شماره ١٠: حکايت

از دوستي شنيدم که مرا بر قول او اعتماد بودي که ببخارا زني بود ديوانه که زنان وي را طلب کردندي و با او مزاح و بازي کردند، و از سخن او خنديدندي، روزي در خانه اي جامهاء ديباش پوشانيدند، و پيرايهاء زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهيم داد، آن زن چون دران(زر) و جوهر نگريد، و تن خويش را آراسته ديد، آغاز سخن عاقلانه کرد چنانکه مردم را گمان افتاد که وي بهتر گشت از ديوانگي، جدا کردند بهمان حال ديوانگي باز شد، و گويند که بزرگان چون با زني يا کنيزکي نزديکي خواستندي کردن کمر زرين بر ميان بستندي، و زن را فرمودندي تا پيرايه بر خويشتن کردي، گفتندي چون چنين کني فرزند دلاور آيد و تمام صورت و نيکو روي و خردمند، و شيرين بود در دل مردمان، و چون پسري زادي درستي زر و سيم بر گهواره او بجنبيدي، گفتندي کدخداي مردمان اين هر دو اند.