تا بود سراسيمه دلم دربدري بود
انشديشه دل خانگي و دل سفري بود
هرگاه که انديشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسه صاحب نظري بود
با آنکه نميداد امان سيلي فقرم
دائم سرمن در هوس تاجوري بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گردجله سرشکم جگري بود
در بسته انديشه بجز خار نديدم
گلها همه درخوابگه بيخبري بود
نگسسته زهم جذبه توفيق و گرنه
شبگير طلب بر اثر بي بصري بود
جمعيت عرفي همه زانست که عمري
سودا گر بازار چه بي هنري بود