شمع آمد و گفت:شهر پر خنده ماست
            ابر از سر درد نيز گرينده ماست
         
        
            چون من ز سر راستيي بر پايم
            سر مي فکنندم که سرافکنده ماست
         
        
        
            شمع آمدو گفت: داد من بايد خواست
            کز آتش سوزنده بماندم کم و کاست
         
        
            تا در سر من نشست ناگه آتش
            گويي تو که دل بود که از من برخاست
         
        
        
            شمع آمد و گفت:آمده ام شب پيماي
            تا بو که از آتش برهم در يکجاي
         
        
            آتش چو به پاي رفت شد عمر به سر
            برگفتمت اين حديث از سر تا پاي
         
        
        
            شمع آمد و گفت: سوز من گر داني
            چندين نبسوزيم درين حيراني
         
        
            چندين چکني دراز اشک افشاني
            تا گرد کنم به دست سرگرداني
         
        
        
            شمع آمد و گفت:يار من خواهد بود
            پروانه که جان سپار من خواهد بود
         
        
            اول چو بشويمش به اشکي که مراست
            آخر لحدش کنار من خواهد بود
         
        
        
            شمع آمد و گفت:مي فروزم همه شب
            کز سوختن است همچو روزم همه شب
         
        
            هرچندزبان چرب دارم همه روز
            ازچرب زباني است سوزم همه شب
         
        
        
            شمع آمد و گفت:مي روم حيران من
            گه کشته و گه مرده و گه گريان من
         
        
            بخريده ام اين فروختن از جان من
            مي نفروشم تا نکنم تاوان من
         
        
        
            شمع آمد و گفت:حالتي خوش ديدم
            خود را که سرافکنده و سرکش ديدم
         
        
            از هرتر و خشک و دخل و خرجي که بود
            خرجم همه اشک و دخل آتش ديدم
         
        
        
            شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
            آتش در من گرم رود دل خوش خاست
         
        
            گرداب بلا بر سر من مي گردد
            گرداب که ديده است که از آتش خاست
         
        
        
            شمع آمد و گفت: اين تن لاغر همه سوخت
            رفتم که مرا ز پاي تا سر همه سوخت
         
        
            خشکم همه از دست شد وتر همه سوخت
            اشکي دو سه نم بماند و ديگر همه سوخت
         
        
        
            شمع آمد و گفت: جان من پر درد است
            زين اشک که آتشم به روي آورده است
         
        
            دي شهد همي خوردم و امروز آتش
            تا درد همو خورد که صافي خورده است
         
        
        
            شمع آمد و گفت:آن عشقم همه شب
            در بوته امتحان عشقم همه شب
         
        
            برکرده ام آتشي بلند از سر خويش
            زان روي که ديده بان عشقم همه شب
         
        
        
            شمع آمد و گفت:بر تن لاغر خويش
            مي افشانم اشک ز چشم تر خويش
         
        
            چون از سر خويش از عسل دور شدم
            بنگر که چه آمد به سرم از سر خويش
         
        
        
            شمع آمد و گفت:هرکه مردي بودست
            سوزش چو من از غايت دردي بودست
         
        
            گر گريم تلخ هم روا مي دارم
            کز شيرينيم پيش خوردي بودست
         
        
        
            شمع آمد و گفت: دامني تر داري
            زيرا که نه رهروي نه رهبر داري
         
        
            من هر ساعت سري دگر در بازم
            تو ره نبري به سر که يک سر داري
         
        
        
            شمع آمد و گفت: آمده ام رنگ آميز
            بر چهره ز ابر آتشين طوفان ريز
         
        
            من از سر عشق مي زنم لاف و تو هم
            تا خود که برد زين دو به سر آتش تيز
         
        
        
            شمع آمد و گفت:زاتش افسر دارم
            هر لحظه به نو سوزش ديگر دارم
         
        
            تا چند به هر جمع من بي سر و پاي
            در پاي افتم از آنچه در سر دارم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: انجمنم بايد ساخت
            با سوختن جان و تنم بايد ساخت
         
        
            ما را چو براي سوختن ساخته اند
            شک نيست که با سوختنم بايد ساخت
         
        
        
            شمع آمد و گفت:پا و سر بايد سوخت
            هر لحظه به آتش دگر بايد سوخت
         
        
            وقتي که به جمع روشني بيش دهم
            گر خواهم و گر نه بيشتر بايد سوخت
         
        
        
            شمع آمد و گفت:خويشتن مي تابم
            جان مي سوزم به درد و تن مي تابم
         
        
            چون رشته من پيش ز من تافته اند
            بر تافتن است اصل و من مي تابم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: بنده مي بايد بود
            در سوز ميان خنده مي بايد بود
         
        
            سر مي ببرند هر زمانم در طشت
            پس مي گويند زنده مي بايد بود
         
        
        
            شمع آمد و گفت: کار بايد کردن
            تا در آتش بر بفرازم گردن
         
        
            صد بار اگر سرم ببرند از تن
            من مي خندم روي ندارد مردن
         
        
        
            شمع آمد و گفت: تا مرا يافته اند
            در تافتنم به جمع بشتافته اند
         
        
            کمتر باشد ز ريسماني که مراست
            آن نيز در اندرون من بافته اند
         
        
        
            شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمي
            جز خود دگري را به بلا سوختمي
         
        
            از خامي خويش زار مي بايد سوخت
            گر خام نبودمي کجا سوختمي؟
         
        
        
