در سخن گفتن به زبان شمع - قسمت دوم

شمع آمد و گفت:شهر پر خنده ماست
ابر از سر درد نيز گرينده ماست
چون من ز سر راستيي بر پايم
سر مي فکنندم که سرافکنده ماست
شمع آمدو گفت: داد من بايد خواست
کز آتش سوزنده بماندم کم و کاست
تا در سر من نشست ناگه آتش
گويي تو که دل بود که از من برخاست
شمع آمد و گفت:آمده ام شب پيماي
تا بو که از آتش برهم در يکجاي
آتش چو به پاي رفت شد عمر به سر
برگفتمت اين حديث از سر تا پاي
شمع آمد و گفت: سوز من گر داني
چندين نبسوزيم درين حيراني
چندين چکني دراز اشک افشاني
تا گرد کنم به دست سرگرداني
شمع آمد و گفت:يار من خواهد بود
پروانه که جان سپار من خواهد بود
اول چو بشويمش به اشکي که مراست
آخر لحدش کنار من خواهد بود
شمع آمد و گفت:مي فروزم همه شب
کز سوختن است همچو روزم همه شب
هرچندزبان چرب دارم همه روز
ازچرب زباني است سوزم همه شب
شمع آمد و گفت:مي روم حيران من
گه کشته و گه مرده و گه گريان من
بخريده ام اين فروختن از جان من
مي نفروشم تا نکنم تاوان من
شمع آمد و گفت:حالتي خوش ديدم
خود را که سرافکنده و سرکش ديدم
از هرتر و خشک و دخل و خرجي که بود
خرجم همه اشک و دخل آتش ديدم
شمع آمد و گفت:اگر تنم غم کش خاست
آتش در من گرم رود دل خوش خاست
گرداب بلا بر سر من مي گردد
گرداب که ديده است که از آتش خاست
شمع آمد و گفت: اين تن لاغر همه سوخت
رفتم که مرا ز پاي تا سر همه سوخت
خشکم همه از دست شد وتر همه سوخت
اشکي دو سه نم بماند و ديگر همه سوخت
شمع آمد و گفت: جان من پر درد است
زين اشک که آتشم به روي آورده است
دي شهد همي خوردم و امروز آتش
تا درد همو خورد که صافي خورده است
شمع آمد و گفت:آن عشقم همه شب
در بوته امتحان عشقم همه شب
برکرده ام آتشي بلند از سر خويش
زان روي که ديده بان عشقم همه شب
شمع آمد و گفت:بر تن لاغر خويش
مي افشانم اشک ز چشم تر خويش
چون از سر خويش از عسل دور شدم
بنگر که چه آمد به سرم از سر خويش
شمع آمد و گفت:هرکه مردي بودست
سوزش چو من از غايت دردي بودست
گر گريم تلخ هم روا مي دارم
کز شيرينيم پيش خوردي بودست
شمع آمد و گفت: دامني تر داري
زيرا که نه رهروي نه رهبر داري
من هر ساعت سري دگر در بازم
تو ره نبري به سر که يک سر داري
شمع آمد و گفت: آمده ام رنگ آميز
بر چهره ز ابر آتشين طوفان ريز
من از سر عشق مي زنم لاف و تو هم
تا خود که برد زين دو به سر آتش تيز
شمع آمد و گفت:زاتش افسر دارم
هر لحظه به نو سوزش ديگر دارم
تا چند به هر جمع من بي سر و پاي
در پاي افتم از آنچه در سر دارم
شمع آمد و گفت: انجمنم بايد ساخت
با سوختن جان و تنم بايد ساخت
ما را چو براي سوختن ساخته اند
شک نيست که با سوختنم بايد ساخت
شمع آمد و گفت:پا و سر بايد سوخت
هر لحظه به آتش دگر بايد سوخت
وقتي که به جمع روشني بيش دهم
گر خواهم و گر نه بيشتر بايد سوخت
شمع آمد و گفت:خويشتن مي تابم
جان مي سوزم به درد و تن مي تابم
چون رشته من پيش ز من تافته اند
بر تافتن است اصل و من مي تابم
شمع آمد و گفت: بنده مي بايد بود
در سوز ميان خنده مي بايد بود
سر مي ببرند هر زمانم در طشت
پس مي گويند زنده مي بايد بود
شمع آمد و گفت: کار بايد کردن
تا در آتش بر بفرازم گردن
صد بار اگر سرم ببرند از تن
من مي خندم روي ندارد مردن
شمع آمد و گفت: تا مرا يافته اند
در تافتنم به جمع بشتافته اند
کمتر باشد ز ريسماني که مراست
آن نيز در اندرون من بافته اند
شمع آمد و گفت: اگر خطا سوختمي
جز خود دگري را به بلا سوختمي
از خامي خويش زار مي بايد سوخت
گر خام نبودمي کجا سوختمي؟
شمع آمد و گفت: بر نمي بايد خاست
تا پيش تو سرگذشت بر گويم راست
