسل پذيرفته ز ديو
آهويي نام نهاده يکران
آفتابي، که ز چابک قدمي
بر سر ذره نمايد جولان
لنگ رونده است، گوش ني و سخنياب
گنگ فصيحست، چشم ني و جهان بين
تيزي شمشير دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه غمگين
ترنج بيدار اندر شده به خواب گران
گل غنوده برانگيخته سر از بالين
هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دريچه زرين برون کند چو نگين
با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين
با هر که نيست عاشق کم گوي و کم نشين
باشد که در وصال تو بينند روي دوست
تو نيز در ميانه ايشان نه اي، ببين
زه! دانا را گويند، که داند گفت
هيچ نادان را داننده نگويد: زه
سخن شيرين از زفت نيارد بر
بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه
سماع و باده گلگون و لعبتان چوماه
اگر فرشته ببيند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر ديدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد به جاي گياه
کسي که آگهي از ذوق عشق جانان يافت
ز خويش حيف بود، گر دمي بود آگاه
به چشمت اندر بالار ننگري تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببيني کاه
من موي خويش را نه ازان مي کنم سياه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گياه
چون جام ها به وقت مصيبت سيه کنند
من موي از مصيبت پيري کنم سياه
پشت کوژ و سر تويل و روي بر کردار نيل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره
بر کنار جوي بينم رسته بادام و سرو
راست پندارم قطار اشتران آبره
رفيقا، چند گويي: کو نشاطت؟
بنگريزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه
زماني برق پر خنده، زماني رعد پر ناله
چنان چون مادر از سوک عروس سيزده ساله
و گشته زين پرند سبز شاخ بيد بنساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله
مشوشست دلم از کرشمه سلمي
چنان که خاطر مجنون ز طره ليلي
چو گل شکر دهيم در دل شود تسکين
چو ترش روي شوي وارهاني از صفري
به غنچه تو شکر خنده نشانه باده
به سنبل تو در گوش مهره افعي
ببرده نرگس تو آب جادوي بابل
گشاده غنچه تو باب معجز موسي
سپيد برف برآمد به کوهسار سياه
و چون درون شد آن سرو بوستان آراي
و آن کجا بگواريد ناگوار شدست
وان کجا نگزايست گشت زود گزاي
آن چيست بر آن طبق همي تابد؟
چون ملحم زير شعر عنابي
ساقش به مثل چو ساعد حورا
پايش به مثل چو پاي مرغابي
اي دل، سزايش بري
باز بر چنگل عقابي
بي تو مرا زنده نبيند
من ذره ام، تو آفتابي
بيار آن مي که پنداري روان ياقوت نابستي
و يا چون برکشيده تيغ پيش آفتابستي
بيا کي گويي: اندر جام مانند گلابستي
به خوشي گويي: اندر ديده بي خواب خوابستي
سحابستي قدح گويي و مي قطره سحابستي
طرب، گويي، که اندر دل دعاي مستجابستي
اگر مي نيستي، يکسر همه دل ها خرابستي
اگر در کالبد جان را نديدستي، شرابستي
اگر اين مي به ابر اندر، به چنگال عقابستي
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندي صوابستي
جعد همچون نورد آب بباد
گوييا آن چنان شکستستي
ميانکش نازکک چو شانه مو
گويي از يک دگر گسستستي
اين جهان را نگر به چشم خرد
. . . اين مصرع ساقط شده . . .
همچو درياست وز نکوکاري
کشتيي ساز، تا بدان گذري
مار را، هر چند بهتر پروري
چون يکي خشم آورد کيفر بري
سفله طبع مار دارد، بي خلاف
جهد کن تا روي سفله ننگري
اي آن که غمگني و سزاواري
وندر نهان سرشک همي باري
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز سخت انده و دشواري
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خيره چه غمداري؟
هموار کرد خواهي گيتي را؟
گيتيست، کي پذيرد همواري
مستي مکن، که ننگرد او مستي
زاري مکن، که نشنود او زاري
شو، تا قيامت آيد، زاري کن
کي رفته را به زاري بازآري؟
آزار بيش زين گردون بيني
گر تو بهر بهانه بيازاري
گويي: گماشتست بلايي او
بر هر که تو دل برو بگماري
ابري پديد ني و کسوفي ني
بگرفت ماه و گشت جهان تاري
فرمان کني و يا نکني، ترسم
بر خويشتن ظفر ندهي، باري
تا بشکني سپاه غمان بر دل
آن به که مي بياري و بگساري
اندر بلاي سخت پديد آرند
فضل و بزرگ مردي و سالاري
گل بهاري، بت تتاري
نبيذ داري، چرا نياري؟
نبيذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباري؟
اي ويذ غافل از شمار، چه پنداري؟
کت خالق آفريد به هر کاري
عمري که مر تراست سرمايه
ويذست و کارهات به دين داري
تا خوي ابر گل رخ تو کرده شبنمي
شبنم شدست سوخته چون اشک ماتمي
. . . اين مصرع ساقط شده . . .
