دم بيچون زن اندر عين هيلاج
حقيقت نه تو بر فرق همه تاج
زهي زيبا کتابي پر ز اسرار
که اينجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سري که در هر دو جهانست
در اين زيبا کتاب اينجا عيانست
همه اسرارها اينجاست موصوف
ولي بايد کسي در سر مکشوف
همه اسرارها اينجاست پيدا
حقيقت عقل و جان ماندست شيدا
حقيقت عقل اينجا ناپديد است
خدا گفت و خدا اينجا شنيد است
خدا گفت و خدا سيرت بمعني
همي داند يقين اسرار مولي
خدا گفت و خدا بشنيد از خويش
حجاب اين يقين برداشت از پيش
چو حق گفت اندر اينجا من نبودم
وليکن در قلم نقشي نمودم
نمودم آنچه او گفت و خود اشنيد
حقيقت ذات کل اينجايگه ديد
مرو بيرون ز خود تا راز بيني
همه ديدار در خود باز بيني
چو ايندم يار با تست و نداني
چنين غافل بگو آخر چه داني
حجابي بر رخ افکندست دلدار
دمادم مينمايد خود بعطار
دمادم مينمايد راز بيچون
هميگويد سخنها بيچه و چون
دمادم مينمايد خويشتن او
همي بينم حقيقت جان و تن او
دمادم مينمايد عين ديدار
يقين اينجاست از او او پديدار
سخن بالاست با هيلاج گويم
حقيقت بيشک از حلاج گويم
سخن بالا گرفت و ما هنوز آن
نکرده هيچ مر تقرير و برهان
بگوي آنگه نماي اينجاي ديدار
حقيقت سر کل اينجا پديدار
تو عطاري ز هر بحري که داري
حقيقت داروئي از وي برآري
تو عطار ز بهر دردمندان
شفا داري حقيقت نص و برهان
شفاي عاشقان داري در اينجا
حقيقت عين ديداري در اينجا
شفاي داري در اينجا عاشقانت
بمانده اندر اين شرح و بيانت
سخن اين بار اندر جوهر الذات
چنان گفتيم اينجا جوهر الذات
بدانند و کنند اداراک اينجا
که تا گردند از غش پاک اين جا
سخن اينجا چنان گفتيم تحقيق
که مر ذرات از او يابند توفيق
سخن اينجا چنان گفتيم ايدوست
که در يکي بيابي مغز با پوست
بسي خونابه خوردستم در اينجا
که تا اين گوي بر دستم در اينجا
بسي خونابه من بعالم
که تا گفتيم يقين سر دمادم
بي خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اينجا گشت روشن
ببازي نيست اينجاگه کتابم
که همچون ديگران اندر حجابيم
ببازي نيست اينجا عشقبازي
اگر داني سر اندر عشق بازي
بدادم سر در اينجا بهر اين سر
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بيابي سر تو اي يار
اگر از سر ما هستي خبردار
بده سر تا بيابي سر جانان
وگر بر سر خود سر در گريبان
بده سر تا بيابي جوهر الذات
يقين خورشيد گردان جمله ذرات
بده سر تا شوي منصور اينجا
يقين گو تا شوي مشهور اينجا
چو ديدي يار تو چون من فنا شو
حقيقت جمله ديدار خدا شو
کنون عطار بحر لامکانست
حقيقت در مکين و در مکانست
هر آن وصفيکه که او را کرد خواهم
از آن گويم که وصفت فرد خواهم
توئي جانان درون قلب عطار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوي تو در آفاق بگرفت
در اينجاگه دل مشتاق بگرفت
دل عشاق خون شد از فراقت
حقيقت نافه شد از اشتياقت
دل عطار خون بد آخر کار
وز آنجا نافه ها آمد پديدار
هزاران ناقه هر دم بارد اينجا
نداند تا که آن بردارد اينجا
کسي بايد که بردارد ز ناقه
که باشد همچو پور بوقحانه
علي بود در علم تحقيق
که آمد مر مرا در عشق صديق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صديق باشد عاشق حق
ز چندين نافه ها بوئي برد او
در اين ميدان يقين گوئي برد او
اگر صديق راهي آشکارست
حقيقت دوست اينجا ديد يارست
اگر صديق راهي چون ابوبکر
