بيا ساقي آن تشنگي را بسنج
پس از آرزوي دل ما مرنج
که مستيم و ترک ادب ميکنيم
ز جام تو بوسي طلب ميکنيم
بده ساقي آن باده جام سوز
صلاحيت آموز و اسلام سوز
برقص از پي برقع و مقنعه
که خميازه گيرد ره صومعه
بيا ساقي آبي بکشتم رسان
ز مستي بباغ بهشتم رسان
کو گويم پس از شکر مستي و مي
خوش آندم که بينم قيامت زپي
بيا ساقي انديشه کار کن
بزن دست و ساغر نگونسار کن
بمي در زن اين پيکر سيم تاب
بده صبح را غوطه در آفتاب
بيا ساقي از راه عقلم بگير
که تاب شبستان ندارد بصير
بده کوثر لعلي سومنات
بخندان لبم را بآب حيات
بيا ساقي آن مي که حور بهشت
شرابا طهورا بنامش نوشت
بمن ده که تفسير آيت کنم
زوي تشنگان را هدايت کنم
بيا ساقي آن آبروي کرم
بده تا بريزم بدير و حرم
کز آن کفر و دين آشنائي کنند
ز هم جذب دلها گدائي کنند
بيا ساقي آن چشمه آفتاب
که روي دو عالم از او يافت آب
بده تا بشويم برو بام دل
در آغاز بينم سرانجام دل
بيا ساقي آن مشگ پرورگلاب
که بر لعل عيسي زند آفتاب
چو بيخود شوم در دماغم فشان
بکام دل و جان داغم فشان
بيا ساقي آن آتشين خوي مست
که بر تارک توبه دل شکست
بمن ده که آرم بدير مغان
عروسان ناموس را موکشان
بيا ساقي آن عافيت را کليد
که فتاح روح است و قفل اميد
بمن ده که رنجور و دلخسته ام
بهر موي دردي فرو بسته ام
بيا ساقي آن شمع قنديل روح
که روشن ترش کرد طوفان نوح
بمن ده که با وي کنم سير دل
شود روشنم کعبه در دير دل
بيا ساقي آن مست فيروز جنگ
که مه را نهد در دهان پلنگ
بده تا ببارم قدم در رکاب
بفتراک بندم سر آفتاب
بيا ساقي آن شير ام الفرح
بدوش ولبالب کن از وي قدح
بمن ده که کاود لب شاديم
تبسم بجوشد ز قناديم
بيا ساقي آن شيشه صاف دوش
که نيمي ز وي ماند و رفتم ز هوش
بيا و بده ساغر متصل
کز انديشه آن دو نيمست دل
بيا ساقي آن دره التاج لعل
که بخشيد رنگش بگل تاج لعل
که سير آب سازد لب خامه ام
گلستان کند معصيت نامه ام
بيا ساقي آن باطل السحر هوش
کزو سامري گشته تلخابه نوش
که در چنگ فرعون نفس غنيم
ز هر مو بريزم عصاي کليم
بيا ساقي آن شمع فانوس عشق
که پروانه اوست ناموس عشق
بده تا برقص آورم جام مست
که پروانه نيم سوزيم هست
بيا ساقي آن آتش بيقرار
که بيجوشش خم فشاند شرار
بيفشار در سينه غمکده
بر افروز در کعبه آتشکده
بيا ساقي آن لاله باغ عيش
که بر جان ماتم نهم داغ عيش
بمن ده که رنگين شود کار من
صد آرايش آرد بدستار من
بمن ده که دستم بقربان شود
سرود و آستين مست و غلطان شود
بيا ساقي آن بزم در هم شکن
ز نامحرمان پاک ساز انجمن
بيائيد تا سحر و افسون کنيم
شب جمعه از هفته بيرون کنيم
بيا ساقي آن فتنه روزگار
بمن ده که چون بر دل آيد سوار
بملک دلم ترکتازي کند
بعقل جهانگير بازي کند
انا لحق نمي گنجدم در نفس
بروب از ره آتشم خار و حسن
بيا ساقي آن کوثر موج خيز
بيارو دما دم بکامم بريز
که گلگشت آتش کنم چون خليل
شود شعله فواره سلسبيل