عشق کو کز دل و دين نام و نشان گم باشد
اهل دل باشم و ايمان زميان گم باشد
اي خوش آن حسرت ديدار که گردد زدلم
صد حکايت بدهان جمع و زبان گم باشد
اي خوش آن بيخودي ذوق که بر خوان وصال
راه آمد شد دستم بدهان گم باشد
تا ابد مشهد مانکهت دل خواهد داشت
بوي گل نيست که در فصل خزان گم باشد
عرفي از روز ازل گم شده کار خود است
فرصتش کو که بکام دگران گم باشد