ازحق - تعالي - ندا آيد که: در دار دنيا آن کردي که ما گفتيم، ما نيز آن کنيم که تو خواهي ». و گفت: «خداي - تعالي - همه را پيش من کند، رسول - عليه السلام - گويد: اگر خواهي تو را از پيش جاي کنم، گويم: يا رسول الله! من در دار دنيا تابع تو بودم.
اينجا نيز پس رو توم، بساطي از نور بگستراند،ابوالحسن و ژنده جامگان او بر آنجا جمع آيند. مصطفي را بدآن جمع چشم روشن شود.
اهل قيامت همه متعجب بمانند. فرشتگان عذاب مي گذرند، مي گويند: اينان آن قومند که ما را از ايشان هيچ رنگي نيست ».
و گفت: «مصطفي - عليه السلام - فردا مرداني را عرضه دهد که در اولين و آخرين، مثل ايشان نبود. حق - تعالي - ابوالحسن را در مقابله ايشان آورد و گويد: اي محمد ايشان صفت تو اند، ابوالحسن صفت من است ».
و گفت: «خداي - تعالي - به من وحي کرد. و گفت: «هر که ازين رود تو آبي خورد همه را به تو بخشيدم ». و گفت: «روز قيامت من نه آنم که زيارتيان خويش را شفاعت کنم، که ايشان خود شفاعت ديگران کنند».
و گفت: «هر که استماع سخن ما کرد و کند، کمترين درجتش آن بود که حسابش نکنند فردا». و گفت: «به ما وحي کردند که همه چيزي ارزاني داشتم غير الخفية ».
و گفت: «گاه ابوالحسن اويم، گاه او ابوالحسن من است » - معني آن است: چون ابوالحسن در فنا بودي ابوالحسن او بودي و چون در بقا بودي هرچه ديدي همه خود ديدي و آنچه ديدي ابوالحسن او بودي.
معني ديگر آن است که: در حقيقت چون الست و بلي او گفت، پس آن وقت که بلي جواب داد ابوالحسن او بود و ابوالحسن ناموجود، پس ابوالحسن او بوده باشد.
معني اين در قرآن است که مي فرمايد: قوله - تعالي - و مارميت اذرميت و لکن الله رمي - و گفت: «نردباني بي نهايت باز نهادم تا به خدا رسيدم. قدم بر نخست پايه نردبان که نهادم به خدا رسيدم ».
معني آن است که به يک قدم به خدا رسيدن دني است و چندان نردبان بي نهايت نهادن متدني، يکي سفر است في نورالله و نورالله بي نهايت است -
و گفت: «مردمان گويند: خدا و نان، و بعضي گويند: نان و خدا، و من گويم، خدا، بي نان، خدا، بي آب، خدا بي همه چيز».
و گفت: «مردمان را با يکديگر خلاف است تا، فردا او را بينند يانه؟ ابوالحسن داد و ستد به نقد مي کند که گدايي که نان شبانگاه ندارد و دستار از سر برگيرد و دامن به زير نهد محال بود که به نسيه فروشد».
و گفت: «از هرچه دون حق است زاهد گرديدم آن گاه خويش را خواندم ». و گفت: «من در ولايت تو نيايم که مکر تو بسيار است ».
و گفت: «اگر بر بساط محبتم بداري در آن مست گردم در دوستي تو، و اگر بر بساط هيبتم بداري ديوانه گردم در سلطنت تو. چون نور گستاخي سربزند هر دو خود من باشم و مني من توي ».
و گفت: «روي به خدا باز کردم، گفتم: اين يکي شخص بود که مرا به تو خواند و آن مصطفي بود - عليه السلام - چون از او فرو گذري همه خلق آسمان و زمين را من به تو خوانم » - و اين بيان حقيقت است به اثبات شريعت -
و گفت: «روي به خدا باز کردم. و گفتم: الهي خوشي به تو در بود، اشارت به بهشت کردي؟». و گفت: «خداي - تعالي - در غيب بر من باز گشاد که: همه خلق را از گناه عفو کنم مگر کسي را که دعوي دوستي من کرده باشد. من نيز روي بدو باز کردم.
و گفتم: اگر از آن جانب عفو پديد نيست ازين جانب هم پشيماني پديد نيست، بکوش تا بکوشيم که بر آنچه گفته ايم پشيمان نيستيم ».
و گفت: «روي به خدا باز کردم. گفتم: الهي روز قيامت داوري همه بگسلد و آن داوري که ميان من و توست نگسلد».
و گفت: «چون به جان نگرم جانم درد کند و چون به دل نگرم دلم درد کند، چون به فعل نگرم قيامتم درد کند، چون به وقت نگرم درد توم کني، الهي نعمت تو فاني است و نعمت من باقي و نعمت تو منم ونعمت من توي ».
و گفت: «الهي هر چه تو با من گويي من با خلق تو گويم و هر چه تو با من دهي من خلق تو را دهم ». و گفت: «الهي حديث تو از من نپذيرند».
و گفت - که هيچ کس نبود با او نشسته - و مي گفت: «تو مرا چيزي گفتي که در اين جهان نيايد و من تو را جوابي دادم که در هر دو جهان نيايد». و چنين بسيار بودي که جوابي همي دادي وکسي حاضر نبودي.
و گفت: «الهي روز بزرگ پيغامبران بر منبرهاي نور نشينند وخلق نظاره ايشان بود و اولياء تو بر کرسي ها نشينند از نور، خلق نظاره ايشان بود. ابوالحسن بر يگانگي تو نشيند تا خلق نظاره تو بود».
و گفت: «الهي سه چيز از من به دست خلق مکن: يکي جان من که جان از تو گرفتم به ملک الموت ندهم و روز و شب با من توي.
کرام الکاتبين در ميان چه کار دارند؟ و ديگر سؤال منکر و نکير نخواهم که نور يقين تو با ايشان دهم، تا به توايمان نيارند دست وانگريم ».
و گفت: «اگر بنده يي همه مقام ها به پاکي خود بگذارد هستي حق هيچ آشکارا نشود تا هرچه از او فرو گرفته است با او ندهند».
و گفت: «الهي مرا در مقامي مدار که گويم: خلق وحق، يا گويم: من و تو. مرا درمقامي دار که در ميان نباشم همه تو باشي ». و گفت: «الهي اگر خلق را بيازارم همين که مرا بينند راه بگردانند وچندان که تو را بيازرديم تو بامايي ».
و گفت: «اين راه پاکان است الهي با تو دستي بزنم تا به تو پيدا گردم در همه آفريده، يا فرو شوم که ناپديد گردم. صدق آن برزيدم آن نيافتم، که کرامت هر زاهد پرسيدم و روز و شب بر من حذر بود که بر من گذر کرد. خضر - عليه السلام - که آمد در حذر بود(؟)».
و گفت: «چون دو بود همتا بود. يکي بود همتا نبود». و گفت: «الهي هر چيزي که از من است در کار تو کردم و هرچه از آن تو است در کار تو کردم تا مني (من) از ميان برخيزد و همه تو باشي ».
و گفت: «در همه حال مولاء توام و از آن رسول تو و خادم خلق تو». و گفت: «هشتاد تکبير بکردم يکي بر دنيا دوم بر خلق سيوم بر نفس چهارم بر آخرت پنجم بر طاعت و اين رابا خلق بتوان گفت و ديگر را مجال نيست ».
و گفت: «چهل گام برفتم، به يک قدم از عرش تا ثري بگذاشتم، ديگر آن را صفت نتوان کرد و اگر اين با کسي بگويي که ميان وي و خداوند حجابي نبود دل و جانش بشود».
و گفت: «الهي اگر ميان من و تو حجابي بودي چنين نبودي. کسي بايستي که زندگانيش به خداي بودي تا من صفت تو با او بکردمي که اين خلق زنده نه اند».
و گفت: «اگر اين رسولان و بهشت ودوزخ نبودي من هم ازين بودمي که امروز هستم از دوستي تو و از فرمانبرداري تو از بهر تو».
و گفت: «چون مرا ياد کني جان من فداء تو باد و چون دل من تو را ياد کند نس من فداء دل من باد». و گفت: «الهي اگر اندامم درد کند شفاء تو دهي، چون توم درد کني شفا که دهد؟».
و گفت: «الهي مرا تو آفريدي براي خويش آفريدي، از مادر براي تو زادم، مرا به صيد هيچ آفريده مکن ». و گفت: «از بندگان تو بعضي نماز و روزه دوست دارند و بعضي حج و غزا و بعضي علم وسجاده. مرا از آن باز کن که زندگانيم و دوستيم جز از براي تو نبود».
و گفت: «الهي اگر تني بودي و دلي بودي از نور، هم تو را نشايستي فکيف تني و دلي چنين آشفته، کي تو را شايد؟». و گفت: «الهي هيچ کس بود از دوستان تو که نام تو به سزا برد؟ تا بينايي خود بکنم و در زير قدم او نهم؛ و يا هستند در وقت من؟ تا جان خود فداي او کنم، و يا از پس من خواهند بود؟».
و گفت: «الهي مرا بدين خلق چنين نمودي که سر بدآن گريبان بر کرده ام که ايشان بر کرده اند. اگر بديشان فرا نمودي که من سر به کدام گريبان بر کرده ام چه کردندي؟».
