در نعت پيغمبر - قسمت دوم

براق صدر عالم چون روان شد
چو برقي تا بهفتم آسمان شد
سواره تا سر کرسي بر آمد
که او صاحب براق و منبر آمد
يمينش حاملان عرش بودند
يسارش حافظان فرش بودند
فلک زير براق او زمين بود
و شاق در گهش روح الامين بود
علم بر عالم عرشش گشاده
قدم در مقعد صدقش نهاده
خروش آمد ز سکان سموات
که آمد خواجه عالم بميقات
يتيمي کز پي بوطالب آمد
کنون در يتيم طالب آمد
ز حضرت صد هزاران جان عالي
باستقبالش آوردند حالي
گذر بودش چو يوسف بر مسيحا
جوان کردش به پيري چون زليخا
ز روح روح او روح الله پاک
دگر ره زنده شد گوئي بر افلاک
سليمان آمد و اکليل بنهاد
بدريوزه گري زنبيل بنهاد
روانه شد کليم از حرمت او
ببوي آن که باشد ز امت او
خليل آورد نقد ما حضر را
که تا قربان کند پيشش پسر را
ز کشتي نوح آمد پيش او باز
ز بود او بجودي شد سر افراز
در آمد آدم و آندم طرب کرد
ز سرش گوهر آدم طلب کرد
شراب آورد رضوان پيش بازش
بسي پرسيد از راه درازش
مگر خشکي اثر کردش در آن راه
شراب سلسبيل آوردش آنگاه
مگر گرمي عشقش کرد محرور
مزاج آن شرابش بود کافور
مگر برد يقين بسيار بودش
شراب زنجبيل ايثار بودش
چو آخر اعتدالش قصد دل کرد
عسل با شير آنجا معتدل کرد
چو از طاهاش قسم اخلاص افتاد
شراب او طهور خاص افتاد
شراب او رحيقي بود مختوم
بجز حق را نبود آن مهر معلوم
سپهري کافتابش دست خوش بود
براقش را در آن شب قودکش بود
جناغي بود زرين آفتابش
مه نو پاي بوسي چون رکابش
براق خاص او را خرمن ماه
ز جوزا داد جو وز کهکشان کاه
مگر آن شب در آن ره تيز مي تاخت
براقش بر فلک نعلي بينداخت
مه نو بود آن نعل براقش
فلک در گوش کرد و بست طاقش
سماکش پيشکش از نيزه کرده
ز رأس الغول ره پاکيزه کرده
همه حوران به يک سو راه رفته
ز ماهي سر بسر تا ماه رفته
شب تاريک اين پيروزه گلشن
برويش کرده چندين چشم روشن
ز شادي عرش بسته چار طاقش
نهاده چار بالش در وثاقش
ز دو گيسوش طوبي برده پايه
فکنده بر سر فردوس سايه
ذنب چون رأس پيش او کشيده
ز سهمش همچو عقرب دم بريده
فلک جاروب کرد از خوشه وانگاه
دو تا شد تا برفت از بهر او راه
چون آب روي او خرچنگ بشناخت
دو اسبه خويشتن بر آب انداخت
بسرهنگيش چون جوزا کمر بست
ترازو آمد و شاهينش در بست
کمان پيشش کمان از زه فرو کرد
دو خانه داشت وقف جان او کرد
حمل با جدي در بريان نهادند
ز مه تا گاو ماهي خوان نهادند
اسد چون شير شادروان او شد
چو چرخي دلو سرگردان او شد
چو هر دو خواهران رويش بديدند
ز شوقش مقنع از سر بر کشيدند
دو نسرين بي صفت گشتند حاضر
که تا واقع نگردد هيچ طائر
اگر چه بود هفت اورنگ گردان
بگرد قطب همچون هفت مردان
چو مردي و حيات او بديدند
بنات مرده را نعشي کشيدند
در آمد هر ملک با مجمري خاص
که عود عشق او سوزد باخلاص
گشاد از خلد رضوان هشت در را
ز کوثر آب زد نه ره گذر را
جهان را خازن فردوس خوش کرد
که از حوران جناني پيشکش کرد
نجنبيد از شکوهش عرش از جاي
چو کرسي مانده پيشش بر سر پاي
چو قدر خاک پايش نوح بشناخت
چو شيعي سجده گاه از لوح گل ساخت
چو پر گشت از جمالش عالم نور
خراب عشق او شد بيت معمور
نثارش را فلک الحق بحق کرد
که هر نقدي که بودش بر طبق کرد
