جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزاي زحمت کاه
مسندش پايتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج يک نفسش
بسته سيمرغ زله مگسش
بر درش ايستاده دوش به دوش
هر طرف سد گداي مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باري
هيچگه کس نديده بيکاري
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پيوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزي ست اين که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اينم نبود چون باشد
که ز من مدعي فزون باشد
وه چه گفتم که مدعي ني ني
با من او را چه قدرت دعوي
کيست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهي ز آماس
من کيم نکته دان موي شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شيشه است من سنگم
او اگر آينه ست من زنگم
تا رسيدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سياه شدم
کيست او خوش نشين خوش باشي
که فتد چون مگس به هر آشي
کيستم من هماي گردون پر
که نزد در هواي هر دون پر
او اگر تيهوي ست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تيهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کيست او پير پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نياز
من کيم گشته در جواني پير
از همه در نياز ناز پذير
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پي درويست
پيش من خرمن جهان به جوييست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چيز و از همه کس فرد
دو جهان پيش من پشيزي نيست
هيچ چيزم به چشم چيزي نيست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از اين خاک آستان دارم
غرض من نه قيلغ و نه قباست
طعنه شاعران دهر بلاست
چون از اين سرزنش بر آرم سر
که چو او بي ز من بود بهتر
زهر بي لطفيي عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
مي زنم لاف و مي رسد لافم
از در روم تا به هند و ختاي
يادگاري بود ز من همه جاي
هست بر هر جريده اي نامم
گشته نامي سخن در ايامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگي پيروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عديل در سخنم
هر کجا فارسي زباني هست
از منش چند داستاني هست
هيچم از طبع بر زبان نگذشت
که به يک ماه در جهان نگذشت
يک مسافر نيامد از جايي
که نبودش ز من تمنايي
يا غزل جست يا قصيده من
کز تو ثبت است بر جريده من
کرده مداحي تو مشهورم
اينهمه زان به خويش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم اين که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوي
صورتي چند جمله بي معني
آن کز و هست حيدري بهتر
نبرد نام شاعري بهتر
اي به شوکت غياث دولت و دين
عدل تو زيور شهور و سنين
زنگ ظلم از زمين ز دوده تست
در داد و دهش گشوده تست
کس در اين دولت قوي پيوند
وز دو خوني نديد جز در بند
زان به زندان سراي تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کيسه بر و گر شبرو
دست آن يک وداع شانه کند
پاي اين يک ز ران کرانه کند
جمريان را ز چوب تو بر و دوش
نايب دستگاه نيل فروش
غضبت راز دار قهر خداي
مرگ پيشش به خاک ناصيه ساي
دست فرمان دهي قوي از تو
رسم انصاف را نوي از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبديل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادي از بيشت
هستي و نيستي يکي پيشت
بهر مهمان و غير مهمانت
هست گسترده دايمي خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر يک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سير چشم نياز و ديده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحيفه بشره
زمره پيراي نکته آرايان
منتها بين دوربين رايان
مير عادل پناه دين و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
اي به عدلت عديل نابوده
شهري از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزيمت کرد
به طريقي که کس نديدش گرد
گرد ظلمي نشسته بر رويم
که ندانم که چون فرو شويم
گرد اين غم ز روي خون بسته
ديده دريا شد و نشد شسته
وه چه گردي که روي گردآلود
زير اين گرد غصه ام فرسود
گرد دردي و گرد اندوهي
بار هر ذره اي از آن کوهي
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ يکيست
شهد را نرخ با شرنگ يکيست
کاش بودي يکي چه گفتم آه
مشک را نيست قدر خاک سياه
جاي در ديده کرده خاکستر
سرمه را کس نياورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زير دست زجاج
بر مانند عندليب از باغ
جاي گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جاي دهند
