خضر اگر بر لب کس منت آبي دارد
بگذر از چشمه حيوان که سرابي دارد
التفاتش بلب تشنه ما نيست دريغ
هر که جام سخن زهر عتابي دارد
همه عاشق نکند دست بزلف تو دراز
سر جنون شوري و هر سلسله تابي دارد
لن تراني شنود مهتر ما بي ارني
اين حديث ست که هر حرف جوابي دارد
برگ گل را ندهد زحمت ديبا و حرير
آن که چون حيرت ديدار نقابي دارد
آسمان گر بجدل پاي در آرد برکاب
رخش ما نيز عناني و رکابي دارد
نظم عرفي تر و تازه ست بگلزار وجود
خار و گل هر چه دهد حسن شبابي دارد