از سفر مي آئي و تاراج حسرت کرده
کاروان حسن يوسف نيز غارت کرده
در کجاهست اينچنين معموره انصاف ده
شهر دلها ديده را يغماي راحت کرده
چون گوارا نيستي اي غم چرا در کام ما
همچو آسايش پياپي بي حلاوت کرده
شاد بادا روحت اي مجنون که هنگام وفا
در حق من درد بيدرمان نصيحت کرده
اين صفا اسلاميانرا نيست اي زاهد مکن
بامغان در سومنات امروز طاعت کرده
ذره دنيا بصد جان ميفروشم بيع کن
اي که از بي مايگي اظهار همت کرده
عرفي از ننگ شريکان لب فرو بستن خطاست
چون تواني ترک شهرت کن که شهرت کرده