شماره ١٤: حکايت

گويند محمد امين بدان روزگار که اميرالمومنين بود بباغ اندر بر لب حوض نشسته بود، و انگشتري از ياقوت در انگشت مي گردانيد و بدين بيت مثل ميزد: شعر
نفلق هاما من رجال اعزه
علينا و هم کانوا اعق واظلما
و بدين معني مامون را ميخواست که او را خلاف کرده بود، دران ميان از کنيزکيش خشم آمد آن انگشتري بخشم بروي زد، نگينش بجست و انگشتري و نگين هر دو در حوض افتادند، هر چند کساني فرو رفتند و طلب کردند و حوض از آب تهي کردند نگينه باز نيافتند بجاي نگين يکي سنگ سپيد اندر وي نشسته بود، بس روزگار بر وي بر نيامد که طاهر اعور بيامد و با او حرب کرد و هم دران سراي مر او را بکشت، اين قدر در معني انگشتري گفته آمد،