و گفت: «خداوندا من در دنيا چندان که خواهم از تو لاف بخواهم زد. فردا هر چه خواي بامن بکن ». و گفت: «الهي ملک الموت تو را بفرست تا جان من بستاند و من جان او بستانم تا جنازه هر دو به گورستان برند».
و گفت: «الهي گروهي اند که ايشان روز قيامت شهيد خيزند که ايشان در سبيل تو کشته شده باشند و من آن شهيد خيزم که به شمشير شوق تو کشته شده باشم، که دردي دارم که تا خداي من بود آن درد مي بود؛ و درد را جستم نيافتم، درمان جستم نيافتم اما درمان يافتم ».
و گفت: «در همه کارها پيش طلب بود پس يافت. الا در اين حديث، که پيش يافت بود پس طلب ». و مريدان راگفتند: «پاي آبله کرديد و مردان بي آبله رسيدند نامردان را پاي آبله کند و مردان را نشستگاه ».
و گفت: «بايزيد مريدان را گفت که حق گفت: هر که مرا خواهد کرامتها کنم و هر که تو را که بايزدي خواهد نيستش کنم که هيچ جايش پديد نيارم؛ اکنون شما چه گوييد؟».
گفتند: «اگر نيز نيست نکند جان را خواهيم ». و گفت: «اگر بنده آفريده در پيش حق بايستد چنان که دو به يکي بود، هنوز آن روش چيزي نيست به مقام مردان ».
از او پرسيدند که: «دو به يکي چون بود؟». گفت: «چنان که خلق از پيش او برخيزد، او نيز در خويشتن برسد، همي خورد و طعم نداند، سرما و گرما برو گذر مي کند و خبرش نبود و چون از خويشتن برسد به جز حق هيچ نبود».
و گفت: «کس بود که به هفتاد سال يک بار آگاه نبود، و کس بود که به پنجاه سال و کس بود به چهل سال و کس بود به بيست سال وکس بود به هر سال و کس بود به هر ماه و کس بود به هر وقت نماز و کس بود که بر او احکام مي راند و او را از اين جهان و از آن جهان خبر نبود».
و گفت: «آسان آسان نگوييا که: من مردي ام، تا هفتاد سال معامله خويش چنان که تکبير اول به خراسان پيوندي و سلام به کعبه باز دهي زبر تا به عرش و زير تا به ثري بيني، همه را همچون بي نمازي زنان بيني. آن وقت بدان که مردي نه اي ».
و گفت: «هر که در دار دنيا دست به نيک مردي به در کند بايد تا از خدا آن يافته بود که بر کنار دوزخ بايستد به قيامت و هر که را خداي به دوزخ مي فرستد او دست او مي گيرد وبه بهشت مي برد».
و گفت: «از خلقان بعضي به کعبه طواف کنند و بعضي به آسمان بيت المعمور و بعضي به گرد عرش، و جوانمردان در يگانگي او طواف کنند».
و گفت: «همه کس نماز کنند و روزه دارند وليکن مردان مرد است که شصت سال ديگر که فرشته يي بر او هيچ ننويسد که او را از آن شرم بايد داشت از حق، وحق را فراموش نکند به يک چشم زخم، مگر بخسبد.
آنچه مشاهده بود - که گويند در بني اسرائيل کس بودي که سالي در سجود بودي و دو سال - در مشاهده اين بود که اين امت دارد که يک ساعت فکرت اين بنده با يک ساله سجود ايشان برابر بود».
و گفت: «مي بايد که دل خويش چون موج دريا بيني که آتش از ميان آن موج برآيد و تن در آتش بسوزد، درخت وفا از ميان آن سوخته برآيد، ميوه بقاء ظاهر حاصل شود و چون ميوه بخوري آب آن ميوه به گذر دل فرو شود. فاني شوي در يگانگي او».
و گفت: «خداي را بر روي زمين بنده يي است که در دل او نوري گشاده است از يگانگي خويش، که اگر هر چه از عرش تاثري هست گذر در آن نور کند بسوزد، چنان که پر گنجشکي که به آتش فرو داري ».
دانشمندي گفت: «چيزي پرسيدم، گفت: اين زمان نتواني دانست تا بدآن مقام رسي که به روزي هفتاد بار بميري و به شبي هفتاد بار، و کارش چهل سال چنين زندگاني بود».
و گفت: «اينچه در اندرون پوست اوليا بود، اگر چند ذره ميان دو لب و دندان او بيايد، همه خلق آسمان و زمين در فزع افتد».
و گفت: «خداي را بر پشت زمين بنده يي است که به شب تاريک خفته بود و لحاف در سر کشيده، پس ستاره آسمان مي بيند که در آسمان مي گردد و ماه را همچنين و طاعت و معصيت همه خلايق مي بيند که به آسمان مي برند و مي بيند که روزي خلقان از آسمان به زمين مي آيد و ملايکه را مي بيند که از آسمان به زمين و از زمين به آسمان مي روند و خورشيد را مي بيند که در آسمان گذر مي کند».
و گفت: «کسي را که همگي او خداوند فرا گرفته بود، از موي سر تا اخمص قدم او همه به هستي خداي اقرار دهد». و گفت: «مردان خداي - تعالي - هميشه بودند و هميشه باشند».
و گفت: «الست بربکم را بعضي شنيدند که: نه من خداام؟ و بعضي شنيدند که: نه من دوست شما ام؟ و بعضي چنان شنيدند که نه همه منم؟».
و گفت: «خداي - تعالي - به اولياء خويش لطف کرد و لطف خدا چون مکر خدا بود». و گفت: «هر که از خدا به خدا نگرد خلق را نبيند».
و گفت: «مثل جان چون مرغي است که پري به مشرق دارد و پري به مغرب و پاي به ثري و سر بدآنجا که آن را نشان نتوان کرد».
و گفت: «دوست چون با دوست حاضر آيد همه دوست را بيند. خويشتن را نبيند». و گفت: «آن را که انديشه يي به دل درآيد که از آن استغفار بايد کردن، دوستي را نشايد».
و گفت: «سر جوانمردان را خداي - تعالي - بدآن جهان و بدين جهان آشکارا نکند و ايشان نيز آشکارا نکنند». و گفت: «اندکي تعظيم به از بسياري علم و عبادت و زهد».
و گفت: «خداي - تعالي - موسي را - عليه السلام - گفت: «لن تراني. زبان همه جوانمردان از اين سؤال و سخن خاموش گرديد».
و گفت: «چشم جوانمردان بر غيب خداوند بود تا چيزي بر دل ايشان افتد، تا بچشند آنچه اوليا و انبيا چشيده اند. دل جوانمردان به باري در بود که اگر آن بار، برآفريده نهند نيست شود و اولياء خود را خود مي دارد تا آن بار بتوانند کشيد و الا رگ و استخوان ايشان از يکديگر بيامدي ».
و گفت: «چه مردي بود که مثل فتوح او چون مرغي شود که خانه اش زرين بود؟ چه مردي بود که حق - تعالي - او را به راهي ببرد که آن راه مخلوق بود».
و گفت: «خداي - تعالي - را بر پشت زمين بنده يي هست که او خداي را ياد کند، همه شيران بول بيفگنند، ماهيان در دريا از رفتن فروايستند، ملايکه آسمان در هيبت افتند، آسمان و زمين و ملايکه بدآن روشن بباشند».
و گفت: «همچنين خداي - تعالي - را بندگان اند بر پشت زمين که خداي را ياد کنند ماهي در دريا از رفتن باز ايستد، زمين در جنبيدن آيد، خلق پندارند که زلزله است. و همچنين بنده يي هست او را که نور او به همه آفريده بر افتد، چون خداي را ياد کند از عرض تا به ثري بجنبد».
و گفت : «از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است اگر قطره يي بيرون آيد همه عالم پر شود که هيچ آب در نشود؛ و اگر از آن آتش که در دل دوستان پديد آورده است ذره يي بيرون آيد از عرش تا به ثري بسوزد».
و گفت: «سه جاي ملايکه از اوليا هيبت دارند: يکي ملک الموت در وقت نزع، دوم کرام الکاتبين در وقت نبشتن، سيوم نکير ومنکر در وقت سؤال ».
و گفت: «آن را که او بر دارد پاکيي دهد که تاريکي در او نبود، قدرتي دهد که هر چه گويد: بباش، بباشد ميان کاف ونون ».
و گفت: «گروهي را به اول خداوند ندانستند که به آخر هم بود. خدا ما را از ايشان کناد، و گروهي از بندگان آنهااند که خداي - تعالي - ايشان را بيافريد ندانستند که به اول ايشان را خداوند است تا به آخر، و آخر ايشان قيامت ».
و گفت: «ندا آمد از آسمان که: بنده من آن را که تو مي جويي، به اول خود نيست، به آخر چون توان يافت؟ که اين راهي است از خدا به خدا. بنده آن باز نيابد».
مردي را گفت: «آنجاکه تو را کشتند خون خويش ديدي ». پس گفت: «بگو که: آنجا (که) مراکشتند هيچ آفريده نبود که خون جوانمردان بر وي مباح است ».
و گفت: «چون به عمر خويش در نگرستم همه طاعت خويش - هفتاد وسه ساله - يک ساعت ديدم و چون به معصيت نگريستم درازتر از عمر نوح ديدم ».