حقيقت فارغي از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صديقانه زين معني نظر کن
مريد دين احمد هست عطار
زبوبکر و محمد هم خبردار
خبر داري مرا بايد چو آن يار
که با ما باشد امشب در بن غار
اگر چه همدم عقلست صادق
حقيقت دارم اي يار موافق
چو صديق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پديدار
حقيقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر و شوق اينجا
تواني يافت آخر ذوق اينجا
اگر مرد رهي از عقل مگريز
در آخر خود بنور او در آميز
ز عقل اينجا طلب کن علم تحقيق
که عقل آمد ز جان در عشق صديق
همه صاحب کمالان يقين دان
يقين از عقلشان بد نص و برهان
بنور عقل اشيا مينگر تو
همي پنهان و پيدا مينگر تو
بنور عقل من اينجا سراسر
زماني هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل مي بين تو رخ يار
حقيقت گوش ميکن پاسخ يار
بنور عقل دريايي در آخر
جمال جان جان اينجا تو ظاهر
سخن عقلست ني نقل ار بداني
حقيقت جمله در سر معاني
سخن عقلست علم و عشق پيداست
حقيقت اين همه فرياد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بداني
يقين اينجا بعشق دل بخواني
سخن از عشق خواهم گفت ديگر
ابا ذرات کلي بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اينجا گه يقين از عين ديدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
يقين ديگر تو در هيلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت و ديدار
که تا ذرات شد اينجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اينجايگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسنديد
حقيقت عقل هم از وي عيان ديد
سخن در عشق خواهد بود اينجا
که تا بنمايمت آن بود اينجا
همه در عشق خواهد بود باقي
که مي بينم ما ديدار ساقي
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق ميايد پديدار
همه عشقست اگر داني که چونت
حقيقت عشق اينجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پيدا
از آن از عشق چندين شور و غوغا
همه عشقست اينجا کاردان کيست
يکي اصلست اين هر دو جهان چيست
همه ذات خداوندست بيچون
چه عرش و فرش و شمس و ماه گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولي ديدار کل بعد از مماتست
همه پيداست اينجا آخر کار
حقيقت پرده بردارد بيکبار
همه پيداست جسم اندر ميانست
که جسم از اين جهان و آن جهانست
سخن پيداست اينجاگه ز صورت
يکي بين اندر اينجاگه ضرورت
سخن از مغز جان ميبايد اينجا
که کلي پرده ها بگشايد اينجا
سخن از مغز جان بنمود ديدار
از آن اينجاست چندين سر اسرار
سخن از مغز جان بيرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطار گفتست
همه از ديده و ديدار گفتست
جواهر نامه گفتم از دل و جان
حقيقت اندر او ديدار جانان
دگر هيلاج خواهم گفت تحقيق
که تا باشد که از آنجاي توفيق
اگر توفيق ميخواهي ز جانان
جواهر نامه سر تا سر فرو خوان
بهر يک بيت اينجا جوهري ياب
درون جمله خورشيد جهانتاب
کتابي بر جواهر آنکه ديدست
يقين تقرير ديگر که شنيد است
کتابي بين که بيچون و چرايست
در اينجا گاه ديدار خدايست
کتابي خوان که اينجا راز يابي
وز آنجا جان جانت باز يابي
کتابي خوان کز اينجا بيشکي ذات
بيابيدر نمود جمله ذرات
کتابي خوان که خوانندش جواهر
در او ديدار جانان گشته ظاهر
زهي ديدار جانان حاصل ما
از اين عين کتاب اندر دل ما
بسي راز است در وي جمله مرغوب
