تا مژده زخم دگر دامن کش جان کرده
دشوار دادن جان من خوش بر من آسان کرده
مستانه گريند از غمت اهل ورع در صومعه
گويا تبسم گونه اي در کار ايشان کرده
خوش با دل جمع آمدي نازان بحسن خويشتن
از عشوه گويا هر طرف دلها پريشان کرده
زنار عصمت پيشگان پوشند عيب برهمن
خوش توتياي آفتي در چشم انسان کرده
مهر و وفا را جذبه مي باشد اي اهل طلب
رو گوشه بنشين چرا رو در بيابان کرده
چشمي که بازش کرده از گريه خون آمد ولي
خون گريد آن چشمي که تو پاکش بدامان کرده
در حشر اگر نشناسدت معذور بايد داشتن
چشمي که از نظاره آن چهره حيران کرده