کندر جهان به کس مگرو جز به فاطمي
کي مار ترسگين شود و گربه مهربان؟
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همي
صدر جهان، جهان همه تاريک شب شدست
از بهر ما سپيده صادق همي دمي
بوي جوي موليان آيد همي
ياد يار مهربان آيد همي
ريگ آمو و درشتي راه او
زير پايم پرنيان آيد همي
آب جيحون از نشاط روي دوست
خنگ ما را تا ميان آيد همي
اي بخارا، شاد باش و دير زي
مير زي تو شادمان آيد همي
مير ما هست و بخارا آسمان
ماه سوي آسمان آيد همي
مير سروست و بخارا بوستان
سرو سوي بوستان آيد همي
آفرين و مدح سود آيد همي
گر به گنج اندر زيان آيد همي
مرا ز منصب تحقيق انبياست نصيب
چه آب جويم از جوي خشک يوناني؟
براي پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
که: حيف باشد روح القدس به سگباني
به حسن صوت چو بلبل مقيد نظمم
به جرم حسن چو يوسف اسير زنداني
بسي نشستم من با اکابر و اعيان
بيآزمودمشان آشکار و پنهاني
نخواستم ز تمني مگر که دستوري
نيافتم ز عطاها مگر پشيماني
کسي را چو من دوستگان مي چه بايد؟
که دل شاد دارد بهر دوستگاني
نه جز عيب چيزيست کان تو نداري
نه جز غيب چيزيست کان تو نداني
آن که نماند به هيچ خلق خدايست
تو نه خدايي، به هيچ خلق نماني
روز شدن را نشان دهنده به خورشيد
باز مرو را به تو دهند نشاني
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفتست
يا برود، تا به روز حشر تو آني
آي دريغا! که خردمند را
باشد فرزند و خردمندني
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل ميراث به فرزندني
بي قيمتست شکر از آن دو لبان اوي
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوي
اين ايغده سري به چه کار آيد اي فتي
در باب دانش اين سخن بيهده مگوي
تا صبر را نباشد شيريني شکر
تا بيد را نباشد بويي چو دار بوي
اي بر همه ميران جهان يافته شاهي
مي خور، که بد انديش چنان شد که تو خواهي
مي خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت
وز بخت بد انديش تو آورد تباهي
شد روزه و تسبيح و تراويح به يک جاي
عيد آمد و آمد مي و معشوق و ملاهي
چون ماه همي جست شب عيد همه خلق
من روي تو جستم، که مرا شاهي و ماهي
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش
دايم تو برافزون بوي و هيچ نکاهي
ميري به تو محکم شد و شاهي به تو خرم
بر خيره ندادند ترا ميري و شاهي
خورشيد روان باشي، چون از بر رخشي
درياي روان باشي، چون از بر گاهي
آن ها که همه ميل سوي ملک تو کردند
اينک بنهادند سر از تافته راهي
دام طمع از ماهي در آب فگندند
نه مرد به جاي آمد و نه دام و نه ماهي
مهتر نشود، گر چه قوي گردد کهتر
گاهي نشود، گر چه هنر دارد، چاهي
دل تنگ مدار، اي ملک، از کار خدايي
آرام و طرب رامده از طبع جدايي
صد بار فتادست چنين هر ملکي را
آخر برسيدند به هر کام روايي
آن کس که ترا ديد و ترا بيند در جنگ
داند که: تو با شير به شمشير درآيي
اين کار سمايي بد، نه قوت انسان
کس را نبود قوت به کار سمايي
آنان که گرفتار شدند از سپه تو
از بند به شمشير تو يابند رهايي
چمن عقل را خزاني اگر
گلشن عشق را بهار تويي
عشق را گر پيمبري، ليکن
حسن را آفريدگار تويي