گرامي چهره پرداز معاني
چنين زد آستين بر نقش ماني
که چون فرزانه فرهاد غم انديش
بلوح سنگ زد نقش دل خويش
جهان عار از نگارستان چين کرد
فلک صد نوبت آهنگ زمين کرد
چنان طوفاني افتاد اندرين فرش
که ميزد موج شهرت سينه بر عرش
که باور داشت با آن حسن تمکين
که بر تابد عنان شور شيرين
بشه گفتند نزديکان درگاه
که تاج عرش بادا سايه شاه
مراد هر دوکونت ره نشين باد
هلاک دشمنت در آستين باد
شنيد ستيم رازي از زبانها
که واگويش بشه دارد زيانها
چنين گويند کاندر سنگ خارا
چنان بنکاشت فرهاد آن دلارا
که بر وي تهمت آيد هجر شيرين
ندارد غم گرش نايد بتحسين
چنان بنکاشتش بروجه دلخواه
که از آئينه مستغي شد آنماه
چو بشنيد اين سخن گشت از جهان سير
زبانش برق شد گفتار شمشير
بگفت آن کز دماغ جهل زايد
بدين بيهودگي ار ژاژ خايد
شوند از مي چو سر خوش جرعه نوشان
کنند اوصاف مي بامي فروشان
نه ميخوار از شراب افکن خراب است
شراب از اوست مستي از شراب است
نکو بنکاشتش کين صنعت اوست
اگر تمثال شيرينست نيکوست
گر آن صورت که او سازد به تيشه
به بيند مرغکي تقليد پيشه
بهر نوعش که بنگارد بمنقار
شود ماني بصد جانش خريدار
نه زان خوشتر قلم نقشي برآرد
نه زشت آرد هر آن نقشي نگارد
حسودان چهره گر صدره گشايد
گر آيد زشتتر نيکوتر آيد
خيال او گهي کز من رميدست
غيوري همچو من قربش نديدست
اگر فرهاد اگر ماني نگارد
مثال اوست حسن خويش دارد
ولي بايد کشيدن مغزش از پوست
کسي کز پرده بيرون آورد دوست
زعشق ار بهره ور بودي و عبرت
نبستي نقش او بر لوح شهرت
وگربستي بحکم شهرت خويش
فرو بستي نقابي هم فراپيش
چو بر کس بخت بد فيروز گردد
هنرمنديش دست آموز گردد
زعشق ارطينت او داشتي ننگ
بدل بستي مثال او نه برسنگ
چه ميگويم مثال او کدامست
برآن بازيچه اين تهمت حرام ست
چنان شيرافکني هم شوخ وهم شنگ
مثالش کي بماند خشک بر سنگ
درآنجا نقش او ماند ز رفتار
کجا خورشيد گردد نقش ديوار
مثالي کز شبيه او کشيدي
پر و بالش ز شوخي بر دميدي
کسي کو را مثال او کند نام
بود از قرب او مهجور و ناکام
کسي را کز زبان اين نغمه خيزد
اگر من خون بريزم عشق ريزد