اي همه چون معصيت آلودگي
عمر تو آلايش بيهودگي
چهره گشاي صور معصيت
گرم عنان بر اثر معصيت
کامزن اوج سراسيمگي
مشت خس موج سراسيمگي
جعد عروس املت بي شکنج
چون نفس بي هنران بادسنج
عود هوي سوخته در محفلت
عطسه غفلت زده مغز دلت
شمع دلت مرده ز باد گناه
چهره عذر تو ز دودش سياه
مرده دلي از دلت افسر گرفت
دوش نفس نعش دلت برگرفت
در نفسم جوش که افسرده
ماتم دل گير که دل مرده
رنجه مشو زين سخن دلخراش
زهر مريز از لب دعوي تراش
ميدهم الماس بداغش بنه
آينه بستان بدماغش بنه
ايکه چو خود هرزه درا دانيم
ريش بدرد نمک افشانيم
بسکه تو مدهوش فراموشئي
شيفته مستي و بيهوشئي
بهر تو اي مستي غفلت فروش
خواب شعور آورد و مرگ هوش
راحله عمر بچندين شتاب
ميبردت سوي عدم مست خواب
خواب مکن قافله راهي نگر
در نگر و نامه سياهي نگر
بس رقم آموزي لوح وقلم
لوح وقلم سير شد از اين رقم
خامه تحرير گنه سوده گشت
راقم اين شغل هم آسوده گشت
نفس غيور تو زعهد شباب
گرم عنان تر بره ناصواب
دامن عصمت بندامت مکش
فتنه فرداي قيامت مکش
شاخ نفس را ثمر ناله ده
گريه برون از جگر لاله ده
ناله سبک خيز ره بندگي
گريه عرق ريز زشرمندگي
رو بدل آور زمعاصي خجل
کاي دل غفلت زده ني ني چه دل
برهمن دير و منادي تن
مرده ديرينه وادي تن
چند توان خفت در اين ديوسار
صور دميدند يکي سر برآر
ميوه بيداريت افشانده آب
زندگي و مردگيت مست خواب
کرد دل و ديده عرفي ثمر
خواب غرور تو بر او رنج سر
ني غلطم کز پي اهل سرور
مايه خواب از تو؟؟ غرور
عمر در آغوش ممات آمده
نزع ببالين حيات آمده
عزم تو هر دم بکنار دگر
از نفس باز پسين تيزتر
اين دو سه دم برگ رهي ساز کن
قاعده رهبري آغاز کن
کحل شعوري بکش اين ديده را
تا نگري راه پسنديده را
پنبه غفلت بدر آور زگوش
تا رسد از محليانت سروش
چون رسد از قافله بانگ جرس
بانگ بر آرد که بجذب نفس
يوسفت از چاه برون آورند
جامه نيالوده بخون آورند
رو بسر چشمه حيوانشان
خشک لبي بر بسر خوانشان
عرش روان از طيرانند مست
ذيل فرو هشته باميد دست
دامنشان بهر تو حبل المتين
خواب کنان دست تو در آستين
قفل دروني که در او گنجهاست
گو بگشايد که کليد آشناست
روشني هر گهر سينه تاب
داغ نهد بر جگر آفتاب
رو بگشا اين در و گنجي ببر
ور نبري لذت رنجي ببر
گنج که اميد بوي زنده است
بر اثر رنج شتابنده است
گام رياضت بره رنج نه
گنج ستان در کنف رنج به
بوسه بقفلش ده و در باز کن
چشم تماشا بگهر باز کن
نسبت او با گهر او به بين
رنج کشيدي ثمر او بچين
دست در آن مخزن مستور کن
جيب وکنار همه معمور کن
زمزمه عشق از آن تازه ساز
کوس بلندي فلک آوازه ساز
تا چو از اين دير فنا بگذري
جان تو با عرش کند همسري