ني ني که زبان من بسوزد ز آتش
گر بر گويم ز سرگذشتي که مراست
شمع آمد و گفت: گر بما زد پر باز
پروانه ز شوق کس نزد ديگر باز
هر لحظه رهي که مي روم چون خامم
زان در آتش گرفته ام از سر باز
شمع آمد و گفت: در بلا بايد سوخت
وز آتش سر بر سر پا بايد سوخت
من آمده در ميان جمعي چو بهشت
در آتش دوزخم چرا بايد سوخت
شمع آمد و گفت: سوز پروانه جداست
کاو را پر سوخت سوز من سرتا پاست
من بنمودم درين ميان فرقي راست
فرقي روشن چنين که دارد که مراست؟
شمع آمد و گفت: کشته بنشينم نيز
تا کشته به سوزد تن مسکينم نيز
از آتش تيز مي زيم جان من اوست
وان عمر به سرآمده مي بينم نيز
شمع آمد و گفت: زخم خوردم بر سر
ايام بسي نهاد دردم برسر
روزم دم سرد گشته شب سوخته درد
اي بس که گذشت گرم و سردم بر سر
شمع آمد و گفت: کشته هر روزم
شب مي سوزم که انجمن افروزم
گفتم: هوس سوز در افتد به سرم
اکنون باري ز سر درآمد سوزم
شمع آمد و گفت: دولتم دوري بود
کان شد که مرا پرده زنبوري بود
نوري که ازاو کار جهان نور گرفت
زان نور نصيب من همه نوري بود
شمع آمد و گفت: چون گرفتم کم خويش
باري بکنم به کام دل ماتم خويش
اي کاش سرم مي ببريدي هر دم
تا بر زانو نهادمي در غم خويش
شمع آمد و گفت: دوربين بايد بود
در زخم فراق انگبين بايد بود
مي خندم و باز آب حسرت در چشم
يعني که چو جان دهي چنين بايد بود
شمع آمد و گفت: دائما در سفرم
مي سوزم و مي گدازم و مي گذرم
بخت بد من چو رشته در کارم کرد
بنگر که ازين رشته چه آيد به سرم
شمع آمد و گفت: اگر شماري دارم
اشک است که پر اشک کناري دارم
گر سوختن و کشتن من چيزي نيست
اين هست که روشن سر و کاري دارم
شمع آمد و گفت: اگر بمي بايد رفت
شک نيست که زودتر بمي بايد رفت
چون در بند است پايم و ره در پيش
ناکام مرا به سر بمي بايد رفت
شمع آمد و گفت:کار در کار افتاد
در سوختنم گريستن زار افتاد
از بس که عسل بخوردم از بي خبري
در من افتاد آتش و بسيار افتاد
شمع آمد و گفت: عمر خوش خوش بگذشت
دورم همه در سوز مشوش بگذشت
گر آب ز سر در گذرد سهل بود
اين است بلا کز سرم آتش بگذشت
شمع آمد و گفت: جمع اگر بنشينند
بر من دگري به راستي بگزينند
چون گردن راستان بمي بايد زد
بيچاره کژان! چو راستان اين بينند
شمع آمد و گفت: چون درآمد آتش
سر در آتش چگونه باشم سرکش
جانم به لب آورد به زاري آتش
کس نيست که بر لبم زند آبي خوش
شمع آمد و گفت:خيز و جانبازي بين
با آتش سينه سوز و دمسازي بين
هر چند که سرفرازيم مي بيني
آن سرسري افتاد سراندازي بين
شمع آمد و گفت: کشته ايامم
سرگشته روزگار نافرجامم
با آن که بريده اند صد بار سرم
شيريني انگبين نرفت از کامم
شمع آمد و گفت: سوز جان خواهم داشت
تا روز مصيبت جهان خواهم داشت
هر اشک که بود با کنار آوردم
يعني همه نقد در ميان خواهم داشت
شمع آمد و گفت: گه دلم مرده شود
گه در سوزم عمر به سر برده شود
چون در دهن آب گرمم آيد بي دوست
بر روي ز باد سردم افسرده شود
شمع آمد و گفت: جور عالم برسد
وين سوختن و اشک دمادم برسد
من در آتش مي روم آتش در من
چون من برسم آتش من هم برسد
شمع آمد و گفت: از سر دردي که مراست
اشک افشانم بر رخ زردي که مراست
هر چند که اشک من ز آتش خيزد
افسرده شود از دم سردي که مراست
شمع آمد و گفت: مانده ام بي خور و خفت
وز آتش تيز در بلاي تب و تفت
گر چه بنشانند مرا هر سحري
هم بر سر پايم که بمي بايد رفت
شمع آمد و گفت: سخت کوشم امشب
وز آتش دل هزار جوشم امشب
دي شير ز پستان عسل نوشيدم
شير از آتش چگونه نوشم امشب
شمع آمد و گفت: جان من مي ببرند
وز من همه دوستان من مي ببرند
ناگفتنيي نگفته ام در همه عمر
پس از چه سبب زبان من مي ببرند؟