            شمع آمد و گفت: بر نمي بايد خاست
            تا پيش تو سرگذشت بر گويم راست
         
        
            ني ني که زبان من بسوزد ز آتش
            گر بر گويم ز سرگذشتي که مراست
         
        
        
            شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
            پروانه ز شوق کس نزد ديگر باز
         
        
            هر لحظه رهي که مي روم چون خامم
            زان در آتش گرفته ام از سر باز
         
        
        
            شمع آمد و گفت: در بلا بايد سوخت
            وز آتش سر بر سر پا بايد سوخت
         
        
            من آمده در ميان جمعي چو بهشت
            در آتش دوزخم چرا بايد سوخت
         
        
        
            شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
            کاو را پر سوخت سوز من سرتا پاست
         
        
            من بنمودم درين ميان فرقي راست
            فرقي روشن چنين که دارد که مراست؟
         
        
        
            شمع آمد و گفت: کشته بنشينم نيز
            تا کشته به سوزد تن مسکينم نيز
         
        
            از آتش تيز مي زيم جان من اوست
            وان عمر به سرآمده مي بينم نيز
         
        
        
            شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
            ايام بسي نهاد دردم برسر
         
        
            روزم دم سرد گشته شب سوخته درد
            اي بس که گذشت گرم و سردم بر سر
         
        
        
            شمع آمد و گفت: کشته هر روزم
            شب مي سوزم که انجمن افروزم
         
        
            گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
            اکنون باري ز سر درآمد سوزم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: دولتم دوري بود
            کان شد که مرا پرده زنبوري بود
         
        
            نوري که ازاو کار جهان نور گرفت
            زان نور نصيب من همه نوري بود
         
        
        
            شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خويش
            باري بکنم به کام دل ماتم خويش
         
        
            اي کاش سرم مي ببريدي هر دم
            تا بر زانو نهادمي در غم خويش
         
        
        
            شمع آمد و گفت: دوربين بايد بود
            در زخم فراق انگبين بايد بود
         
        
            مي خندم و باز آب حسرت در چشم
            يعني که چو جان دهي چنين بايد بود
         
        
        
            شمع آمد و گفت: دائما در سفرم
            مي سوزم و مي گدازم و مي گذرم
         
        
            بخت بد من چو رشته در کارم کرد
            بنگر که ازين رشته چه آيد به سرم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: اگر شماري دارم
            اشک است که پر اشک کناري دارم
         
        
            گر سوختن و کشتن من چيزي نيست
            اين هست که روشن سر و کاري دارم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: اگر بمي بايد رفت
            شک نيست که زودتر بمي بايد رفت
         
        
            چون در بند است پايم و ره در پيش
            ناکام مرا به سر بمي بايد رفت
         
        
        
            شمع آمد و گفت:کار در کار افتاد
            در سوختنم گريستن زار افتاد
         
        
            از بس که عسل بخوردم از بي خبري
            در من افتاد آتش و بسيار افتاد
         
        
        
            شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
            دورم همه در سوز مشوش بگذشت
         
        
            گر آب ز سر در گذرد سهل بود
            اين است بلا کز سرم آتش بگذشت
         
        
        
            شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشينند
            بر من دگري به راستي بگزينند
         
        
            چون گردن راستان بمي بايد زد
            بيچاره کژان! چو راستان اين بينند
         
        
        
            شمع آمد و گفت: چون درآمد آتش
            سر در آتش چگونه باشم سرکش
         
        
            جانم به لب آورد به زاري آتش
            کس نيست که بر لبم زند آبي خوش
         
        
        
            شمع آمد و گفت:خيز و جانبازي بين
            با آتش سينه سوز و دمسازي بين
         
        
            هر چند که سرفرازيم مي بيني
            آن سرسري افتاد سراندازي بين
         
        
        
            شمع آمد و گفت: کشته ايامم
            سرگشته روزگار نافرجامم
         
        
            با آن که بريده اند صد بار سرم
            شيريني انگبين نرفت از کامم
         
        
        
            شمع آمد و گفت: سوز جان خواهم داشت
            تا روز مصيبت جهان خواهم داشت
         
        
            هر اشک که بود با کنار آوردم
            يعني همه نقد در ميان خواهم داشت
         
        
        
            شمع آمد و گفت: گه دلم مرده شود
            گه در سوزم عمر به سر برده شود
         
        
            چون در دهن آب گرمم آيد بي دوست
            بر روي ز باد سردم افسرده شود
         
        
        
            شمع آمد و گفت: جور عالم برسد
            وين سوختن و اشک دمادم برسد
         
        
            من در آتش مي روم آتش در من
            چون من برسم آتش من هم برسد
         
        
        
            شمع آمد و گفت: از سر دردي که مراست
            اشک افشانم بر رخ زردي که مراست
         
        
            هر چند که اشک من ز آتش خيزد
            افسرده شود از دم سردي که مراست
         
        
        
            شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
            وز آتش تيز در بلاي تب و تفت
         
        
            گر چه بنشانند مرا هر سحري
            هم بر سر پايم که بمي بايد رفت
         
        
        
            شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب
            وز آتش دل هزار جوشم امشب
         
        
            دي شير ز پستان عسل نوشيدم
            شير از آتش چگونه نوشم امشب
         
        
        
            شمع آمد و گفت: جان من مي ببرند
            وز من همه دوستان من مي ببرند
         
        
            ناگفتنيي نگفته ام در همه عمر
            پس از چه سبب زبان من مي ببرند؟