و گفت: «تا به يقين ندانستم که رزق من بر اوست دست از کار باز نگرفتم و تا عجز خلق نديدم پشت بر خلق نياوردم ». و گفت: «جوانمردي به کنار باديه رسيد. به باديه فرو نگريست و باز پس گرديد.
و گفت: من اينجا فرو نگنجم، يعني آنچه منم ». و گفت: «چنان بايد بودن که ملايکه که بر شما موکل اند، با رضا ايشان را واپس فرستي ويا اگر نه، چنان بايد بود که شبنگاه ديوان از دست ايشان فراگيري، و آنچه ببايد ستردن بستري، و آنچه ببايد نبشتن بنويسي و اگر نه چنان بودن که شبانگاه که آنجا باز شوند گويند: نه نيکي بودش و نه بدي. خداوند - تعالي - بگويد: من نيکويي ايشان با شما بگويم ».
و گفت: «مردان خداي را اندوه و شادي نبود و اگر اندوه و شادي بود هم از او بود». و گفت: «صحبت باخداي کنيد، باخلق مکنيد که ديدني خداست و دوست داشتني خدا و آن کس که به وي نازيد خداست. و گفتني خداست و شنودني خداست ».
و گفت: «کس بود که در سه روز به مکه رود و باز آيد؛ و کس بود که در شبانروزي و کس بود که در شبي وکس بود که در چشم زخمي. پس آن که در چشم زخمي برود و باز آيد قدرت بود».
و گفت: «تا خداي - تعالي - بنده را در ميان خلق دارد فکرتش از خلق جدا نشود، چون دل او را از خلق جدا کند در مخلوقش فکرت نبود، فکرتش با خداوند بود».
يعني: در دلش فکرت بنمايد - و گفت: «خداي - تعالي - مؤمني را هيبت چهل فرشته دهد و اين کمترين هيبت بودش که داده بود، و آن هيبت از خلقان باز پوشد تا خلقان با ايشان عيش توانند کرد».
و گفت: «اگر کسي اينجا نشسته بود چشمش به لوح برافتد، روا بود و من فرا پذيرم وليکن بايد که نشانش با من دهد». و گفت: «اگر خداي - تعالي - را به خردشناسي علمي با تو بود؛ و اگر به ايمان شناسي راحتي با تو بود؛ و اگر به معرفت شناسي دردي با تو بود».
و گفت که: «علي دهقان گفت که: مرد به يک انديشه ناصواب که بکند دو ساله راه از حق - تعالي - باز پس افتد».
و گفت: «عجب دارم از اين شاگردان که گويند، پيش استاد شديم. وليکن شما دانيد که من هيچ کس را استاد نگرفتم، که استاد من خدا بود- تبارک و تعالي - و همه پيران را حرمت دارم ».
دانشمندي از او سؤال کرد که: «خرد و ايمان و معرفت را جايگاه کجاست؟». گفت: «تو رنگ اينها را به من نماي تا من جايگاه ايشان با تو نمايم ». دانشمند را گريه برافتاد. به گوشه يي نشست.
شيخ را گفتند: «مردان رسيده کدام باشند؟». گفت: از «مصطفي - عليه السلام - درگذشتي، مرد آن باشد که او را هيچ از اين درنيابد. و تا مخلوق باشي همه دريابد» - يعني از عالم امر باش نه از عالم خلق -
و گفت: مردان از آنجا که باشند سخن نگويند، پستر باز آيند تا شنونده سخن فهم کند». و گفت: «همه کس نازد بدآنچه داند تا بداند که هيچ نداند، چون بدانست که هيچ ندانست شرم دارد از دانش خود تا آن گاه که معرفتش به کمال باشد».
و گفت: «خداوند را به تهمت نبايد دانست و به پنداشت نبايد دانست که گويي: دانيش، و ندانيش. خداي را چنان بايد دانست که هر چه مي دانيش گويي: کاشکي بهتر دانستمي ».
و گفت: «بنده چنان بهتر بود که از خداوند خويش نه به زندگاني واشود و نه به مرگ ». و گفت: «چون خداي - تعالي - به سوي خويش راه نمايد، سفر و اقامت اين بنده در يگانگي او بود و سفر و اقامت او به سر بود».
و گفت: «دل که بيمار حق بود خوش بود زيرا که شفاش جز حق هيچ نبود». و گفت: «هر که با خداي - تعالي - زندگاني کند ديدنيها همه ديده بود و شنيدنيها همه شنيده وکردنيها کرده و دانستي دانسته ».
و گفت: «به ياري آسمان و زمين، طاعت با انکار جوانمردان هيچ وزن نيارد». و گفت: «در اين واجار بازاري است که آن را بازار جوانمردان گويند و نيز بازار حق خوانند، از آن راه حق، شما آنرا ديده ايد؟». گفتند: «نه ».
گفت: «در آن بازار صورتها بود نيکو، چون روندگان آنجا رسند آنجا بمانند و آن صورت کرامت بود و طاعت بسيار و دنيا و آخرت. آنجا بمانند، به خدا نرسند.
بنده چنين نيکوتر که خلق را بگذارد و با خداي به خلوت در شود و سر به سجده نهد و به درياي لطف گذر کند به يگانگي حق رسد و از خويشتن برهد، همه بروي مي راند و او خود در ميان نه ».
و گفت: «اين علم را ظاهر ظاهري (است) و باطني و باطن باطني. علم ظاهر و ظاهر ظاهر آن است که علما مي گويند و علم باطن آن است که جوانمردان با جوانمردان مي گويند و علم باطن باطن راز جوانمردان است با حق - تعالي - که خلق را آنجا راه نيست ».
و گفت: «تا تو طالب دنيا باشي دنيا بر تو سلطان بود و چون از وي روي بگرداني تو بر وي سلطان باشي ». و گفت: «درويش کسي بود که او را دنيا و آخرت نبود و نه در هر دو نيز رغبت کند که دنيا و آخرت از آن حقيرترند که ايشان را با دل نسبت بود».
و گفت: «چنان که از تو نماز طلب نمي کند پيش از وقت، تو نيز روزي مطلب پيش از وقت ». و گفت: «جوانمردي دريايي است به سه چشمه: يکي سخاوت، دوم شفقت، سيوم بي نيازي از خلق و نيازمندي به حق ».
و گفت: «نفس که از بنده برآيد و به حق شود، بنده بياسايد. نظر که از خداي به بنده آيد بنده را برنجاند». و گفت: «از حال خبر نيست و اگر بود آن علم بود نه حال. يا به حق راه است يا به حق کسي را راه نيست. همه آفريده در بوالحسن جاي گيرد و بوالحسن را در خويشتن يک قدم جاي نيست ».
و گفت: «از هر قومي يکي بردارد وآن قوم را بدو بخشد. قومي را به دوستي گرفت و از خلق جدا وا کرد». و گفت: «در گوشه يي بنشينيد و روي به من فرا کنيد».
و گفت: «مردان که بالا گيرند به پاکي بالا گيرند نه بسياري کار». و گفت: «اگر ذره يي نيکويي خويش بر تو بگشايد در عالم کسي نباشد که تو را از وي ببايد شنيدن يا ببايد گفتن ».
و گفت: «علما گويند که: ما وارثان رسوليم. رسول را وارث ماايم که آنچه رسول بود بعضي ما داريم. رسول درويشي اختيار کرد و درويشي اختيار ماست.
با سخاوت بود و با خلق نيکو بود و بي خيانت بود، با ديدار بود، رهنماي خلق بود، بي طمع بود، شر و خير از خداوند ديد، با خلقش غش نبود.
اسير وقت نبود، هرچه خلق از او بترسند نترسيد و هر چه خلق بدو اميدوارند او نداشت، به هيچ غره نبود و اين جمله صفات جوانمردان است.
رسول - عليه السلام - دريايي بود بي حد که اگر قطره يي از آن بيرون آيد همه عالم و آفريده غرق شود. در اين قافله که ماييم مقدمه حق است.
آخرش مصطفي است، بر قفا صحابه اند، خنک آنها که در اين قافله اند و جانهاشان با يکديگر پيوسته است که جان بوالحسن را هيچ آفريده پيوند نکرد».
و گفت: «دعوي کني، معني خواهند و چون معني خواهند؟ و چون معني پديد آيد سخن بنماند، که از معني هيچ نتوان گفت ». و گفت: «خداي - تعالي - همه اوليا وانبيا را تشنه درآورد و تشنه ببرد».
و گفت: «اين نه آن درياست که کشتي باز دارد که صد هزار بر خشکي اين دريا غرق شوند، بلکه به دريا نرسند اينجا چه باز دارد؟ خدا و بس!».
و گفت: «رسول - عليه السلام - در بهشت شود خلقي بيند بسيار، گويد: الهي اينان به چه درآمدند؟ گويد: به رحمت، هر که به رحمت خدا درآيد به درشود. جوانمردان به خدا در شوند ايشان را به راهي برد خدا، که در آن راه خلق نبود».
و گفت: «هزار منزل است بنده را به خدا. اولين منزلش کرامات است. اگر بنده مختصر همت بود، به هيچ مقامات ديگر نرسد».
و گفت: «راه دو است: يکي راه هدايت و ديگر راه ضلالت. آنچه راه ضلالت است آن راه بنده است به خداوند، و آنچه راه هدايت است راه خداوند است به بنده. پس هر که گويد: بدو رسيدم، نرسيد و هر که گويد: بدويم رسانيدند، رسيد».
