ز بيدردي باميد اجل در عشق مرهونم
نه شرم از قتل فرهاد و نه ننگ از مرگ مجنونم
و بال از هوش دانست از خرد گر همچنين خيزد
همان بهتر که ساقي در شراب انداز مجنونم
فغان العطش ناگه بگوش خضرره يابد
بيا اي عشق وبنماره بسوي چشمه خونم
که در بيرون گلشن بلبلي را در قفس دارد
که فرياد وي از عشق آتشي افروزد به بيرونم
وگر در سايه طوبي برد خوابم محالست اين
که غمهاي تو بر بالين نيازد صد شبيخونم
منم کز حرص تاراج متاع درد و غم عرفي
گهي در آستين دست وگهي در جيب گردونم