گردل اهل حقيقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
همت اينست که با اينهمه اميد دلم
آستين بر اثر عجز و نياز افشاند
عرق شبنم خلد است هرآن قطره خوي
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
چه عجب کز دل محمود فرو ريزد خون
گر صبا سلسله زلف اياز افشاند
گرنه اظهار شفق ميکند از کشتن صيد
خون مرغان زچه در چنگل باز افشاند
جاي رحم است به عرفي که بسي بي اثر است
اشک گرمي که بشبهاي دراز افشاند