و گفت: «هر که او را يافت بنماند و هر که او را نيافت بنمرد». و گفت: «يک ذره عشق از عالم غيب بيامد و همه سينه هاي محبان ببوييد، هيچ کس را محرم نيافت هم با غيب شد».
و گفت: «او را مرداني باشند: مشرق و مغرب، علي وثري، در سينه ايشان پديد نيايد». و گفت: «هر آن دلي که بيرون از خداي در او چيزي ديگر بود اگر همه طاعت است آن دل مرده است ».
گفتند: «دلت چگونه است؟». گفت: «چهل سال است تا ميان من و دل جدايي انداخته اند». و گفت: «مادر فرزند را چند باز گويد: مادر تو را ميراد، بنتواند مرد وليکن در آن گفت صادق باشد».
و گفت: «سه چيز با خدا نگاه داشتن دشوار است: سر با حق و زبان با خلق و پاکي در کار». و گفت: «(چه) چيز ميان بنده و خدا حجاب بتواند کردن مگر نفس؟ همه کس ازين بناليدند به خدا، و پيغمبران نيز بناليدند».
و گفت: «دين را از شيطان آن فتنه نيست که از دو کس، عالمي بر دنيا حريص و زاهدي از علم برهنه ». و صوفيي را گفت: «اگر برنايي را با زني در خانه کني سلامت يابد و اگر با قرائي در مسجد کني سلامت نيابد».
و گفت: «نگر تا از ابليس ايمن نباشي که در هفتصد درجه در معرفت سخن گويد». و گفت: «از کارها بزرگتر ذکر خداي است و پرهيز و سخاوت و صحبت نيکان ». و گفت: «هزار فرسنگ بشوي تا از سلطانيان کسي را نبيني، آن روز سودي نيک کرده باشي ».
و گفت: «اگر مومن را زيارت کني بايد که ثواب آن به صد حج پذيرفته ندهي که زيارت مؤمن را ثواب بيشتر است از صد هزار دينار که به درويشان دهي، چون زيارت مؤمن کني به اعتقادگيري که خداي - تعالي - بر شما رحمت کرده است ».
گفت: «قبله پنج است: کعبه است که قبله مؤمنان است و ديگر بيت المقدس که قبله پيغامبران و امتان گذشته بوده است و بيت المعمور به آسمان که آنجا مجمع ملايکه است و چهارم عرش که قبله دعاست. و جوانمردان را قبله خداست فاينما تولوا فثم وجه الله ».
و گفت: «اين راه همه بلا و خطراست، ده جاي زهرست، يازدهمين جاي شکرست ». و گفت: «تا نجويندت مجوي که آنچه جويي چون بيابي به تو ماند وچون تو بود».
و گفت: «بهره مندتر از علم آن است که کار بندي و از کار بهتر آن است که بر تو فريضه است ». و گفت: «چون بنده عز خويش فرا خداي دهد خداي - تعالي - عز خويش بر آن نهد و باز به بنده دهد تا به عز خدا عزيز شود».
و گفت: «خردمندان خداي را به نور دل بينند و دوستان به نور يقين وجوانمردان به نور معاينه ».
پرسيدند که: «تو خداي را کجا ديدي؟». گفت: «آنجا که خويشتن نديدم ». و گفت: «کساني بودند که نشان يافت دادند وندانستند که يافت محال است و کساني بودند که نشان مشاهده دادند و ندانستند که مشاهده حجاب است ».
و گفت: «هر که بر دل او انديشه حق و باطل درآيد، او را از رسيدگان نشماريم ». و گفت: «من نگويم که کار نبايد کرد تو را، اما ببايد دانستن که آنچه مي کني تو مي کني يا به تو مي کنند؟ آن بازرگاني اين است که بنده با سرمايه خداوند مي کند.
چون سرمايه با خداوند دهي تو با خانه شوي تو را به اول خداوند است و به آخر هم خداوند و در ميانه هم خداوند، و بازار تو از او رواست. ني تو، هر که به نصيب خويش بازار بيند او را آنجا راه نيست ».
و گفت: «همه مجتهدات از سه بيرون نبود، يا طاعت تن بود يا ذکر به زبان يا فکر دل و مثل اين چوب آب بود که به دريا در شود به دريا کجا پديد آيد؟ اين سه تمام ».
و گفت: «آن گاه که دريا پديد آيد جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود، جوانمردي آن بود که فعل خويش نبيني ».
و گفت که: «فعل تو چون چراغ بود و آن دريا چون آفتاب. آفتاب چون پديد آيد به چراغ چه حاجت بود؟». و گفت: «اي جوانمران هشيار باشيد که او را به مرقع و سجاده نتوانيد ديد.
هر که بدين دعوي بيرون آيد او را کوفته گردانند، هر چه خواهي، گو: باش. جوانمردي بود که نفس و جاني نبود، روز قيامت خصم خلق خلق است و خصم ما خداوند است، چون خصم او بود داوري هرگز منقطع نشود. او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر».
و گفت: «با خداي، بزرگ همت باشيد که همت همه چيزي به تو دهد مگر خداوندي و اگر گويد: خداوندي نيز به تو دهم، بگويي که: دادن و دهم صفت خلق است. بگوي: الله بي جاي، الله بي خواست، الله بي همه چيزي. مستي آن را نيکو بود که مي خورده بود».
و گفت: «تاکي گويي صاحب راي و صاحب حديث، يک بار بگوي: الله، بي خويشتن، يا بگوي، الله به سزاي او». و گفت: «کساني مي آيند با گناه، بعضي مي آيند با طاعت، اين نه طريق است که با اين هيچ درگنجد، تو هر دو را فراموش کن، چه ماند؟ الله! هر که به وقت گفتار و انديشه خداي را با خويشتن نبيند دراين دو جاي به آفت درافتد».
و گفت: «همه خلق در آن اند که چيزي آنجا برند که سزاي آنجا بود، از اينجا هيچ چيز نتوان برد، از اينجا آنجا چيزي برند که آنجا غريب بود و آن نيستي بود».
و گفت: «امام آن بود که به همه راهها رفته بود». و گفت: «از طاعت خلق آسمان و زمين آنجا چه زيادت پديده آمده است تا از آن تو پديد آيد؟ زيادتي کردن چه افزايي؟
از معامله چندان بس که شريعت را بر تو تقاضايي نبود و از علم چنداني بس بود که بداني که: او تو را چه فرموده است و از يقين چندان بس بود که بداني که آنچه تو مي خوري روزي توست تا نگويي که: اين خورم يا آن خورم ».
و گفت: «خداي - تعالي - با بنده چندان نيکويي بکند که مقام او به عليين بود. اگر به خاطر او درآيد که: از رفيقان من کسي بايستي تا بديدي، او را نيک مردي نرسد».
و گفت: «آسمان بشماري، پس خداي را بداني. بدان که راه بر تو دراز بود، به نور يقين برو تا راه بر تو کوتاه گردد». و گفت: «بايست و مي گوي: الله، تا در فنا شوي ».
و گفت: «بر همه چيزي کتابت بود مگر بر آب، و اگر گذر کني بر دريا از خون خويش؛ بر آب کتابت کن تا آن کز پي تو درآيد داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند».
و گفت: «چون ذکر نيکان کني ميغي سپيد برآيد و عشق ببارد، ذکر نيکان عام را رحمت است و خاص را غفلت ». و گفت: «مؤمن از همه کس بيگانه بود مگر از سه کس: يکي از خداوند، دوم از محمد - عليه السلام - سيوم از مؤمني ديگر که پاکيزه بود».
و گفت: «سفر پنج است: اول به پاي، دوم به دل، سيوم به همت، چهارم به ديدار، پنجم در فناء نفس ». و گفت : «در عرش نگرستم تا غايبت مردمان جويم در او غايتهايي ديدم که مردان خدا در آن بي نياز بودند، بي نيازي مردان غايت مردان بود که چون چشم ايشان به پاکي خداوند برافتد بي نيازي خويش بينند».
و گفت: «مرداني که از پس خدا شوند چيزي از آن خدا برايشان آيد. هرچه بديشان در بود از ايشان فرو رفت از زکوة و روزه و قرآن و تسبيح و دعا که از آن خداوند درآمد و جايگاه بگرفت.
يعني که هر طاعت که بعد از آن کنند نه ايشان کنند، بر ايشان برود، که هزار مرد در شرع برود تا يکي پديد آيد که شرع در او رود».
و گفت: «صوفي را نود و نه عالم است، يکي عالم از عرش تا ثري و از مشرق تا مغرب همه را سايه کند، و نود و هشت را دروي سخن نيست و ديدار نيست.
صوفيي روزي است که به آفتابش حاجت نيست و شبي است بي ماه و ستاره را که به ماه و ستاره اش حاجت نيست ».
و گفت: «آن کس را که حق او را خواهد، راهش او نمايد. پس راه بروي کوتاه بود». و گفت: «طعام و شراب جوانمردان دوستي خدا بود».
و گفت: «هر کس که غايب است همه از او گويند. آن کس که حاضر است از او هيچ نتوان گفت ». و گفت: «خداي - تعالي - بر دل اولياء خويش از نور بنائي کند و بر سر آن بنا بنائي ديگر و همچنين بر سر اين يکي ديگر تا به جايگاهي که همگي او خدا بود».
