جانم ز سينه برزده دامان برآمده
گويا بعزم خدمت جانان برآمده
ناز و غرور کي نهد از سرکه اين نهال
گوئي بر آب ديده رضوان برآمده
با دل بگوي عيب شهادت که اين اسير
تا بود در ميان شهيدان برآمده
آشفتگي که صيد تو گويد که اين شکار
بسيار دست و پا زده تا جان برآمده
گويا که درد و داغ توام يار بوده است
کز سينه جان غمزده گريان برآمده
شوق دلم بدادن جان بين که گاه نزع
يک ناله برکشيده و صد جان برآمده
طوريست دير ما که درو جلوه کرده است
حسني که صد کليم زايمان برآمده
مرهم اگر نسوخته درچاک سينه چيست
اين شعله کز شکاف گريبان برآمده
هرگاه گفته ايم که عرفي اسير کيست
آه از نهاد گبر و مسلمان برآمده
تا خون نخوري چاشني درد نداني
تا دل ندهي آنچه بمن کرد نداني
تا بوي گلي نشنوي وکم نکني ناز
آشفتگي باد چمن گرد نداني
تا سر نشود خاک بجولانگه معشوق
برسرمه مقدم شدني گرد نداني
ذوق غم معشوق ببازي نتوان يافت
برخيز که منصوبه از اين نرد نداني
مي نوشم وگلگون شوم و بيهده خندم
تا از غم دنيا رخ من زرد نداني
اي آنکه بدرد دل عرفي جگرت سوخت
اميد که حال دل بي درد نداني