بنازم شيشه مي را که خوش مستانه ميگريد
سري خم کرده و در دامن پيمانه ميگريد
کسي کش کام دل شد آشناي لذت ماتم
چنان گر نوحه سازي گريد از افسانه ميگريد
دل خود را بآن خوش ميکند حسرت کش دنيا
که با خلق جهان در يک مصيبت خانه ميگريد
کسي کز وادي عقل و جنون بيرون کشد خود را
نه در معموره ميخندد نه در ويرانه ميگريد
مگر آميزش پاکيزه دارد مهر محبوبان
که شمع اندر ميان خنده و پروانه ميگريد
کسي کو شيشه خالي کند تا پر شود چشمش
اگر با ما کشد ساغر بيک پيمانه ميگريد
جهان در مردن دل گريه و سوز است عرفي را
که گوئي در عزاي عاشق جانانه ميگريد