و گفت: «خداوند از هستي خود چيزي در اين مردان پديد کرده است، که اگر کسي گويد: اين حلول بود گويم: اين نور الله مي خواهد: خلق الخلق في ظلمته ثم عرش عليهم من نوره.
و گفت: «خداوند بنده را به خود راه بازگشايد، چون خواهد که برود در يگانگي او رود و چون بنشيند در يگانگي او نشيند. پس هر که سوخته بود به آتش يا غرقه بود به دريا، با او نشيند».
و گفت: «درويش آن بود که در دلش انديشه نبود. مي گويد. و گفتارش نبود. مي بيند و مي شنود و ديدار و شنواييش نبود. مي خورد و مزه طعامش نبود. حرکت و سکون و شادي و اندوهش نبود».
و گفت: «اين خلق بامداد و شبنگاه درآيند، مي گويند: مي جوييم. وليکن جوينده آن است که او را جويد». و گفت: «مهري بر زبان بر نه تا نگويي جز از آن خدا و مهري بر دل نه تا نينديشي جز از خدا و همچنين مهري بر معامله و لب و دندان نه تا نورزي کار جز به اخلاص و نخوري جزحلال ».
و گفت: «چون دانشمندان گويند: من، تو نيمن باش و چون نيمن، تو چهار يک باش ». و گفت: «تا نباشيد، همه شما باشيد. خدا مي گويد: اين همه خلق من آفريده ام وليکن صوفي نيافريده ام » - يعني معدوم آفريده نبود و يک معني آن است که صوفي از عالم امر است نه از عالم خلق -
و گفت: «صوفي تني است مرده و دلي است نبوده و جاني است سوخته ». و گفت: «يک نفس با خدا زدن بهتر از همه آسمان و زمين.
و گفت: «هرچه براي خدا کني اخلاص است و هرچه براي خلق کني ريا». و گفت: «عمل چون شير است.چون پاي بگردنش کني روباه شود».
و گفت: «پيران گفته اند: چون مريد به علم بيرون شود، چهار تکبير در کار او کن و او را از دست بگذار». و گفت: «بايد که در روزي هزار بار بميري و باز زنده شوي که زندگاني يابي هرگز نميري ».
و گفت: «چون نيستي خويش به وي دهي او نيز هستي خويش به تو دهد». و گفت: «بايد که پايت را آبله برافتد از روش، و يا تنت را از نشستن و دلت را از انديشه.
هر که زمين را سفر کند پايش را آبله برافتد وهر که سفر آسمان کند دل را افتد و من سفر آسمان کردم تا بر دلم آبله افتاد».
و گفت: «هر که تنها نشيند، با خداوند خويش بود و علامت او آن بود که او خداي خويش رادوست دارد». و گفت: «داستان بوعلي دقاق گفته است که: از آدم تا به قيامت کس اين راه نرفت که راه مغيلان گرفته است.
مرا بدين از اولياء و ابنيا خوار مي آمد که اگر آن راه که بنده به خدا شود مغيلان گرفته است، آن راه که از خدا به بنده آيد چيست؟».
و گفت: «تو را بر تو آشکاري کند، شهادت و معرفت و کرامت و جود بر تو آشکارا کرده بود، تا همه مخلوقات، چون خويشتن را بر تو آشکارا کند آن را صفت نبود».
و گفت: «خداي - تعالي - لطف خويش را براي دوستان دارد و رحمت خويش براي عاصيان ». و گفت: «با خداي خويش آشنا گرد، که غريبي که به شهر آشنايي دارد با کسي، آنجا قوي دل تر بود». و گفت: «هر که دنيا و عمر به سر کار خداي در نتوان کرد گو: دعوي مکن که به قيامت بي بار بر صراط بگذرد».
وقتي به شخصي گفت: «کجا مي روي ». گفت: «به حجاز». گفت: «آنجا چه کني؟». گفت: «خداي را طلب کنم ». و گفت: «خداي خراسان کجاست؟ که به حجاز مي بايد شد. رسول - عليه السلام - فرمود که طلب علم کنيد و اگر به چين بايد شدن. نگفت: طلب خداي کنيد».
و گفت: «يک ساعت که بنده به خدا شاد بود گرامي تر از سالها که نماز کند و روزه دارد. اين آفريده خدا همه دام مؤمن است تا خود به چه دام واماند!».
و گفت: «کسي که روز به شب آرد و مؤمني نيازرده بود آن روز تا شب با پيغامبر - عليه السلام - زندگاني کرده بود و اگر مؤمن بيازارد آن روز خداي طاعتش نپذيرد.
و گفت: «از بعد ايمان که خدا بنده را دهد هيچ نيست بزرگتر از دلي پاک و زباني راست ». و گفت: «هر که بدين جهان از خدا و رسول و پيران شرم دارد بدآن جهان خداي - تعالي - از او شرم دارد».
و گفت: «سه قوم را به خدا راه است با علم مجرد، با مرقع وسجاده، با بيل و دست و الا فراغ نفس مرد را هلاک کند». و گفت: «پلاس داران بسيارند. راستي دل مي بايد. جامه چه سود کند؟ که اگر به پلاس داشتن و جو خوردن مرد توانستي گشتن، خر بايستي که مرد بودندي که همه پلاس را دارند و جو خورند».
و گفت: «مرا مريد نبود زيرا که من دعوي نکردم. من مي گويم: الله و بس ». و گفت: «در همه عمر خويش اگر يک بار او را بيازرده باشي بايد که همه عمر بر آن همي گريي که اگر عفو کند آن حسرت برنخيزد که: چون او خداوندي را چرا بيازردم؟».
و گفت: «کسي بايد که به چشم نابينا بود و به زبان لال وبه گوش کر، که تا او صحبت وحرمت را بشايد». و گفت: «طاعت خلق به سه چيز است: به نفس و زبان و به دل بر دوام. از اين سه بايد که به خدا مشغول بود تا که از اين بيرون شود و بي حساب به بهشت شود».
و گفت: «تحير چون مرغي بود که از مأواي خود بشود به طلب چينه و چينه نيابد و ديگر باره راه مأوي نداند».
و گفت: «قسمت کردن حق - تعالي - چيزها را بر خلق: اندوه نصيب جوانمردان نهاد و ايشان قبول کردند». و گفت: «در راه حق چندان خوش بود که هيچ کس نداند. چون بدانستند همچون خوردن بدو بي نمک ».
حکايت کرده اند از شيخ بايزيد که او گفت: از پس هر کاري نيکوکاري بد مکن تا چون چشم تو بدآن افتد بدي بيني نه نيکويي ». شيخ گفت: «بر تو باد که نيکي و بدي فراموش کني ».
و گفت: «جوانمردان دست از عمل بندارند (تا) عمل دست از ايشان بندارند». و گفت: «چون خداوند - تعالي - تقديري کند و تو بدآن رضا دهي بهتر از هزار هزار عمل خير که تو بکني و او نپسندد».
و گفت: «يک قطره از درياي احسان بر تو افتد نخواهي که در همه عالم از هيچ گويي و شنوي، و کس را بيني ». و گفت: «در دنيا هيچ صعبتر از آن نيست که تو را با کسي خصومت بود».
و گفت: «نماز و روزه بزرگ است ليک کبر وحسد و حرص از دل بيرون کردن نيکوتر است ». و گفت: «معرفت هست که با شريعت آميخته بود و معرفت هست که از شريعت دورتر است و معرفت هست که با شريعت برابر است. مرد بايد که گوهر هر سه ديده بود تا با هر کسي گويد که از آنجا بود».
و گفت: «يک بار خداي را ياد کردن صعبتر است از هزار شمشير بر روي خوردن ». و گفت: «ديدار آن بود که جز او را نبيني ». و گفت: «کلام بي مشاهده نبود».
و گفت: «جهد مردان چهل سال: ده سال رنج بايد بردن تا زبان راست شود و ده سال تا دست راست شود و ده سال تا چشم راست شود و ده سال تا دل راست شود.
پس هر که چهل سال چنين قدم زند و به دعوي راست آيد اميد آن بود که بانگي از حلقش برآيد که در آن هوا نبود».
و گفت: «بسيار بگرييد و کم خنديد و بسيار خاموش باشيد و کم گوييد و بسيار دهيد و کم خوريد و بسيار سر از بالين برگيريد و باز منهيد».
و گفت: «هر که خوشي سخن خداي ناچشيده از اين جهان بيرون شود او را چيزي نرسيده باشد». و گفت: «تا خداوند به مدارا نبود با خلق به مدارا بود با مصطفي. خردمندان با خدا ناباک اند زيرا که او بي باک است وکسي که او بي باک بود بي باکان را دوست دارد».
و گفت: «اين راه راه ناباکان است و راه ديوانگان و مستان. با خدا مستي و ديوانگي و ناباکي سود دارد». و گفت: «ذکر الله از ميان جان، صلوات بر محمد از بن گوش ».
و گفت: «از اين جهان بيرون نشوي تا سه حال بر خويشتن نبيني: اول بايد که در محبت او آب از چشم خويش بيني، ديگر از هيبت او بول خويش بيني، ديگر بايد که در بيداري استخوانت بگدازد و باريک شود».
