نه رو از ناز مي تابد گه نظاره ماه من
ندارد از لطافت عارضش تاب نگاه من
بفتواي کسي خون مرا ريزي که در محشر
کنم گر دعوي خون باز خواهد شد نگاه من
مرا کشتي و خوشحالي بآن غايت که پنداري
تو خواهي بود فرداي قيامت داد خواه من
بنزديک شما اي کشتگان عشق مي آيم
بدرد حسرت آرايش کنيد آرامگاه من
ز حسرت مي روم سوي تو وز غيرت نمي بينم
که از رويت مبادا لذتي يابد نگاه من
ز عشق کوهکن شيرين بخود مي نازد و خسرو
باين خوشدل که دارد اين غرور از عزو جاه من
برافکن پرده از حيرت چو عرفي بي زبانم کن
چرا بسيار ميکوشي در اثبات گناه من