بود تو مقصود وجودست بس
جز تو همه گفت و شنود است و بس
کعبه تويي و آنهمه راه تواند
چشم تويي جمله نگاه تواند
گر نبود مهر تو بر نامه ها
جمله بشوئيد بخون جامه ها
گرنه نسيم تو بر آدم وزد
در چمن روضه لب غم گزد
ورنه ز مهر تو در دل زند
نوح کجا خيمه بساحل زند
گرنه خليل از تو پذيرد فراغ
کلفت آتشکده يابد زداغ
گر ندمي بر لب يوسف نفس
تيز نجوشد بنباتش مگس
گر نه ز دست تو کشد خضر جام
زهر شود آب حياتش بکام
گر نه زديوان تو يابد نشان
مور بتابد زسليمان عنان
گر نه فشاني بلبش ساز و برگ
از دم عيسي بچکد زهر مرگ
اينهمه از فيض تو آراسته
دست بدامان تو بر خواسته
من که نگنجم بحساب عدم
نيستم از فيض تو نوميدهم
زمزمه نعت تو سنجم مدام
هست مرا بلبل باغ تو نام
داغ درونم زگل باغ تست
مرهم من تازه کن داغ تست
بوي از آن گل بدماغم رسان
مرهم توفيق بداغم رسان
عرفي اگر شاهي اگر ممتحن
گر قفس آراسته در چمن
نغمه طرازنده اين باغ باش
تشنه ناسوري اين باغ باش
آمدم آئينه معني بدست
مژده ده چشم تماشا پرست
از گهر شرع تراشم نگين
تا بنگارم بوي اسماي دين
طرح صنمحانه چين ميکنم
ليک باندازه دين ميکنم
در حرم شرع بسي شاهدان
مست همه عشوه گرو دلستان
باد نقاب از دم گرم آورد
مرهمه را سوخته شرم آورد
شاهد طبعم که همه معني است
مهد نشين حرم ليلي است
قطره خونم که سخن نام اوست
چشمه معني همه در جام اوست
نيشتري بر رگ جان ميزنم
رشته خونش بنهان ميزنم
تا مگر از جنبش راي صواب
چهره هر زشت پذيرد نقاب
منکه باسودگي ارزنده ام
در دل خود ناخني افکنده ام
حيف که لختي ننشانم ز دل
اين نفس مست فشانم بگل
تيغ کلامم ز اثر مست تيز
ليک بالماس نيارد ستيز
طبع من الماس بلب سوده است
سايه نشين غم دل بوده است
گر نفسش دل گز داروي مرنج
باد هوا با نفسش بر مسنج
آب حياتش بلب نشتر است
باد مسيحش بسموم اندر است
طبع مرا معجزه مريم است
شايد اگر زاده مسيحا دم است
اين ثمر تازه بهر فصل نيست
زاده اين طبع بجراصل نيست
گر کس اهلي بطلب ميرود
باغم ليليش نسب ميرود
يوسف من کامده در جلوه چست
پيرهن از جلوه يعقوب شست
دامن آلوده بخونش به بين
عصمت از حسن فزونش به بين
بر نفس گرم گهي ميگرو
زمزمه از نفسي ميشنو
گر نپذيري دم پرمژده
زنده بروني و درون مرده
منکه سخن مست و خراب منست
باغ سخن تشنه آب منست
گرنه بجويم رود آب سخن
در چمنم تشنه بميرد سخن
اي زدمم سينه معني بجوش
مرغ معاني ز لبم در خروش
در چمن زمزمه دل کاشتم
وز ثمرش عالمي انباشتم
گر چه نه از کوره نفس ميزنم
شعله تزوير بخس ميزنم
بشنو و منگر که من آلوده ام
نيشتر هر دل آسوده ام
قبله نما هست رظاعت بري
ليک سوي کعبه کند رهبري
مرغ خوش الحان که نداند مقام
نغمه او کس نشمارد حرام
سوزن عيسي همه بندد گره
ليک دمش مرهم ناسورده
زمزمه من که کم از صور نيست
گر بسماعش نروم دور نيست
آينه هر عيب هويدا کند
ليک نيارد که تماشا کند
سرمه دهد نور تماشا نگار
ديده خود را نبود جز غبار
راهنمائي که برون از ره است
پاش گمست ارنه زراه آگه است
آنکه ره کعبه نمايد بکور
ديده همانا به نبندد زدور
گر چه قدم سوده ور و تافته
باطنم از کعبه نشان يافته
افتان، خيزان بنشان ميرسم
گر دهدم عمر امان ميرسم
اي که زانديشه سبگروتري
بر قدم خويش چرا نشتري
راه حرم گير و سبکتاز باش
هر قدمي محرم صد راز باش
گر نروم من تو عنان نرم دار
ني زمن از راهروان شرم دار
اي رگ جان بردم شمشير تيز
طبل عدم زمزمه برداشت خيز