و گفت: «چنان ياد کنيد که ديگر بار نبايد کرد. يعني فراموش مکن تا يادت نبايد آورد». و گفت: «غايب تو باشي و او باشد. ديگر آن است که تو نباشي همه او بود».
و گفت: «سخن مگوييد تا شنونده سخن خدا را نبينيد و سخن مشنويد تا گوينده سخن خداوند را نبينيد». و گفت: «هر که يک بار بگويد: الله زبانش بسوخت، ديگر نتواند گفت: الله. چون تو بيني که مي گويد ثناي خداوند است بر بنده ».
و گفت: «درد جوانمردان اندوهي بود که به هر دو جهان در نگنجد و آن اندوه آن است که خواهند تا او را ياد کنند وبه سزاي او نتوانند».
و گفت: «اگر دل تو با خداوند بود و همه دنيا تو را بود زيان ندارد و اگر جامه ديبا داري؛ واگر پلاس پوشيده باشي که دل تو با خداوند نبود تو را از آن هيچ سودي نيست ».
و گفت: «چون خويشتن را با خدا بيني وفا بود و چون خدا را با خويشتن بيني فنا بود». و گفت: «هر که با اين خلق کودک بيني با خداوند مرد است و هر که با اين خلق مرد است با خداوند مرده است ».
و گفت: «کس هست که هم بهلند که بر گيرد و هم بگذارند که بيند و کس هست که اگر خواهد در شود و اگر خواهد بيرون آيد وکس هست که چون در شود بنگذارند که بيرون آيد».
و گفت: «خداي - تعالي - خلق را از فعل خويش آگاه کرد اگر از خويش آگاه کردي لا اله الا الله گويي بنماندي، يعني غرق شوندي ».
و گفت: «چه گويي در کسي که در بيابان ايستاده بود و در سر دستار ندارد و در پا نعلين و در تن جامه، و آفتاب در مغزش مي تابد و آتش از زير قدمش برمي آيد، چنان که پايش را بر زمين قرار نبود و از پيش رفتن روي ندارد و از پس باز شدن راه نيابد و متحير مانده باشد در آن بيابان ».
و گفت: «غريب آن بود که در هفت آسمان و زمين هيچ با وي يک تار مويي نبود و من نگويم که غريبم، من آنم که با زمانه نسازم و زمانه با من نسازد».
و گفت: «آن کس که تشنه خدا بود اگر چه هر چه خدا آفريده است به وي دهي سير نشود». گفت: «غايت بنده با خدا سه درجه است: يکي آن است که بر ديدار بايستد و گويد: الله، و ديگر آن است که بي خويشتن گويد: الله، سيم آن که از او با او گويد: الله ».
و گفت: «خداي را با بنده به چهار چيز مخاطبه است، به تن و به دل و به مال و به زبان. اگر تن خدمت را در دهي و زبان ذکر را، راه رفته نشود تا دل با او در ندهي و سخاوت نکني.
که من اين چهار چيز دادم و چهار چيز از او بخواستم: هيبت و محبت و زندگاني با او و راه در يگانگي. پس گفتم: به بهشت اميد مده وبه دوزخ بيم مکن که از اين هر دو سراي مرا توي ».
و گفت: «مردمان سه گروهند: يکي ناآزرده با تو آزار دارد، و يکي بيازاري بيازارد و يکي که بيازاري نيازارد». و گفت: «اين غفلت در خلق (از) حق رحمت است که اگر چند ذره آگاه شوند بسوزند».
و گفت: «خداي - تعالي - خون همه پيغمبران بريخت و باک نداشت. خدا اين شمشير بر همه پيغمبران در افشاند و اين تازيانه به همه دوستان زد و خويشتن را به هيچ کس فرا نداد. عيار است، برو تو نيز عيار باش. دست به دون او فرامده ».
و گفت: «خداي - تعالي - هر کس را به چيزي از خويشتن باز کرده است و خويشتن را به هيچ کس فرا ندهد. اي جوانمردان برويد و با خدا مرد باشيد، که شما را به چيزي از خويشتن باز نکند».
و گفت: «اي بسا کسان که بر پشت زمين مي روند و ايشان مردگانند و اي بسا کسان که در شکم خاک خفته اند و ايشان زندگانند».
و گفت: «دانشمندان گويند پيغمبر - عليه السلام - نه زن داشت ويک ساله قوت بنهادي و فرزندانش بودند. گوييم، بلي آن همه بود وليکن شصت و سه سال در اين جهان بود که دل او از اين خبر نداشت. آن همه بروي مي رفت و او که خبر داشت از خدا داشت ».
و گفت: «از هر جانب که نگري خداست و اگر زبرنگري و اگر زير نگري و اگر راست نگري و اگر چپ نگري و اگر پيش نگري و اگر از پس نگري ».
و گفت: «هر چه در هفت آسمان و زمين هست به تن تو در است کس مي بايد که بيند». و گفت: «هر که را دل به شوق او سوخته باشد و خاکستر شده، باد محبت در آيد و آن خاکستر را بر گيرد و آسمان و زمين از وي پر کند.
اگر خواهي که بيننده باشي آنجا توان ديد و اگر خواهي که شنونده باشي آنجا توان شنيد واگر خواهي که چشنده باشي آنجا توان چشيد. مجردي و جوانمردي از آنجا مي بايد».
و گفت: «اگر جايگاهي بودي که آن جايگاه نه او را بودي و يا اگر کسي که آن کس نه او را بودي ما آن گله بر آن جايگاه و با آن کس نکرديمي ».
و گفت: «قدم اول آن است که گويد: خدا و چيزي ديگر نه و قدم دوم انس است و قدم سيوم سوختن است ». و گفت: «هر ساعتي مي آيي و پشته گناه در گرده، و گاهي مي آيي پشته طاعت در گرده، تا کي گناه؟ تا کي طاعت؟ گ
ناه را دست به پشت باز نه و سر به درياي رحمت فرو برده، و طاعت را دست به پشت باز نه و سر به درياي بي نيازي فرو برده و سر به نيستي خويش فرو بر و به هستي او برآور».
و گفت: «در شب بايد که نخسبم و در روز بايد که نخورم و نخرامم پس به منزل کي رسم؟». و گفت: «اگر جبريل در آسمان بانگ کند که چون شما نبوده و نباشد شما او را به قول صادق داريد وليکن از مکرخدا ايمن مباشيد و از آفت نفس خويش و از عمل شيطان ».
و گفت: «تا ديو فريب نمايد خداوند ننمايد. چون ديو نتواند فريفت خداوند به کرامت فريبد، و اگر به کرامت نفريبد به لطف خويشتن بفريبد، پس آن کس که بديها نفريبد جوانمرد است ».
و گفت: «در غيب دريايي است که ايمان همه خلايق همچو کاهي است بر سر دريا، باد همي آيد و موج همي زند، ازين کنار تا بدآن کنار، و گاه گاه از آن کنار با اين کنار، گاه به سر دريا».
و گفت: «جوانمردي زباني است بي گفتار، و بينايي است بي ديدار، تني است بي کردار، دليلي است بي انديشه و چشمه يي است از دريا و سرهاي دريا».
و گفت: «عالم علم بگرفت و زاهد زهد بگرفت و عابد عبادت، و با اين فرا پيش او شدند. تو پاکي بر گير و ناپاک فرا پيش او شو که او پاک است ».
و گفت: «هر که را زندگاني باخدا بود بر نفس و دل و جان خويش قادر نبود، وقت او خادم او بود و بينايي وشنوايي او حق بود وهر چه در ميان بينايي وشنوايي او بود سوخته شود و به جز حق هيچ چيز نماند: قل: الله، ثم ذرهم في خوضهم يلعبون ».
و گفت: «اگر کسي از تو پرسد که: فاني باقي را بيند؟ بگو که: امروز در اين سراي فنا بنده فاني باقي را مي شناسد، فردا آن شناخت نور گردد تا در سراي بقا به نور بقا باقي را بيند».
و گفت: «اولياء خداي را نتوان ديد مگر کسي که محرم بود چنان که اهل تو را نتواند ديد مگر کسي که محرم بود. مريد هر چند که پير را حرمت بيش دارد ديدش در پير بيش دهد».
و گفت: «هر کسي ماهي در دريا گيرد، اين جوانمردان بر خشک گيرند و ديگران کشت بر خشک کنند، اين طايفه بر دريا کنند».
و گفت: «اگر آسمان و زمين پر از طاعت بود آن را قدري نبود، اگر در دل انکار جوانمردان دارد». و گفت: «هزار مرد اين جهان تو را ترک بايد کرد تا به يک مرد از آن جهان برسي و هزار شربت زهر بايد خورد تا به يک شربت حلاوت بچشي ».
و گفت: «دريغا هزار بار دريغا، که چندين هزار سرهنگ و عيار و مهتر و سالار و خواجه و برنا که در کفن غفلت به خاک حسرت فرو مي شوند، که يکي از ايشان سرهنگي دين را نمي شايد».
و گفت: «زندگاني درون مرگ است، مشاهده درون مرگ است، پاکي درون مرگ است، فنا در بقا درون مرگ است و چون حق پديد آمد جز از حق هيچ چيز بنماند».
و گفت: «با خلق باشي، ترشي و تلخي داني و چون خلقيت از تو جدا شود زندگاني با خدا بود». و گفت: «زندگاني بايد ميان کاف و نون که هيچ بنميرد».
