شماره ٣٩: حکايت اندر معني پديد آمدن شراب

اندر تواريخ نبشته اند که بهراه پادشاهي بود کامگار و فرمانروا، باگنج و خواسته بسيار، و لشکري بي شمار، و همه خراسان در زير فرمان او بود، و از خويشان جمشيد بود، نام او شميران، و اين در شميران کي بهر است، و هنوز برجاست، آبادان او کرده است، و او را پسري بود، نام او بادام، سخت دلير و مردانه و با زور بود، و دران روزگار تيراندازي چون او نبود، مگر روزي شاه شميران بر منظره نشسته بود، و بزرگان پيش او، و پسرش بادام پيش پدر، قضا را همايي بيامد و بانگ ميداشت، و برابر تخت پاره اي دورتر بزير آمد و بزمين نشست، شاه شميران نگاه کرد ماري ديد در گردن هماي پيچيده و سرش در آويخته، و آهنگ آن ميکرد که هماي را بگزد، شاه شميران گفت اي شير مردان اين هماي را از دست اين مار که برهاند و تيري بصواب بيندازد، بادام گفت اي ملک کار بنده است، تيري بينداخت چنانک سرمار در زمين بدوخت و بهماي هيچ گزندي نرسيد، هماي خلاص يافت و زماني آنجا مي پريد و برفت، قضا را سال ديگر همين روز شاه شميران بر منظره نشسته بود، آن هماي بيامد و بر سر ايشان ميپريد و پس بر زمين آمد، همانجا که مار را تير زده بود چيزي از منقار بر زمين نهاد، و بانگي چند بکرد و بپريد، شاه نگاه کرد و آن هماي را بديد، با جماعت گفت پنداري اين همانست که ما او را از دست آن مار برهانيديم، و امسال بمکافات آن باز آمده است و ما را تحفه آورده، زيرا که منقار بر زمين ميزند، برويد و بنگريد و آنچ بيابيد، بياريد، دو سه کس برفتند و بجملگي دو سه دانه ديدند آنجا نهاده، برداشتند و پيش تخت شاه شميران آوردند، شاه بکار کرد، دانه اي سخت ديد، دانا آن و زيرکان را بخواند، و آن دانها بديشان نمود، و گفت هما اين دانها را بما بتحفه آورده است، چه مي بينيد اندرين، ما را با اين دانها چه ميبايد کردن، متفق شدند که اين راه ببايد کشت و نيک نگاه داشت تا آخر سال چه پديدار آيد، پس شاه تخم را بباغبان خويش دادو گفت در گوشه اي بکار، و گرداگرد او پرچين کن تا چهارپا اندرو راه نيابد، و از مرغان نگاه دار، و بهر وقت احوال او مرا مينماي، پس باغبان همچنين کرد، نوروز ماه بود، يکچندي برآمد، شاخکي ازين تخمها برجست، باغبان پادشاه را خبر کرد، شاه با بزرگان و دانا آن بر سر آن نهال شد، گفتند ما چنين شاخ و برگ نديده ايم، و بازگشتند، چون مدتي برآمد شاخهاش بسيار شد، وبلگها پهن گشت، و خوشه خوشه بمثال گاورس ازو در آويخت، باغبان نزديک شاه آمد، و گفت در باغ هيچ درختي ازين خرمتر نيست، شاه دگر باره با دانا آن بديدار درخت شد، نهال او را ديد درخت شده، و آن خوشها ازو در آويخته، شگفت بماند، گفت صبر بايد کرد تا همه درختان را بر برسد تا بر اين درخت چگونه شود، چون خوشه بزرگ کرد، و دانهاي غوره بکمال رسيد، هم دست بدو نيارستند کرد، تا خريف در آمد، و ميوها چون سيب و امرود و شفتالو و انار و مانند آن در رسيد، شاه بباغ آمد، درخت انگور ديد چون عروس آراسته، خوشها بزرگ شده، و از سبزي بسياهي آمده، چون شبه ميتافت، و يک يک دانه ازوهمي ريخت، همه دانا آن متفق شدند که ميوه اين درخت اينست، و درختي بکمال رسيده است، و دانه از خوشه ريختن آغاز کرد، و بران دليل ميکند که فايده اين در آب اينست، آب اين ببايد گرفتن و درخمي کردن، تا چه ديدار آيد، و هيچ کس دانه در دهان نيارست نهادن، ازان همي ترسيدند که نبايد که زهر باشد و هلاک شوند، همانجا در باغ خمي نهادند و آب آن انگور بگرفتند، و خم پر کردند، و باغبان را فرمود هر چه بيني مرا خبر کن، و بازگشتند، چون شيره در خم بجوش آمد باغبان بيامد، و شاه را گفت اين شيره همچون ديگ بي آتش ميجوشد، و بنرمي اندازد گفت چون بيارامد مرا آگاه کن، باغبان روزي ديد صافي و روشن شده چون ياقوت سرخ ميتافت و آراميده شده، در حال شاه را خبر کرد، شاه با دانا آن حاضر شدند، همگنان در رنگ صافي او خيره بماندند، و گفتند مقصود و فايده ازين درخت اينست، اما ندانيم که زهرست يا پازهر، پس بران نهادند که مردي خوني را از زندان بيارند، و ازين شربتي بدو دهند، تا چه پديدار آيد، چنان کردند، و شربتي ازين بخوني دادند، چون بخورد اندکي روي ترش کرد، گفتند ديگر خواهي، گفت بلي، شربتي ديگر بدو دادند، در طرب کردن و سرود گفتن و کون و کچول کردن آمد، و شکوه پادشاه در چشمش سبک شد، و گفت يک شربت ديگر بدهيد، پس هر چه خواهيد بمن بکنيد، که مردان مرگ را زاده اند، پس شربت سوم بدو دادند، بخورد و سرش گران شد و بخفت، و تا ديگر روز بهوش نيامد، چون بهوش آمد پيش ملک آوردندش، ازو پرسيدند که آ ن چه بود که دي روز خوردي، و خويشتن را چون ميديدي، گفت نمي دانم که چه ميخوردم، اما خوش بود، کاشکي امروز سه قدح ديگر ازان بيافتمي، نخستين قدح بدشخواري خوردم که تلخ مزه بود، چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوي ديگر کرد، چون دوم قدم بخوردم نشاطي و طربي در دل من آمد که شرم از چشم من برفت، و جهان پيش من سبک آمد، پنداشتم ميان من و شاه هيچ فرقي نيست، و غم جهان بر دل من فراموش گشت، و سوم قدح بخوردم بخواب خوش در شدم ، شاه وي را آزاد کرد از گناهي که کرده بود، بدين سبب همه دانا آن متفق گشتند که هيچ نعمتي بهتر و بزرگوارتر از شراب نيست، از بهر آنک در هيچ طعامي و ميوه اي اين هنر و خاصيتي نيست که در شرابست، شاه شميران را معلوم شد شراب خوردن، و بزم نهادن آيين آورد، و بعد ازان هم از شراب رودها بساختند و نواها زدند، و آن باغ که درو تخم انگور بکشتند هنوز برجاست، آن را بهرا غوره ميخوانند و بر در شهرست، و چنين گويند که نهال انگور از هراه بهمه جهان پراگند، و چندان انگور که بهراه باشد بهيچ شهري و ولايتي نباشد، چنانک زيادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگويند، و فضيلت شراب بسيارست،