عرفي از اين نشاه مثالي بيار
تا بکند اهل شعور اعتبار
هر نفس اين زمزمه سنجد سپهر
کاي ادب آموخته ماه و مهر
هر چه درين دايره جنبش نماست
شعبده پرده دستان ماست
حامله نطفه زيب توام
آينه باغ فريب توام
فتنه ويراني و آباديم
رهبر غم راهزن شاديم
گاه فروشم بسلم عطر باغ
گه شکنم بوي سمن در دماغ
گه کنم آوازه اميد ساز
گاه شوم نغمه حرمان طراز
نغمه نوا ساز تظلم کنم
فتنه عنان تاب ترحم کنم
صبح جببن آورم و شام زلف
در تب و لرز افکنم اندام زلف
صافي لذت بتکلم دهم
مغز حلاوت به تبسم دهم
عشوه بگويم که عروسي کند
غمزه لب عربده بوسي کند
نيست فريبنده تر از من کسي
عمر ببازيچه بدزدم بسي
اي ز دل اهل وفا ساده تر
وز علم عقل من افتاده تر
نورس بازيچه چرخ کهن
فاخته عشوه ده سرو بن
حسن مجاز آتش افسرده است
دل که بدوزنده بود مرده است
لذت هر ميوه غذاي دلست
وين ثمر بي مزه آب وگلست
خوشه بي دانه درو ميکني
عمر ببازيچه گرو مي کني
ذائقه معرفتت نيست حيف
باصره مصلحتت نيست حيف
دل بخم زلف پريشان منه
سلسله بر گردن ايمان منه
عقل ترا رعشه عنانگيرني
هوش پذيرنده تعمير ني
فکردوا کن که مرض هايل است
زين مرصت بيم وفات دلست
گوش بمن کن که طبيبت منم
نوش دل و زهر نصيبت منم
نيستي اصلاح مزاجست و بس
مرگ هوسبات علاجست و بس
نفس تو لبيک زنان ميرود
تازگي بانگ هوس بشنود
گر تو در اين ده که فريب آشناست
بر اثر نفس بتازي خطاست
وانکه بخونريزي نفس آشناست
دردکش ماتم او عيد ماست
تا فلک اسباب حيل برگرفت
ديده اميد سبل برگرفت
جام زر اندود و مي ناگوار
گوهر بي آب و صدف آبدار
بيع مکن با گهرش سود نيست
حاصل اين شمع بجز دود نيست
زهر ازين ساغر بيرون دهند
باده نمايند ولي خون دهند
حرف مراد از ورقش برتراش
مست ملامت شو و آسوده باش
آن که بود نشاه مي در سرش
تلخي مي شهد نمايد برش
طبع گر از تلخي زهر آشناست
بيم زشيريني قندش کجا است
وانکه بود عادت طبعش بقند
زهر فرستد بمزاجش گزند
نغمه اميد هزاران نفس
فايده ياس ندارد بکس
تلخ دهاني گله سازي مکن
لب بگشا نغمه طرازي مکن
من هم از اين مي قدحي ميکشم
وزمزه اش آب دهان مي چشم
نغمه کزو کام حلاوت برد
ذوق مرا نزد ملامت برد
مي که برد بي غمي آمد حلال
بر دل من چيده بساط ملال
گر شود از تشنگيم دل کباب
عهد رطوبت شکند طبع آب
گل که بود نشاه ذوقش بلند
مي چکدش خون ز لب شير خند
برگ مرادش اگر آماده بود
لوح وي از خون جگر ساده بود
از لبت آلايش تلخي بشوي
وانگه از او شهد تبسم بجوي
چشمه کوثر که همه خنده است
فرش بدارالفرج افکنده است
يا بهل اين غمکده نغمه سنج
يا بکش اين زهر وزتلخي مرنج
اين همه آرايش دامان دوست
خيز و بشو چشمه تسنيم اوست
آتش اين سوختگي خامي است
مرهم اين داغ زناکامي است
داغ رضانه بدل هر غمي
ريش فروشوي زهر مرهمي
درد بطنازي درمان فرست
مرگ بسر چشمه حيوان فرست
مرهم صد داغ کن اين ريش را
کز غم مرهم بستد خويش را
من که دلم تازه کند زخم نيش
مرهم ريشم چه بود باز ريش
زنده دروني که بدرد آشناست
مرهم کويد نمکش مدعاست
ريش کزو خون نرود ريش نيست
راحت از و نيم قدم پيش نيست
آنکه ندارد سر اين ماجرا
بس بودش ننگ سلامت جزا
اي بره تشنه لبي در شتاب
تشنگي آموز مزاج سراب
آب تو در چشمه ناکامي است
صاف تو در جام تهي جاميست
هان نچشي زين عسل انديشه کن
منع دل و منع هوس پيشه کن
شهد بيفشان و مگس ران بگير
در جگر چشمه حيوان بمير
وانگه از اين مرگ بزي جاودان
ياد کن از عرفي معني فشان