و گفت: «آن کسي که نماز کند و روزه دارد به خلق نزديک بود و آن کسي که فکرت کند، به خدا». و گفت: «هفت هزار درجه است از شريعت تا معرفت و هفتصد هزار درجه است از معرفت تا به حقيقت هزار هزار درجه است از حقيقت تا بارگاه باز بود. هر يکي را به مثل عمري بايد که چون عمر نوح و صفايي چون صفاي محمد، عليه السلام ».
و گفت: «معني دل سه است: يکي فاني است و دوم نعمت است و سيم باقي است. آن که فاني است مأوي گاه درويشي است و آن که نعمت است مأواي توانگري است و آن که باقي است مأواي خدا است ».
و گفت: «مرا نه تن است ونه دل ونه زبان، پس مأواي اين هر سه مرا خدا است ». و گفت: «مرا نه دنيا و نه آخرتي مأواي اين هر دو مرا خدا است ».
و گفت: «بس خوش بود ولکن بيمار که از آسمان و زمين گردآيند تا او را شفا دهند بهتر نشود». و گفت: «کار کننده بسيار است ولکن برنده نيست و برنده بسيار است سپارنده نيست و آن يکي بود که کند و برد و سپارد».
و گفت: «عشق بهره يي است از آن دريا که خلق را در آن گذر نيست. آتشي است که جان را در او گذر نيست. آورد بردي است که بنده را خبر نيست در آن، و آنچه بدين درياها نهند باز نشود مگر دو چيز: يکي اندوه و يکي نياز».
و گفت: «برخندند قرايان و گويند که: خداي رابه دليل شايد دانستن بلکه خداي را به خدا شايد دانست. به مخلوق چون داني؟».
و گفت: «هر که عاشق شد خداي را يافت و هر که خداي را يافت خود را فراموش کرد». و گفت: «هر که آنجا نشيند که خلق ننشيند با خدا نشسته بود و هر که با خدا نشيند عارف است ».
و گفت: «هر چه در لوح محفوظ است نصيب لوح و خلق است، نصيب جوانمردان نه آن است که به لوح در است و خداي - تعالي - همه در لوح بگفت. با جوانمردان چيزي گويند که در لوح نبود و کوهي آن نشايد بردن ».
و گفت: «اين نه آن طريق است که زباني بر او اقرار آورد، يا بينايي بود که او را بيند يا شناختي که او را شناسد ياهفت اندام را نيز آنجا راه هست. همه از آن او است و جان در فرمان او. اينجا خدايي است و بس ».
و گفت: «کساني ديده ام که به تفسير قرآن مشغول بوده اند، جوانمردان به تفسير خويش مشغول بوده اند». و گفت: «عالم آن عالم بود که به خويشتن عالم بود، عالم نبود آن که به علم خود عالم بود».
برگرفتند نصيب و گفت: «خداي - تعالي - قسمت خويش پيش خلقان کرد.هر کسي نصيبي خويش (را) جوانمردان اندوه بود».
و گفت: «درخت اندوه بکاريد تا باشد که بر آيد و تو بنشيني و مي گريي که عاقبت بدآن دولت برسي که گويندت، چرا مي گريي؟».
گفتند: «اندوه چه به دست آيد؟». گفت: «بدآن که همه جهد آن کني که در کار او پاک روي و چندان که بنگري داني که پاک نه اي و نتواني بود که اندوه او فرو آيد.
که صد و بيست و چهار هزار پيغامبر بدين جهان درآمدند و بيرون شدند و خواستند که او را بدانند سزاي او، و همه پيران همچنان نتوانستند».
و گفت: «درد جوانمردان اندوه است که به دو عالم در نگنجد». و گفت: «اگر عمر من چندان بود که عمر نوح، من از اين تن راستي نبينم و آن که من از اين دانم که اگر خداوند اين تن رابه آتش فرو نيارد، داد من از اين تن بنداده باشد».
پرسيدند از نام بزرگ، گفت: «نامها همه خود بزرگ است، بزرگتر در وي نيستي بنده است، چون بنده نيست گرديد از خلق بشد، در هيبت يک بود».
پرسيدند از مکر، گفت: «آن لطف او است ليکن مکر نام کرده است، که کرده با اولياء مکر نبود». پرسيدند از محبت، گفت: «نهايتش آن بود که هر نيکويي که او جمله بندگان کرده است اگر با او بکند بدآن نيارامد و اگر به عدد درياها شراب به حلق او فرو کند سير نشود و مي گويد: زيادت هست؟».
پرسيدند از اخلاص، گفت: «هر چه برديدار خدا کني اخلاص بود و هر چه برديدار خلق کني ريا بود، خلق در ميانه چه مي بايد؟ جاي اخلاص خدا دارد».
پرسيدند که: «جوانمرد به چه داند که جوانمرد است؟». گفت: «بدآن که اگر خداوند هزار کرامت با برادر او کند و با او يکي کرده بود، آن يکي نيز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نيز برادر او را بود».
پرسيدند که: «تو را ازمرگ خوف هست؟». گفت: «مرده را خوف مرگ نبود و هر وعيدي که او اين خلق را کرده است از دوزخ در آنچه من چشيدم ذره يي نبود، و هر وعده که خلق را کرده است از راحت، ذره يي نبود در آنچه من. چشم مي دارم ». و گفت: «اگرخداي - تعالي - گويد بدين صحبت جوانمردان چه خواهي؟ من گويم: هم اينان را خواهم ».
نقل است که دانشمندي را گفت ، تو خداي را دوست داري يا خدا تو را؟». گفت: «من خداي را دوست دارم ». گفت: «پس برو گرداو گرد که (هر که) کسي را دوست دارد پي او گردد».
روزي شاگردي را گفت: «چه بهتر بودي؟». شاگرد گفت: «ندانم ». گفت: «جهان پر از مرد همه همچون بايزيد». و گفت: «بهترين چيزها دلي است که دروي هيچ بدي نباشد».
روزي يکي را گفتند: «ريسمانت بگسلد چه کني؟». گفت: «ندانم »، گفت به دست او ده تا در بندد». و پرسيدند که: «فاوحي الي عبده ما اوحي چه بود؟».
گفت: «دانستم آنچه گفت: «خداي گفت: اي محمد! من از آن بزرگترم که تو را گفتم، مرا بشناس، و تو از آن بزرگتري که گفتم، خلق را به من دعوت کن ».
پرسيدند که : «نام او به چه برند؟». گفت: «بعضي به فرمان برند و بعضي به نفس و بعضي به دوستي، بعضي به خوف که سلطان است ».
گفتند: «جنيد هشيار درآمد و هشيار بيرون رفت و شبلي مست درآمد و مست برفت ». گفت: «اگر جنيد و شبلي را سؤال کنند و از ايشان پرسند که: شما در دنيا چگونه درآمديد و چگونه بيرون شديد؟
ايشان نه از بيرون شدن خبر دارند ونه از آمدن، هم در حال به سر شيخ ندا کردند که: صدقت - راست گفتي - که از هر دو پرسند، همين گويند: که خداي را دانند و از چيزهايي ديگر خبر ندارند.
گفتند: «شبلي گفته است: الهي همه خلق را بينا کن که تو را بينند». گفتند: «دعوي بدتر است يا گناه؟». گفت: «دعوي خود گناه است ».
گفتند: «بندگي چيست؟». گفت: «عمر در ناکامي گذاشتن ». گفتند: «چه کنيم تا بيدار گرديم ». گفت: «عمر به يک نفس بازآور و از يک نفس چنان دان که ميان لب و دندان رسيده است ».
گفتند: «نشان بندگي چيست؟». گفت: «آنجاکه منم نشان خداوندي است. هيچ نشان بندگي نيست ». گفتند: «نشان فقر چيست؟». گفت: «آن که سياه رنگي ديگر نبود».
گفتند: «نشان توکل چيست؟». گفت: «آن که شير و اژدها و و آتش و دريا و بالش هر پنج تو را يکي بود، که در عالم توحيد همه يکي بود. در توحيد کوش چندان که تواني، که اگر در راه فروشوي تو پر سود باشي وباکي نبود».
گفتند: «کار تو چيست؟». گفت: «همه روز نشسته ام و بردابرد مي زنم ». گفتند: «اين چگونه بود؟». گفت: «آن که هر انديشه که به دون خدا در دل آيد آن را از دل مي رانم، که من در مقامي ام که بر من پوشيده نيست سرمگسي، در مملکت براي چه آفريده است؟ و از او چه خواسته است؟
يعني ابوالحسن نمانده است، خبر دار حق است من در ميان نيم، لاجرم هر چه در دست گيرم گويم: خداوندا اين را نهاد تن من مکن ».
و گفت: «پنجاه سال با خداوند صحبت داشتم به اخلاص که هيچ آفريده را بدآن راه نبود. نماز خفتن بکردمي و اين نفس را بر پاي داشتمي و همچنين روز تا شب در طاعتش مي داشتم و در اين مدت که نشستمي به دو پاي نشستمي نه متمکن، تا آن وقت که شايستگي پديد آمد.
که ظاهرم اينجا در خواب مي شد و ابوالحسن به بهشت تماشا مي کرد و به دوزخ در مي گرديد، و هر دو سراي مرا يکي شد. با حق همي بودم تا وقتي که از آن جاي بجستم و در قعر دوزخ شدم.
