نيش قلم چون ره کاوش گرفت
چشمه آثار تراوش گرفت
قطره اول که نم از پرده داد
آب سخن بود کز آن چشمه زاد
نايره بگشود و بهرسو دويد
ميوه فشان طوبي جان بر دميد
سيلي ازو رفت بباغ بهشت
برگ و بر وي بحلاوت سرشت
شهرت يک حوض به تسنيم داد
نام يکي چشمه کوثر نهاد
نايره فيض بعالم گشود
چشمه حيوان هم از اين نم گشود
در چمن و باغ ثمرزاي کن
چشمه هر آب سخن دان سخن
برگ ببرگ و ثمر اندر ثمر
از نم اين چشمه بود بهره ور
صاف دگر رفته بهر جام ازو
ذوق دگر يافته هر کام ازو
از نم اين چشمه آتش فشان
زمزمه عشق بود خون چکان
از غم اين چشمه ريزان بخاک
مرغ چمن زد نفس تابناک
هر برو برگي که نمائيش هست
از نم اين چشمه صفائيش هست
هر برو برگي که صفير زبان
دست بدست آورد از مرغ جان
فضله خاشاک گلستان اوست
خارکن گلبن بستان اوست
فاتح گنجينه اسرار غيب
ميوه فشان طوبي گلزار غيب
شمع خرد شعله آتش فروز
در حرم معنويان عود سوز
آب و هواي چمن معنوي
شاهد جان در حرمش منزوي
نغمه گشاي لب دل بستگان
تب شکن صبر جگر خستگان
جعد پريشاني ازو مجتمع
منصب جبريلي از و مرتفع
در حرم آرايش قنديل سنج
بتکده را نغمه انجيل سنج
نغمه طراز چمن مدعا
آينه صورت معني نما
داروي بيهوشي مستان هوش
سامعه گوهر غيبي فروش
مرغ زبانان سليمان فريب
در هوس نغمه او نا شکيب
ناطقه از راز فروشان وي
سامعه از حلقه بگوشان وي
چهره از او يافته نور حيا
حله او بافته حور صفا
تاب ده طره او درد دل
خال لبش داغ نمک سود دل
دامن عصمت بميان بر زده
سر ز دل عرش روان بر زده
نخل معاني ثمر افشان ازو
گنج الهي گهر افشان ازو
مغز خرد تشنه کاوش از اوست
چشمه حکمت بتراوش ازوست
مرغ سخن گرنه خوش آهنگ بود
سينه الهام بسي تنگ بود
وحي نزادي لب روح الامين
گر نگشادي سخنش آستين
ناله بر آرد ز دل گرم خون
نغمه چکاند زلب ارغنون
آينه معني ازو روشنست
انجمن افروز ضمير منست
تاجرکان ساز تجارت نداشت
باغ ازل برگ عمارت نداشت
کين صنم از لاله چمن شسته بود
سنبل گيسو بسمن شسته بود
ليک برآنم که بخون جگر
وز اثر طبع مسيحا اثر
رنگ جواني دهم اين باغ را
جامه طاووس دهم زاغ را
اي ز دلم نخل معاني بلند
وز گل و سنبل قلم نخلبند
نغمه طعبم که دم از اوج زد
وز نفس روح امين موج زد
عشوه حوراي سحر گاه من
هست گواه دل آگاه من
گو بلب تشنه لبي عشوه ران
تا دهم از حسن يکايک نشان
رفتم و گشتم برياض سخن
برخس و خاشاک گل و ياسمن
برگ گلش چيدم و بستم بدل
نيش خطش تيز شکستم بدل
آن بدل مرهم راحت طلب
وين بدل لذت کاوش نسب
بر اثر راحت او باغها
در جگر لذت اين داغها
طوبي و خاشاک در اين باغ هست
نغمه بلبل نفس زاغ هست
هر طلبي برگ و بري ميبرد
برگ مراد از شجري ميبرد
آنکه خسش بند کند آستين
از سر طوبي نشود ميوه چين
وآنکه بود بر ثمرش دست رس
دامن همت نگذارد بخس
گر همه طوبي بنشانم بباغ
يا همه نشتر شکنم در دماغ
گاه نسيمي بسمن ميوزم
گه چمن مرغ چمن ميگزم
هر چمني آب و هوائيش هست
مرغ ازو برگ نوائيش هست
هست در اين باغ ملامت ثمر
بي نمکيها ز نمک شور تر
آنکه چشيدن نتوانسته است
لذت ناموس ندانسته است
طبع من آنجا که بود مشت خس
شعله کند دست فشان نفس
نيشتري بر رگ دل ميزنم
رشته خونش بنفس مي تنم
تا مگراز جنبش راي صواب
چهره هر زشت پذيرد نقاب
عرفي اگر نيست شکارت بکام
طاير ارزنده کم افتد بدام
دام مروت ز چمن بر مچين
دير نشين زود مخيز از کمين
دام فرو گستر و شو پاي بست
صيد هماهست وزغن نيز هست