باخر ديدن ديدار محبوب
در او پيدا اگر سالک حقيقت
ببايد ديدن ملک حقيقت
اگر مرد رهي خونخور در اين راز
که تا دريابي اين سر کتب باز
همه تورات با انجيل و فرقان
زبور و صحف در اينجاست برخوان
اگر ره برده درياب در اين
دمادم سر کل اينجا تو مي بين
همه اينجاست سرها آشکاره
دمادم ميکن اينجاگه نظاره
دمادم کن نظر در اين کتابت
که در آخر نماند اين حجابت
بهر دم کن در اينجاگه نگاهي
ز خود خوان و ز خود مي بين الهي
ز خود ره بر سوي خود اندر اينجا
توئي جان بس همي مگذر در اينجا
ز خود بنگر همه در خويشتن بين
نمود دوست را در جان و تن بين
ز خود بنگر يکايک جمله اشيأ
که در تست و توئي بر جمله دانا
همه اندر کتابم ياب اسرار
ولي در خود نظر کن در عيان يار
بسي خون خورده ام در روز و در شب
بسي اينجا کشيدم رنج با تب
بسي خون خورده ام در سال و در ماه
که تا گشتم ز عشق يار آگاه
بسي خون خورده ام در صبح و در شام
که تا ديدم رخ جانان سرانجام
کنون اين پرده شد باز و رخ يار
ز عطار آمده آخر پديدار
کنون اين پرده اينجاگاه بازست
ز شيب ايندم مرا وقت فراز است
کنون هيلاج ماند و هيچ ديگر
ندانم تا ببازم جان يا سر
کنون هيلاج ماندست آخر کار
که تا بيرون نهم من سر بيکبار
کنون هيلاج ماندست و بگوئيم
چو دانستيم کايندم ذات اوئيم
همه وصلست اينجاگه کتابم
ز وصل جاوداني بي حجابم
حجابي نيست ايندم يار ما راست
که بيشک در يکي ديدار ما راست
حجابي نيست ايندم دوست پيداست
در اينجا مغز او در پوست پيداست
حجابي نيست جانم راه بردست
ره خود را بسوي شاه بردست
حجابي نيست جانان آشکارست
چو ديدم من همه ديدار يار است
حجابي نيست ايندم دوست ماراست
کرا اينجا سخن زين نوع يار است
سخن بسيار ماندست و نماندست
بخود عطار از آن چندي بخواند است
که وصل يار او را داد پاسخ
ز ديد شرع ني فرع تناسخ
تناسخ گر چه حکمت هست چندي
ز من بشنو ز جان و دل تو پندي
تناسخ حکمت يونان زمين است
مرا زان هيچ نه عين اليقين است
تناسخ درون اندازد ز ديدار
مر اين يک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر ترا کي ره نمايد
ترا اندوه در آخر فزايد
تناسخ چيست مر کفرو ضلالت
مخوان اينجايگه علم جهالت
حقيقت علم قرآن را بياموز
بنور علم قرآن گرد پيروز
بقرآن راه خود را باز يابي
در اينجا صد هزاران راز يابي
بهر دم صد هزار از اسرار بيني
پس از آن گاه کل ديدار بيني
تمام آمد اکنون در سر قرآن
جواهر ذات را مي بين و ميخوان
تمام آمد کتاب اينجا در اسرار
حقيقت هست در وي سر پديدار
تمامت اينزمان اينجا کتابم
چو رفت از پيش اينجاگه حجابم
تمامت اينزمان اين جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرات
کتاب اينجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر اين اسرارها با خاص و عام است
کتاب اينجا در اينمعني تمام است
که ذات پاک بيچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهي عالم السري و داني
که تو گفتي همه سر و تو خواني
الهي عالم السري در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهي عالم السري حقيقت
که خود مي بيني اينجا ديد ديدت
الهي اينزمان عطار با تست
در اينجا ديده و ديدار با تست
تو ديد جمله اي صانع پاک
از اين رمزم رهان و بخش ترياک
تو داني هر چه خواهي کن يقين هان
مر او را زين همه گفتار برهان
تو داني هر چه خواهي کن که جاني
نميدانم دگر باقي تو داني