گفتم: اين جاي من است. دوزخ با اهلش به هزيمت شد. نتوان گفتن که چه ديدم. و ليکن مصطفي را - عليه السلام - عتاب کند که: امت را فتنه کردي ».
و گفت: «اين طريق خدا نخست نياز بود، پس خلوت،پس اندوه، پس بيداري ». و ميان نماز پيشين و نماز ديگر پنجاه رکعت نماز ورد داشتي؛ که خلق آسمان و زمين در آن برخي نبودي. چون بيداري پديد آمد آن همه را قضا کردن حاجت آمد.
گفت: «چهل سال است تا نان نپختم و هيچ چيز نساختم مگر براي مهمان و ما در آن طعام طفيل بوديم. چنين باشد که اگر جمله جهان لقمه کنند و در دهاني نهند از آن مهماني هنوز حق او نگزارده باشند و از مشرق تا مغرب بروند تا يکي را براي خدا زيارت کنند هنوز بسيار نبود».
گفت: «چهل است تا نفس من شربتي آب سرد يا شربتي دوغ ترش مي خواهد. وي را نداده ام ».
نقل است که چهل سال بود تا بادنجانش آرزو بود و نخورده بود. يک روز مادرش پستان در او ماليد و خواهش کرد تا شيخ نيم بادنجاني بخورد.
همان شب بود که سر پسرش بريدند و بر آستان نهادند و شيخ ديگر روز آن بديد و مي گفت: «آري، که آن ديگ که ما بر نهاده ايم در آن ديگ گرم کم از اين سر نبايد».
و گفت : «با شما مي گويم که کار من با او آسان نيست و شما مي گوييد که: بادنجان بخور». و گفت: «هفتاد سال است تا با حق زندگاني کرده ام که نقطه يي بر مراد نفس نرفته ام ».
نقل است که شيخ را پرسيدند که « از مسجد تو تا مسجدهاي ديگر چند در ميان است؟». گفت: «اگر به شريعت گيريد همه راست است و اگر به معرفت گيريد سخن آن شرح ها دارد، و من ديدم که از مسجدهاي ديگر نور بر آمد و به آسمان شد و بر اين مسجد قبه از نور فرو برده اند و به عنان آسمان در مي شد؛
و آن روز که اين مسجد بکردند من درآمدم و بنشستم. جبريل بيامد و علمي سبز بزد تا به عرش خداي، و همچنين زده باشد تا به قيامت ».
و گفت: «يک روز خدا به من ندا کرد که: هر آن بنده که به مسجد تو درآيد گوشت و پوست وي بر آتش حرام گردد و هر آن بنده که در مسجد تو دو رکعت نماز کند به زندگاني تو و پس مرگ تو، روز قيامت از عبادان خيزد».
و گفت: «مؤمن را همه جايگاهها مسجد بود وروزها همه آدينه و ماهها همه رمضان ». و گفت: «اگر دنيا همه زر کند و مؤمن را سر آنجا دهد همه در رضاء او صرف کند و اگر يک دينار در دست کم خوردي کني چاهي بکند و در آنجا کند و از آنجا برنگيرد، تا پس از مرگ او ميراث خوران بر گيرند و سويق کنند و خشتي چند بر سر و روي يکديگر زنند».
و گفت: «از اين جهان بيرون مي شوم و چهار صد درم وام دارم، هيچ باز نداده باشم و خصمان در قيامت از دامن من درآويخته باشند، دوستر از آن که يکي سؤال کند و حاجت او روا نکرده باشم ».
و گفت: «گاه گاه مي گريم از بسياري جهد، و اندوه و غم که به من رسد از براي لقمه نان قوم که خورم، و اگر خواهي با تو بگذارم ».
و گفت: «فردا در قيامت با من گويند: چه آوردي؟ گويم: سگي با من دادي در دنيا که من خود در مانده شده بودم تا در من و بندگان تو در نيفتد و نهادي پر نجاست به من داده بودي من در جمله عمر در پاک کردن او بودم ».
و گفت: «از آن ترسم که فردا در قيامت مرا بينند، بيارند و به گناه همه خراسانيان عذابم کنند». و گفت: «بيامدمي و به کنار گورستان فرو نشستمي، گفتمي: تا اين غريب با اين زندانيان دمي فرو نشيند».
و گفت: «علي گفت - رضي الله عنه - الهي! اگر يک روز بود پيش از مرگ مرا توبه ده ». و گفت: «مردمان دعا کنند و گويند: خداوندا! ما را به سه موضع فرياد رس: يکي در وقت جان کندن، دوم در گور، سيم در قيامت، من گويم: الهي! مرا به همه وقتي فرياد رس ».
نقل است که گفت: «يک شب حق - تعالي -را به خواب ديدم، گفتم: شصت سال است تا در اميد دوستي تو مي گذارم و در شوق تو باشم، حق - تعالي - گفت: به سالي شصت طلب کرده اي و ما در ازل آلازال در قدم دوستي تو کرده ايم ».
و گفت: «يک بار ديگر حق - تعالي - را به خواب ديدم که گفت: يا ابوالحسن! خواهي که تو را باشم؟ گفتم: نه، گفت، خواهي که مرا باشي؟ گفتم: نه،
گفت: يا اباالحسن! خلق اولين و آخرين در استياق اين بسوختند تا من کسي را باشم، تو مرا اين چرا گفتي؟ گفتم: بار خدايا اين اختيار که تو به من کردي از مکر تو ايمن کي توانم بود؟ که تو به اختيار هيچ کس کار نکني،».
و گفت: «شبي به خواب ديدم که مرا به آسمان بردند. جماعتي را ديدم که زار زار مي گريستند از ملايکه. گفتم: شما کيستيد؟ گفتند: ما عاشقان حضرتيم، گفتم: ما اين حالت را در زمين تب و لرز گوييم و فسره، شما نه عاشقانيد، چون از آنجا بگذشتم ملايکه مقرب پيش آمدند.
و گفتند: نيک ادبي کردي آن قوم را که ايشان عاشقان حضرت نبودند به حقيقت. عاشق آن کسي مي بايد که از پاي سر کند و از سر پاي، و از پيش پس کند و از پس پيش و از يمين يسار کند و از يسار يمين.
که هر که يک ذره خويش را باز مي يابد يک ذره از آن حضرت خبر ندارد. پس از آنجا به قعر دوزخ فرو شدم. گفتم: تو مي دم تا من مي دمم، تا از ما کدام غالب آيد!».
و گفت: «در خواستم از حق - تعالي - که مرا به من نمايي چنان که هستم. مرا به من نمود با پلاسي شوخگن، و من همي درنگرستم و مي گفتم: من اينم؟ ندا آمدي: آري. گفتم: آن همه ارادت و خلق و شوق و تضرع و زاري چيست؟ ندا آمد که: آن همه ماييم، تو ايني ».
و گفت: «چون به هستي او در نگرستمي، نيستي من از هستي خود سر برآورد. چون به نيستي خود نگرستم هستي خود را نيستي من برآورد، پس ماندم، در پس زانوي خود بنشستم، تا دمي بود. گفتم: اين نه کار من است ».
نقل است که چون شيخ را وفات نزديک رسيد گفت: «کاشکي دل پر خونم بشکافتندي و به خلق نمودندي تا بدانندي که با اين خداي بت پرستي راست نخواهد آمدن ».
پس گفت: «سي گز خاکم فروتر بريد که اين زمين زبر بسطام است، روا نبود وادب نباشد که خاک من بالاي خاک بايزيد بود». و آنگاه وفات کرد.
پس چون دفنش کردند شب را برفي عظيم آمد، ديگر روز سنگي بزرگ سپيد بر خاک او نهاده ديدند و نشان قدم شير يافتند.
دانستند که آن سنگ را شير آورده است و بعضي گويند: شير را ديدند بر سر خاک او طواف مي کرد، و در افواه است که: شيخ گفته است که: «هر که دست بر سنگ خاک ما نهد و حاجت خواهد روا شود». و مجرب است.
از بعد آن شيخ را ديدند در خواب. پرسيدند که : «حق - تعالي - با تو چه کرد؟». گفت: «نامه يي به دست من داد. گفتم: مرا به نامه چه مشغول مي کني؟ تو خود پيش از آن که بکردم دانسته اي که از من چه آيد و من خود مي دانستم که از من چه آيد، نامه به کرام الکاتين رها کن که چون ايشان نبشته اند ايشان مي خوانند و مرا بگذار نفسي با تو باشم ».
نقل است که محمدبن الحسين گفت: «من بيمار بودم و دل اندوهگن از نفس. آخر شيخ مرا گفت: هيچ مترس در آخر کار، از رفتن جان است که گويي: همي ترسم. گفتم: آري.
گفت، اگر من بميرم پيش از تو، آن ساعت حاضر آيم نزديک تو در وقت مردن تو، و اگر همه سي سال بود. پس شيخ فرمان يافت و من بهتر شدم ».
نقل است که پسرش گفت: «در وقت نزع، پدرم راست بايستاد. و گفت: «در آي و عليک السلام ». گفتم: «يا پدر که را بيني؟».
گفت: «شيخ ابوالحسن خرقاني که وعده کرده است، از بعد چندين گاه، و اين جا حاضر است تا من نترسم و جماعتي از جوانمردان نيز با او به هم، اين بگفت و جان بداد. رحمة الله عليه.