بتحفه هر فلک صد بدره آورد
حلالي بود از آن کز سد ره آورد
فلک حق القدوم او ز حق خواست
حقش از اختران هر شب بيار است
از آنگه باز کين حق القدوم است
مثل ز اصحاب پاکش کالنجوم است
چو آن شب آفتاب معتبر بود
از او هر نجم را نوري دگر بود
زحل را مه دهي آسمان داد
بفتوي مشتري را طيلسان داد
بجلادي سر مريخ بفراخت
بگيسو سايه بر خورشيد انداخت
بپاسخ زهره را شيرين زبان کرد
عطارد را بحکمت خط روان کرد
بماه آمد چو يوسف آشکاره
ترنج ودست مه را کرد پاره
چنان کرد آفتاب شرع تحويل
که با ششصد هزاران پر جبريل
نه در گردش رسيدستي زماني
نه از وي يافت نام و نه نشاني
ملايک را چو از وي کرد صف صف
جهاني ديد همچون قاع صفصف
جهاني در وي آثار جهان نه
هم از صفصف هم از رفرف نشان نه
جهاني خالي از نزديک وز دور
زنورالنور او نور علي نور
زمين آن جهان از حلم مي ديد
همه آب روانش علم مي ديد
معظم آسماني از جلالش
منور آفتابي از جمالش
چنان از شوق حق جانش عرق کرد
که صدره صدره را آن صدر شق کرد
بلي چون صدره او آسمان بود
همه شق کرد کان شب روي آن بود
نشان آن شق است اندر مجره
که شد نه پرده بروي ذره ذره
زمعراجش از آن نه پرده شق بود
که دائم پرده گي خاص حق بود
خطاب آمد زحق کاي خواجه آخر
بر اين در آمدي ماالحاجه آخر؟
دلت با امتان پر گناهست
که سيروا سير اضعفکم زراهست
پيمبر گفت علم تو به حالم
بسندست اي خداوند از سؤالم
چو خلعتهاي تو پيوسته آمد
زلا احصي زبانم بسته آمد
وجودم را به کل سرمايه گم شد
همه خورشيد ماند و سايه گم شد
چو ضعف خود بديد آن صدر کونين
قوي بازوش کرد از قاب قوسين
محمد چون زبردست جهانست
ببازوي محمد آن کمانست
کماني نيک پي تر هندوي عين
نه بيند از کمان قاب قوسين
در آن ساعت که غرق معرفت بود
در او از تيرگوئي دو صفت بود
يکي در استقامت ايستادن
دوم چون تير در سير اوفتادن
چو در ذاتش ز تير اين دو نشان بود
مثال از دو مقامش دو کمان بود
در اول چون بسوي حق روان شد
رونده همچو تيري از کمان شد
بآخر چون بخلقش باز دادند
چو تيرش از کمان پرواز دادند
چو اين دو سير او از دو کمان خاست
مثال قاب قوسينش از آنجا است
کمان را چون همه وقتي دو خانه است
دو خانه آن کمان را جاودانه است
يکي بيت الاحد گر مي بداني
دگر يک بيت احمد جاوداني
به يک جذبه ز حق چون تير بشتافت
چو موئي ميم احمد از دو بشکافت
برون شد ميم احمد از ميانه
احد گشت و يکي شد هر دوانه
در اين شب بود طاووس ملايک
بصد جان زاغ زلفش را فذلک
ز دو گيسوي او دو زاغ مي بين
ز دو بادام او مازاغ مي بين
کمان قاب قوسين از دو ابروش
دو زاغ آن کمان دائم دو گيسوش
بلي چون گيسوي او جمله نور است
چنان دو قوس روحاني دهد دست
کمان قاب قوسينش زماني
نمي بينم ببازوي جهاني
چو زاغ زلف گردد بيقرارش
ز طاووس فلک زيبد شکارش
زهي قوس و زهي شست و زهي زاغ
زهي ماکان و ما اوحي و مازاغ
زرشگ قاب قوسين پيمبر
فلک دو قوس دارد گرد محور
خداوندي که آدم را بتعظيم
ز راه وحي اسما داد تعليم
محمد را مسمي پيش آورد
از آنش امي و درويش آورد
چو او از اسم در بي اسمي افتاد
ز خواندن فارغ آمد امي افتاد
چو او بي نقش در راه حق آمد
ز بي نقشي فقير مطلق آمد
چو از بي نقشي و فقرش سبب يافت
