هر که از خونريز من آلوده گردد دامنش
عذر ننگ اين عمل در عهده شکر ازمنش
خست از اندازه بيرون ميبرد دهر خسيس
آتشي بينم که ميگردد بگرد دامنش
در محبت زندگي را با شهادت جنگ نيست
ديده بايد که بيند خون من در گردنش
وه چه صيادي که هر صيدي که زخمي از تو يافت
سر بدنبال تو دارد تا بود جان در تنش
خلوتي کز نور شمع ما بحسن اندوده شد
کوتهي دارد کمند آفتاب از روزنش
عرفي آن تردامني دارد که هنگام عذاب
آتش دوزخ بميرد گر فشاري دامنش