فضله گربه اش به جاي نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جاي بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترويج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پاي پلنگ
همچو شيرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست يابد بر او کمين روباه
مرد کش دست و پاست در زنجير
غالب آيد بر او مخنث پير
فيل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آيد ز پشه اي ماده
شيرم و بيشه ام نيستاني ست
که به هر ني هزار دستاني ست
چه نيستان که نيشکر زاري
هر نيش توتي شکر باري
ني و توتي يکي چه بلعجبي ست
عجمي نيست اين سخن عربي ست
سر اين نکته نکته دان داند
اين لغت صاحب بيان داند
فهم اين منطق سليماني
شاه مي داند و تو مي داني
مي رسد حضرت سليمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سليمان که اسم اعظم هست
پيش نقش نگين او پا بست
آن کزو اينچنين گهر سنجم
آن که بست اين طلسم بر گنجم
در نطقم چنين گشوده از اوست
زنگ آيينه ام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتي دريافت
به ثنا گوييش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانيش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شيرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم اين کلام هيبت زاي
که ز هولش جهد هژبر از جاي
گوره خر هست آرميده هنوز
شير و غريدنش نديده هنوز
شير را بند گر شود پاره
ميرد از بيم گور بيچاره
گريه بر حال آن گوزن اولي ست
که به شيران شرزه اش دعوي ست
شاعران کيستند ، شيرانند
گرسنه خفته ، چشم سيرانند
فارغ از فکر صيد و بي صيدي
ايمن از ننگ قيد و بي قيدي
قيدها را همه گسسته ز خويش
لوح هستي خويش شسته ز خويش
تنشان را ز شال عاري نه
و ز لباس زر افتخاري نه
گر بود شال پاره مي پوشند
گر بود خشک پاره مي نوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پاي را باد قوت رفتار
عيسي ار ره سپر به پا بودي
غم کاه خرش کجا بودي
پاي را ماندگي مباد که پاي
بي جو و کاه هست ره پيماي
ره روي کاو پياده پويد راه
ندود هر طرف پي جو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سيلاب
سيل چون از فراز شد به نشيب
کند از جايشان به نيم نهيب
آنچه با ذات آمده ست نکوست
غير از آن جمله سبزه لب جوست
سبزه طرف جو بود خرم
ليک تا جوي از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گيرد پاي
گلخني را شود متاع سراي
سبزي سبزه ذاتي ار بودي
نشدي شعله سيه دودي
آب رويش نبردي آتش تيز
بخت سبزش نمي نمود گريز
هر چه آن گاه هست و گاهي نيست
پيش عقلش زياده راهي نيست
به عوارض جماعتي نازند
که اسيران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالي ست
فارغ از کيسه پر و خالي ست
کمي و بيش اين سراي غرور
عاقلان بنگرند ليک از دور
هر چه اين نقشهاي بيروني ست
در کمي گاه و گه در افزوني ست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان ديده دگر دارند
چشم سر حالت درون بيند
چشم سر خلعت برون بيند
چشم سر جبه بيند و دستار
چشم سر قول بيند و کردار
ديده سر درون دل نگرد
ديده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بين هست
کم از اين چشم نقش دل بين هست
داد از اين ديده هاي ظاهر بين
ريش و دستار و وضع شاعر بين
ريش و دستار هر که به بينند
از همه شاعرانش بگزينند
نادر عصر خويش خوانندش
پهلوي خويشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرينها شود نثار بيانش
سد قلم زن قلم به دست آيند
که ورقها بدان بيارايند
ليک آن حشو را رقم کردن
نيست جز ظلم بر قلم کردن
نه همين ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شي ء بود به غير محل
وضع شيئي که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلي و دانا دل
فارق معني حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد لآل
خصم من کيسه پر ز مهره خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخني
که بود مهزل هر انجمني
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستي قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جاي گهر
جاي گوهر دهد به مهره خر
نيست پوشيده کاين دو فعل قبيح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صريح
برمن اين ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودي
غير بيرون انجمن بودي
گر بدي حامي من الطافت
کي تغافل نمودي انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل اين نيشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاينده
که کند خير او در آينده