شکست رنگ شباب و هنوز رعناپي
درآن ديار که زادي هنوز آنجايي
بحيرتم که چه دارو رهاندت زين درد
که عين جهلي و داري گمان که دانايي
خراب کرده جهلي و فارغ از دانش
عظيم دردي داري و بس شکيبايي
اگر درآينه بيني ز شرم زشتي خويش
بچاه ويل در افتي چوديده بگشايي
زمانه بهر تو تابوت ميدهد سامان
تو خود زگوشه مسند فرو نميآيي
هزار مغلطه داري درآستين پنهان
کلاه گوشه دانش بعرش اگرسايي
شکسته اندودواشان همين شکستگي است
تو تندرستي و بر موميايي افزايي
مگو که جوهر الماسم و مصون از سنگ
که دهر سنگ بکف حاضر و تو مينايي
سپهر بيضه عنقا بود، کنون درياب
که تو بدعوي هستي چه ژاژ ميخايي
بتلخي غم اگر آشنا کني کامت
گمان برم که به از بيغمان بياسايي
سپيده موي شدي اي عروس طبع و هنوز
بطالع من بد روز فتنه ميزايي
همه بهشت مجو قرب دوست هم چيزي است
قدم فراز ترک نه چو گرم سودايي
بکودکي شده مويت سپيد و بيخردي
از آن زبطن هوس در بهشت ميزايي
مبصران همه تن چشم در حريم وصال
تو جمله دست و شکم پيش من و سلوايي
از آن حساب تو هر دم تفاوتي دارد
که قد سرو نبيني و سايه پيمايي
بزير جامه نهان کرده اي برص ليکن
بچشم اهل بصارت برهنه ميآيي
چگونه شاهد عصمت زنو نپرهيزد
که در شکستن ناموس ناشکيبايي
چه عذرهاي موجه نهي معاصي را
بچش لعاب دهانت که قند ميخايي
تمام عرصه محشرمگس فرو گيرد
اگر چنين بقيامت شکر فروش آيي
سبک عنان شو و خود را بملک علم رسان
ازين چه سود که انگشت جهل ميخايي
جنون ز سربنه و دست عقل گير و بيا
کزين بهانه مسلم نه اي که شيدايي
عصا بگف نه و تکبير فتح خوان و برو
که نشنود زتو همت که ناتوانايي
دوشيوه داري و در هر دو عرفي از توبه است
که ترهات فروشي و عمر فرسايي
سخن دراز شد افسانه تا بکي خوانم
اگر سخن شنوي بس همينکه خودرايي
گرت هواست که گويم چگونه ميباشي
بگويمت بنگر واژ گونه ميآيي