هر کس که در بهار بصحرا برون رود
عيش آنگهي کند که بذوق جنون رود
عارف بخار وگل چو بينيد بروي دوست
روزي دري گشايد و بيخود درون رود
هربامجوي بر اثر عشق روکه گل
رويش بمطلب است ولي واژگون رود
سرچشمه تراوش دشنام همت است
هر ماجرا که بر سر دنياي دون رود
دريافتم زبوي تو عرفي که بهرگام
صدره دمي بخانه عرفي زبون رود