هم از ام الکتاب امي لقب يافت
چو پنجه داد در اول نمازش
براي او به پنج آورد بازش
اگر از جزو و کل آن شب سبق برد
چو از خود پاک بد کلي بحق برد
دلا اقبال جان پيوسته گردان
بدين فتراک خود را بسته گردان
ميان دربند پيشش در غلامي
که تا تو خواجه گردي و گرامي
چه گويم يا رسول الله از اين بيش
که من عاجز نيم آگاه از اين بيش
زهي جبريل پيک درگه تو
همه کارش شد آمد در ره تو
چو ميکائيل ديده پادشاهت
شده اجري کش خيل سپاهت
بجلادي تو با تيغ در دست
کمر در بسته عزرائيل پيوست
سرافيل امين پيش در تو
شده يک نوبتي بر درگه تو
ملايک چاوشان آستانت
کرام الکاتبين دو پاسبانت
دبير درگه تو آدم پير
بسي اسماء ذاتت کرده تحرير
تو را ادريس چون اخترشناسي
نهاده در بهشت از تو اساسي
چو بگرفته جهان سلطاني تو
گزيده نوح کشتيباني تو
بجان صالح شتربانيت کرده
بشير ناقه مهمانيت کرده
چو ابراهيم بناي تو گشته
همه کعبه حرم جاي تو گشته
چو اسمعيل کيش تو شنيده
پسر قربان شده سر نابريده
ترا يعقوب مشتاق حزيني
ببوي تو شده خلوت نشيني
بجسته يوسف از زندان و از چاه
ز ملح تو صد خوبي نمک خواه
ز آب چشمه خضر عالي انساب
زده هر شب سر کوي تو را آب
به الياس از تو جانداري رسيده
از آن تا حشر جانداري گزيده
به يونس آشنائي داده در راه
که تا رفته بدريا آشنا خواه
بسي داود شوق جانت ديده
بصد جان نوحه عشقت خريده
چو ايوبت طبيب عشق ديده
تن از کرمان سوي کلبه کشيده
سليمانت چو ديده شاه عالم
به پيش تو کمر کرده چو خاتم
چو يحيي سر نهاده افسرت را
منادي گر شده هارون درت را
عصاکش گشته در راه تو موسي
مبارک نام هندوي تو عيسي
چو داري مونسي چون قل هوالله
خطي درکش بگرد ما سوي الله
عيال بولهب کز غصه بگداخت
اگر خاري ترا در راه انداخت
گل غيبي تو خوش ميباش بر جاي
که يک گل نشکفد بي خار در پاي
چو هر دم نيکوئي يي رخ نمودت
سپند چشم بد بس قل اعوذت
بهر انگشت چرخ هفت پاره
چراغي در گرفتست از ستاره
ترا مي خواند از دردي و داغي
کسي خورشيد جويد از چراغي
تو سلطان زمين و آسماني
چراغ اين جهان و آن جهاني
فلک پيوسته زان گردد چو گوئي
که تا دريابد از قدر تو بوئي
در آن مجمع که قدرت را مجالست
فراز آسمان صف نعالست
ز قدرت گرچه بيرون از حسابست
برون نه فلک نهصد حجابست
زرشگ قدرت اين طاق دل افروز
ز سر تا پاي مي آيد شب و روز
ز قدرت ذره اي بر آسمان تافت
مه و خورشيد زان يک ذره جان يافت
چه گويم چون صفات تو چنانست
که صد عالم وراي عقل و جانست
جهان گر سربسر خشخاش گيري
بهر يک مادحي درباش گيري
ندانم تا ثنايت گفته آيد
وگر آيد ترا پذرفته آيد
تو مي داني که از گويندگان کس
چنين نعتي نگفت الا من و بس
عروسي است اين که جودت سايه اوست
قبولت زيور و پيرايه اوست
اگر بپذيريم کارم بر آيد
و گرنه جان غمخوارم برآيد
اگر بپذيري از من اين سخن را
بصنعت نو کنم چرخ کهن را
اگر چه حضرتت بحري عظيم است
ولي اين قطره هم دري يتيم است
چه گر دريا جهاني آب دارد
ولي هم قطره اي را تاب دارد
نه بيني آنکه بحر بي سرو پاي
بلطف خود دهد هر قطره را جاي
چه گويم يا رسول الله دگر من
بقدر خويش گفتم اينقدر من
کريم مطلقي و هم تو داني
اگر صد خلعتم بخشي تواني